سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

در زندگی فیلم هائی هست که


در زندگی فیلم هائی هست که

صحنه ای در اواخر فیلم باغ فردوس, پنج بعداظهر هست که به شکلی بسیار تأثیرگذار و البته موجز, تلخی و ناکامی عشقی از دست رفته را بازتاب می دهد و قطعاً یکی از بهترین ها در نوع خودش است آن جا که کیانیان پس از ترک زودهنگام مهمانی, در مکالمه ای با آزیتا حاجیان در اتومبیلش به تخلی تمام به او یادآوری می کند که خیلی چیزها درگذر این سال های جدائی به گونه ای جبران ناپذیر از دست رفته است دیالوگ های کیانیان در این صحنه فوق العاده است به خصوص به لطف بازی درونی و بسیار دقیق و سنجیدهٔ او که هیچ گاه اجازه نمی دهد احساسات و عواطف عمیق و سوزانش در سطح جاری شوند

نمی‌دانم چه حکمتی دارد که تعداد چهره‌های آشنا در سینمای مطبوعات، سال‌به‌سال کمتر می‌شود. این درست که هر سال آدم‌های جدیدی وارد این عرصه می‌شوند، ولی آدم‌های آشنا کجا می‌روند؟ گاهی حتی این تصور غریب به سرم می‌زند که گذشته از معدود چهره‌های آشنای قدیمی و جدیدتر که پای ثابت جشنواره هستند، بقیه به طرز مرموز و غیرقابل درکی سال به سال عوض می‌شوند. یعنی گروهی می‌روند و سال بعد گروهی دیگر جای‌شان را می‌گیرند و خود اینها هم سال بعد جای‌شان را به گروه دیگری می‌دهند.

البته انکار نمی‌شود کرد که این قضیه ـ هر رازی که داشته باشد ـ نسبت مستقیم دارد با برخی وقایع دیگری که در طول جشنواره در این سینمای به‌خصوص اتفاق می‌افتد: همیشه و در پایان حتی مزخرف‌ترین فیلم‌ها هم عده‌ای برای دست زدن حاضر و آماده هستند؛ حتی بازیگران درجه دو هم معمولاً در سینمای ”مطبوعات“ با کسی یا کسانی برخورد می‌کنند که با ذوق و شوق تمام ازشان امضاء بگیرند؛ در جلسه‌های بی‌معنی و پرت مطرح می‌شود و اصولاً بخش اعظم پرسش‌ها در همین رده جای می‌گیرند؛ همیشه عده‌ای هستند که بولتن‌های روزانهٔ جشنواره ـ و حتی برنامهٔ کلی سینمای مطبوعات ـ را با حرصو و ولع تمام، انگار که نان داغ خشخاشی باشد، چندتا چندتا می‌گیرند تا در عوض خیلی‌های دیگر بی‌نصیب بمانند (این موضوع البته در مورد کیک و شیرینی هم صدق می‌کند)؛ همیشه آدم‌هائی هستند که در جریان نمایش فیلم نه تنها تلفن همراهشان را خاموش نمی‌کنند بلکه با صدائی رسا به اختلاط با آن‌ور خط می‌پردازند، و...

نمی‌دانم چرا، ولی حس مرموزی به‌ام می‌گوید که ارتباط نزدیکی میان گروه‌هائی که به آن‌ها اشاره کردم وجود دارد؛ یعنی آنهائی‌که در پایان نمایش فیلم‌های سطح پائین دست می‌زنند همن کسانی‌اند که از بازیگران امضاء می‌گیرند و چندتا چندتا بولتن برمی‌دارند و... دنیا را چه دیده‌اید؟ اصلاً شاید هم همین‌ها باشند که چراغ قرمز را رد می‌کنند و توی صف‌های مختلف نوبت را رعایت نمی‌کنند و... شاید آن‌ بابائی که آن‌ روز بارانی با اتومبیلش جوری از کنارتان رد شد که تصمیم گرفتید چتر را به‌جای بالای سرتان جلوی پای‌تان باز کنید هم یکی از همین‌ها باشد. و بله، یحتمل همین‌ها هستند که مالیات نمی‌دهند و بچه‌های‌شان را کتک می‌زنند و پس از خوردن غذای‌شان توی رستوران آروغ می‌نند و در ملأ عام دماغ‌شان را می‌کاوند و...

از سنت حسنهٔ دست زدن در پایان فیلم‌های جشنواره گفتیم. از قرار معلوم در برخی جشنواره‌های جهانی، تماشاگران نجیب‌تر و مهربان‌ترند. مثلاً گویا در جشنوارهٔ توکیو به‌دلی نجابت مردم ژاپن، تقریباً هیچ فیلمی نیست که از تشویق و تحسین بی‌نصیب بماند، ولی مثل این‌که تماشاگران سینمای مطبوعات حتی روی دست اینها بلند شده‌اند. هرچند که واقعاً شک دارم در این‌جا هم دلیل این خوش‌خلقی، نجابت باشد و بیشتر تمایل دارم کلمهٔ دیگری را به‌جای آن بگذارم، ولی به‌دلایل مختلف این‌کار را نمی‌کنم. شاید اصلاً به‌دلیل نجابت.

در این گزارش‌گونه قصد داشتم به نکته‌ها و موضوع‌های مخلتفی بپردازم، ولی قید بیش‌ترشان را زدم. با این‌حال موضوعی هست که اگر همین‌جا به آن اشاره نکنم دق می‌کنم؛ هر چند که هر سال این موضوع توسط نویسندگان مختلف مطرح شده و هر چند که گوش شنوا یا چشم بینائی هم در کار نبوده و به احتمال زیاد نیست. بله، منظورم برنامه‌ریزی نمایش فیلم‌ها در سینمای مطبوعات ـ و سایر سینماها ـ است. گذشته از بی‌حساب و کتاب بودن و بی‌نظم بودن برنامه که باعث می‌شود به‌دلیل تغییرها و جابه‌جائی‌های مکرر، از تماشای برخی فیلم‌هائی که قصد دیدن‌شان را داشته‌ایم محروم شویم، هم‌چنان گردانندگان و برنامه‌ریزان سینمای مطبوعات اصرار دارند به قیمت نمایش ضعیف‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین فیلم‌های ایرانی جشنواره هم که شده، ما را از تماشای همان چند تا فیلم خارجی خوب و مهم جشنواره محروم کنند. امسال هم اوضاع به همین منوال بود و شاید حتی بدتر از همیشه. فیلم‌هائی مثل کودک، الیور تویست و گل‌های پژمرده و... در سینمای مطبوعات به نمایش درنیامدند. در عوض، یک عالم از فیلم‌های ایرانی مشعشع نمایش داده شد. یعنی به گناه منتقد بودن، محکومیم همهٔ این فیلم‌ها را تماشا کنیم؟ شخصاً مجازات‌های دیگر را ترجیح می‌دم. اسمش را بگذارید فرجام‌خواهی. از آن گذشته فکر می‌کنم همان‌ بدمسیر بودن سینما صحرا (که راه شمال و غربش بسته است و فقط می‌توانی راه جنوب یا شرق را وقتی از سالن بیرون می‌آئی ـ به‌خصوص اگر نیمه شب باشد ـ در پیش بگیری) خودش به اندازهٔ کافی در روزهای جشنواره اسباب مکافات و مجازات ما را فراهم می‌کند. بدون اشاره به مسائل دیگری از جمله کیفیت زجرآور صدا و تصویر در سینما صحرا که دیگر صحبت دربارهٔ آن هم تبدیل به نوعی شوخی شده، می‌روم به سراغ فیلم‌ها.

● باغ فردوس پنج بعدازظهر

فیلم قبلی سیامک شایقی، شراره، فیلم خوب و ستایش‌انگیزی بود که متأسفانه بسیار مهجور ماند و به‌رغم همهٔ ارزش‌های نادیده گرفته شد (هنوز هم افسوس می‌خورم که چرا به‌رغم قصد قبلی‌ام نتوانستم نقدی بر این فیلم که از تماشایش بسیار لذت برده بودم، بنویسم) به این ترتیب با امید و انتظار فراوان به تماشای فیلم نشستم و گرچه انتظارهایم به تمامی برآورده نشد، ولی ناامید هم نشدم. باغ فردوس... فیلم گرم و جذابی است با شخصیت‌های دوست‌داشتنی و دل‌پذیر و بازی‌های گیرا. رضا کیانیان مثل همیشه جذاب و دل‌نشین است؛ با نقشی‌که تا حد زیادی شخصیت ماهی‌ها عاشق می‌شوند را تداعی می‌کند. او باز هم عاشق ناکامی‌ست که پس از سال‌های محبوب قدیمی‌اش را می‌بیند، ولی در این‌جا برخلاف ماهی‌ها... هیچ امیدی به جبران ناکامی‌‌ها نیست و در واقع پروندهٔ این عشق برای همیشه بسته شده است و در واقع پروندهٔ این عشق برای همیشه بسته شده است. غافلگیری اساسی فیلم هم این است که این‌بار عشق از دست‌رفته در وجود دختر محبوب قدیمی متجلی می‌شود. کیانیان در این‌جا هم همان سکوت و صبوری و وقار و آن تلخ‌کامی را که هیچ جوری نمی‌شود پنهانش کرد، دارد. لادن مستوفی بازیگر با استعدادی‌ست که متأسفانه کم‌تر در آثار قابل تأملی ظاهر شده و استعدادش را هدر داده است. در این‌جا او نشان می‌دهد که در صورت فراگرفتن در قالبی مناسب و همکاری با فیلم‌سازی هوشمند و آگاه می‌تواند توانائی‌هایش را بروز دهد و تازه این هم سقف توانائی‌های او نیست، به شرطی که دوباره سر از فیلم‌های کم‌مایه در نیاورد. آزیتا حاجیان هم در نقش زنی پابه‌سن گذاشته که می‌کوشد تلخ‌کامی و زخم‌هایش را در پس پرحرفی‌های همیشگی‌اش که در حکم سپری دفاعی برای اوست پنهان کند، موفق است. او نقش را به‌خوبی درک کرده و در قالب آن فرو رفته است. صحنه‌ای در اواخر فیلم هست که به شکلی بسیار تأثیرگذار و البته موجز، تلخی و ناکامی عشقی از دست‌رفته را بازتاب می‌دهد و قطعاً یکی از بهترین‌ها در نوع خودش است: آن‌جا که کیانیان پس از ترک زودهنگام مهمانی، در مکالمه‌ای با آزیتا حاجیان در اتومبیلش به تخلی تمام به او یادآوری می‌کند که خیلی چیزها درگذر این سال‌های جدائی به‌گونه‌ای جبران‌ناپذیر از دست‌رفته است. دیالوگ‌های کیانیان در این صحنه فوق‌العاده است؛ به‌خصوص به لطف بازی درونی و بسیار دقیق و سنجیدهٔ او که هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهد احساسات و عواطف عمیق و سوزانش در سطح جاری شوند.

● جائی در دوردست

بعضی از فیلم‌سازان ایرانی درست بعد از این‌که با یکی دو فیلم‌شان بارقه‌های امید را نسبت به آیندهٔ حرفه‌ای خود پدید آوردند، بلافاصله با برداشتن یکی دو گام جانانه به عقب، همهٔ آن امیدها را به باد می‌دهند. خسرو معصومی که البته قبلاً هم در کارنامه‌اش اوج و فرودهائی دیده‌ایم، با جائی در دوردست دست به این عمل انتحاری می‌زند. فیلم‌نامه آشکارا چنان خام و کارنشده است که آدم در می‌ماند چطور فیلم‌سازی مثل معصومی حاضر به ساختن فیلمی از روی آن شده است. آیا نفس حضور و تداوم کار در سینما با شتابی فزاینده، ارزش آن‌را دارد که چنین فیلم‌نامهٔ نیم‌بندی با آن شخصیت‌ها، ایده‌ها و وقایع جا نیفتاده و نیم‌پز جلوی دوربین برود؟ در چنین وضعیتی تکلیف چیزهائی مثل منطق داستانی، شخصیت‌پردازی، پروراندن روابط بین آدم‌ها و از این قبیل روشن است. عناصری مثل بازیگری و ضرباهنگ که دیگر جای خودش. کفر آدم در می‌آید که چرا قهرمان فیلم به این طرز احمقانه خودش را گرفتار چنین هچلی می‌کند. خلاف‌کاران خرده‌پای روستائی شبیه به گنگسترهای پدرخوانده تصویر می‌شوند، بدون کوچک‌ترین ربطی به جغرافیای داستان.

شخصیت عباس امیری از فیلم عروس یک‌راست وارد این فیلم می‌شود. همان پدر خشن و سخت‌گیر و بی‌منطق که ثروتش را از راه‌های مشکوک به‌دست آورده و خواستگر یک‌لا قبای دخترش را به کارهای خلاف دعوت می‌کند تا جنم‌اش را نشان دهد (در آن‌جا قاچاق دارو بود و در این‌جا قاچاق چوب) و... موضوع دردناک و غم‌انگیز قطع غیرمجاز درخت‌ها و تخریب جنگل‌ها که روز‌به‌روز هم ابعاد فاجعه‌آمیزتری پیدا می‌کند، بهانه‌ای شده برای شکل‌گیری داستان، ولی فیلم که در بنا کردن چارچوبی دراماتیک و تأثیرگذار ناکام مانده، حتی به حد یک پیام زیست‌محیطی برای هشدار در این زمینه نیز نمی‌رسد. همه چیز تخت، سرد و بی‌روح است و کشش دراماتیک و منطق داستانی هم لابد جائی در آن دوردست به‌حال خودش گذاشته شده است.

شهزاد رحمتی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید