پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

خیایان یک طرفه


خیایان یک طرفه

انتخاب خیر و صلاح از شر و عقوبت در ذهن انسان , موجود ناشناخته ای كه خداوند تمام موجودات را به ستایش و سجده او واداشت ,بسیار دشوارتر از فهمیدن راز زندگی است

انتخاب‌ خیر و صلاح‌ از شر و عقوبت‌ در ذهن‌انسان‌، موجود ناشناخته‌ای‌ كه‌ خداوند تمام‌موجودات‌ را به‌ ستایش‌ و سجده‌ او واداشت‌،بسیار دشوارتر از فهمیدن‌ راز زندگی‌ است‌...چون‌ خیر و شر گاه‌ آنقدر نسبی‌ است‌ كه‌ آدم‌نمی‌تواند حد و مرز آن‌ را تعیین‌ كند. تازه‌ وقتی‌می‌خواهی‌ انتخاب‌ كنی‌، درست‌ دچار برزخی‌هستی‌ كه‌ گاه‌ در انتخاب‌ مسیر بر سر چهارراه‌داری‌... اتومبیل‌های‌ پشت‌ سرت‌ دایم‌ بوق‌می‌زنند، پلیس‌ از مقابل‌ با اخم‌ به‌ تو خیره‌ شده‌،دایم‌ در حالی‌ كه‌ سعی‌ دارد شماره‌ اتومبیلت‌ رابردارد، با دست‌ تو را به‌ حركت‌ ترغیب‌ می‌كند وآن‌وقت‌ تو در عالم‌ خودت‌ دست‌ و پا می‌زنی‌ كه‌بالاخره‌ از كدام‌ طرف‌ بروی‌. دوباره‌ مجبور به‌ دورزدن‌ و بازگشت‌ نیستی‌.

تازه‌ این‌ها، برای‌ انسان‌ موجود برتر، رخ‌ می‌دهدكه‌ خود را عقل‌ كل‌ می‌داند، بدون‌ اشتباه‌. بدتر ازهمه‌، گاهی‌ به‌ اینجا كه‌ می‌رسم‌ به‌ یاد حكایت‌ فروافتادن‌ پر و سنگ‌ می‌افتم‌ و هزار جور قضیه‌بی‌ربط دیگر و دست‌ آخر، حس‌ تلخی‌ به‌ وجودم‌مستولی‌ می‌شود; حس‌ تلخی‌ به‌ نام‌ شكست‌ و این‌جمله‌ را بارها و بارها زیر دندان‌هایم‌ آسیاب‌می‌كنم‌. من‌ اشتباه‌ كردم‌. چرا كسی‌ را مقصر بدانم‌؟خودم‌ مقصر هستم‌... چون‌ خیالات‌ و باورهای‌خودم‌ به‌ من‌ خیانت‌ كردند. تا قبل‌ از این‌، تصورمی‌كردم‌ كه‌ چون‌ از خیلی‌ چیزها بیشتر از هم‌سن‌و سالانم‌ می‌دانم‌ و خبر دارم‌، پس‌ به‌ حكم‌ عقل‌ ومنطق‌ سرم‌ كلاه‌ نمی‌رود و وقتی‌ در دوره‌دانشگاه‌، بچه‌هایی‌ را می‌دیدم‌ كه‌ با دست‌ خالی‌ وبه‌ قول‌ خودشان‌ یك‌ قلب‌ عاشق‌ علی‌ رغم‌ همه‌مخالفت‌ها با هم‌ پیوند ازدواج‌ می‌بندند، در دل‌به‌ آنها می‌خندیدم‌ كه‌ عقلشان‌ كم‌ است‌ و هنوز بچه‌هستند و خیال‌ می‌كنند ازدواج‌ هم‌ یك‌ بازی‌است‌; درست‌ مثل‌ گل‌ یا پوچ‌ و گرگم‌ به‌ هوا. البته‌شاید هم‌ بشود این‌طور تعریفش‌ كرد; چون‌ ممكن‌است‌ درون‌ این‌ گوی‌ را كه‌ بگشایی‌، یا گلی‌عطرآگین‌ باشد یا موش‌ مرده‌ای‌ كه‌ با دیدن‌ جسدمشمئز كننده‌اش‌ حالت‌ به‌ هم‌ بخورد...

به‌ خیال‌ خودم‌ اگر ایام‌ در مدرسه‌ و دانشگاه‌ دلم‌برای‌ كسی‌ نتپید، دیگر آنقدر بزرگ‌ شده‌ام‌ كه‌ به‌همه‌ چیز عمیق‌تر بیندیشم‌... نمی‌دانم‌ شاید هم‌پرداختن‌ به‌ عمق‌ زندگی‌ مرا از سطح‌، كه‌ اتفاقامهم‌ بود، بازداشت‌. به‌هرحال‌ این‌ تنها راهی‌است‌كه‌ اگر در آن‌ افتادی‌ و اشتباه‌ كردی‌، یا باید تا آخرادامه‌ دهی‌ و دم‌ بر نیاوری‌ یا برای‌ بازگشت‌ و تغییرمسیر، غرامت‌ سنگین‌ بپردازی‌... هیچكس‌ اولش‌زیر بار نمی‌رود كه‌ دارد راه‌ را اشتباه‌ می‌رود.حادثه‌ای‌ است‌ كه‌ تا رخ‌ ندهد، آدم‌ به‌ فاجعه‌اش‌نمی‌اندیشد... چرا كه‌ همه‌ چیز زیباست‌... آسمانی‌آبی‌ و زمینی‌ درست‌ مثل‌ ابرهای‌ نرم‌. اصلا انگار پابر ابرها می‌گذاری‌... همه‌ چیز و همه‌ جا عطرآگین‌است‌ و كلمات‌ رویایی‌. رویاهایت‌ ارزش‌ دارد و توبیش‌ از همه‌ چیز و همه‌ كس‌ پیش‌ معشوق‌، عزیزی‌.اما بعد رفته‌ رفته‌ همه‌ چیز عادی‌ می‌شود. زندگی‌قانون‌ خود را دارد. تازه‌ تبصره‌ها و ماده‌ واحدهااضافه‌ می‌شود. نه‌ دوران‌ نامزدی‌ واقعا كارسازاست‌، نه‌ تحقیق‌ و تحمل‌. سه‌، چهارسال‌ اول‌ برای‌آدم‌ هم‌ جز كلنجار رفتن‌ و كشمكش‌ چیزی‌ نیست‌تا بالاخره‌ همدیگر را پیدا كنند و جا بیفتند... امااین‌ فقط روی‌ خوش‌ ماجراست‌. در واقع‌ بعضی‌ ازكشمكش‌ها عادی‌ است‌ و با یك‌ غرولند و قهرمعمولی‌ كه‌ نمك‌ زندگی‌است‌، حل‌ می‌شود. امابعضی‌ زخم‌ها خیلی‌ عمیق‌تر است‌... آنقدر كه‌حس‌ می‌كنی‌ نه‌ تنها غرورت‌ بلكه‌ روحت‌ هم‌جریحه‌ دار و زخمی‌ است‌... گاه‌ كار چند ماهه‌ به‌غایت‌ چند سال‌ چنان‌ پیش‌ می‌رود كه‌ عرصه‌ را بردو طرف‌ تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌كند... اگر فقطقاعده‌ آن‌ باشد كه‌ یكی‌ وظیفه‌اش‌ گذشت‌ است‌ ونه‌ هر دو... آن‌وقت‌ رفته‌ رفته‌ آن‌ یك‌ نفر باید تن‌به‌ تحلیل‌ رفتن‌ و خرد شدن‌ دایمی‌ و مستمربسپارد.بعد به‌ جایی‌ خواهد رسید كه‌ پاك‌ یادش‌می‌رود او هم‌ یك‌ انسان‌ است‌ با آرزوها، رویاها وخواست‌های‌ خودش‌. چاشنی‌ تلخ‌ این‌ ماجرا آن‌جایی‌ كامت‌ را تلخ‌تر می‌كند و حالت‌ را بهم‌می‌زند كه‌ از اتفاق‌ نظر دوره‌ نامزدی‌ یا پیش‌ از آن‌كه‌ آنقدر زبانزد و با ارزش‌ بود، جز دلخوش‌ كنكی‌مسخره‌ به‌ نام‌ «عشق‌» باقی‌ نمانده‌، البته‌ عشقی‌ كه‌دیگر به‌ لطافت‌ روزهای‌ اول‌ نیست‌...

بچه‌ كه‌ بودم‌، خیال‌ می‌كردم‌ علت‌ سكوت‌ مادرم‌در برابر رفتارهای‌ تند و بی‌عاطفه‌ و پرخاشگرانه‌پدرم‌ و زخم‌ زبان‌های‌ مادر شوهر و خواهرشوهرها فقط از سر ناچاری‌ و نادانی‌ است‌.

ناچاری‌، به‌خاطر بی‌ پشتیبانی‌ و وجود سه‌ چهاربچه‌ قدونیم‌ قد و نادانی‌، به‌ خاطر كم‌ سوادی‌ وبی‌اطلاعی‌ از حق‌ و حقوق‌ واقعی‌اش‌...

بابام‌ هیچ‌ خوش‌ نداشت‌ دخترش‌ دانشگاه‌ برود;چون‌ این‌ فكر پوسیده‌ را توی‌ كله‌اش‌ كرده‌ بودندكه‌ دخترهای‌ دانشگاه‌ رویشان‌ باز می‌شود و دیگرنمی‌شود جلوی‌شان‌ را گرفت‌. آنها همه‌ «ولند» وآخر و عاقبت‌ خوبی‌ ندارند. به‌ همین‌ خاطر تاتوانست‌ به‌ خواهر بزرگم‌ «مرضیه‌» فشار آورد كه‌قبل‌ از دیپلم‌ گرفتن‌ به‌ پسر عمه‌مان‌ بله‌ را بگوید.مرضیه‌ اولش‌ مقاومت‌ كرد اما جرات‌ ایستادن‌ درروی‌ بابا را نداشت‌; فقط شانس‌ آورد كه‌ شوهرتحمیلی‌، پسرعمه‌ «منصور» بود. منصور برخلاف‌بابام‌ و شوهر عمه‌ام‌ جوان‌ روشنی‌ بود. اگر چه‌خودش‌ تا كلاس‌ یازده‌ بیشتر نخوانده‌ بود و به‌ناچار در دكان‌ رنگ‌ فروشی‌ پدرش‌ مشغول‌ به‌ كارشده‌ بود، اما چون‌ او هم‌ خاطره‌ خوشی‌ از رفتارپدرش‌ با عمه‌ «عشرت‌» در ذهن‌ نداشت‌، رویه‌بهتری‌ نسبت‌ به‌ مرضیه‌ در پیش‌ گرفت‌. یك‌ سال‌پس‌ از ازدواج‌ آنها، بدون‌ آن‌ كه‌ حتی‌ عمه‌ وشوهرش‌ بفهمند، منصور اسم‌ خواهرم‌ را درمدرسه‌ شبانه‌روزی‌ نوشت‌ تا به‌ تحصیلش‌ ادامه‌دهد. مرضیه‌ دیپلم‌ گرفت‌ و سال‌ بعد در حالی‌ كه‌تحت‌ فشار مادر شوهر و اطرافیان‌ آبستن‌ بود،موفق‌ شد در دانشگاه‌ رشته‌ علوم‌ تربیتی‌ قبول‌شود... با این‌ همه‌ هیچكس‌ جز من‌ و مامان‌ ومنصور نمی‌دانستیم‌ كه‌ آبجی‌ مرضیه‌ دانشگاه‌می‌رود. او دختر قرص‌ و محكمی‌ بود و توانست‌پنج‌ سال‌ با تمام‌ سختی‌ها و موش‌ و گربه‌ بازی‌ها،سركند. هم‌ خانه‌ و بچه‌اش‌ را بچرخاند و هم‌ درس‌بخواند. اگر چه‌ من‌ و مادرم‌ خیلی‌ كمكش‌ بودیم‌اما هیچكس‌ به‌ اندازه‌ منصور دلسوز و كمك‌ حالش‌نبود. من‌ همیشه‌ آرزو داشتم‌ همسری‌ مهربان‌ وباگذشت‌ چون‌ منصور نصیبم‌ شود. بعضی‌ وقتهامرضیه‌ خسته‌ از دانشگاه‌ به‌ خانه‌ می‌آمد. بچه‌ را كه‌می‌دید، نای‌ حرف‌ زدن‌ نداشت‌; حتی‌ گاهی‌نسبت‌ به‌ منصور با همین‌ حال‌ برخورد می‌كرد امامنصور آنقدر بزرگ‌ منش‌ بود كه‌ هرگز به‌ دل‌نمی‌گرفت‌. آدم‌ شك‌ می‌كرد او هم‌ مرد باشد; ازجنس‌ همین‌ مردهای‌ زمینی‌ دومین‌ مرد به‌ تمام‌معنی‌ كه‌ در زندگی‌ خود شناختم‌، شوهر یكی‌ ازدوستانم‌ زهره‌ بود. من‌ و زهره‌ در دانشگاه‌ با هم‌همكلاس‌ بودیم‌. شوهرش‌ با پدر و برادرانش‌ دركار ساختمان‌ سازی‌ و مصالح‌ فروشی‌ بود. من‌ وزهره‌ تا اندازه‌ای‌ با یكدیگر هم‌مسیر بودیم‌. خانه‌ما استادمعین‌ بود و او كرج‌ زندگی‌ می‌كرد... اغلب‌وقتی‌ شوهرش‌ دنبالش‌ می‌آمد، مرا تا خانه‌می‌رساندند. شب‌های‌ امتحان‌، شوهر زهره‌ ازچند روز جلوتر به‌ فامیلش‌ می‌گفت‌: مسافرت‌می‌روند و اگر كسی‌ با آنها كار دارد به‌ تلفن‌همراهش‌ زنگ‌ بزند. در عوض‌، زهره‌ با خیال‌راحت‌ مشغول‌ درس‌ خواندن‌ بود.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.