سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

پینتر و جعبه پاندورا


پینتر و جعبه پاندورا

زن را می سازند, پاندورا۱ زن ساخته می شود, پاندورا زن باید ساخته شود تا انتقام خدایان از آدمی کامل شود, پاندورا به فرمان زئوس۲ و به وسیله هفائیستوس۳ خدای آهنگران و کوره های گداخته و آتنا۴ الهه سختگیر خرد, زن ساخته می شود با دقت و ظرافت

زن را می‌سازند، پاندورا۱. زن ساخته می‌‌شود، پاندورا. زن باید ساخته شود تا انتقام خدایان از آدمی کامل شود، پاندورا. به فرمان زئوس۲ و به وسیله هفائیستوس۳ خدای آهنگران و کوره‌های گداخته و آتنا۴ الهه سختگیر خرد، زن ساخته می‌شود. با دقت و ظرافت. او باید هدیه بزرگی را با خود به زمین آورد. به میان آدمیان خوشبخت! مأموریت او این است تا «نژاد بشر را که پرومته۵ برای آن‌ها آتش را ربوده بود، تنبیه کند.»۶ و جالب اینجاست، خدایان که در المپ بر سر هر چیزی نزاع دارند و با یکدیگر می‌ستیزند، در این مورد خاص هم‌صدا می‌شوند و این تصمیم برای بدبختی بشر را تصویب می‌کنند. زن را به اپی مته۷ می‌دهند. به برادر پرومته. پرومته به او گفته است که هدیه‌ای از زئوس نپذیرد اما جوان در مقابل زیبایی زن نمی‌تواند مقاومت کند. چرا که وقتی خدایان تصمیم به آفرینشی می‌گیرند آن را در نهایت زیبایی و ظرافت می‌سازند. هر یک از خدایان زن را از نیرویی، سرشار می‌کنند.

آفرودیت۸ بر گرداگرد سرش لطف، شهوت و علایق تباهی‌آور خلق می‌کند. هرمس۹ به او دروغ‌گویی و حیله‌گری می‌آموزد و هفائیستوس به خاکی که زن از آن آ‏فریده شده آواز و نیروی مرد را می‌افزاید. اما این همه اسطوره نیست. روایت ادامه دارد. زن را به نیروی کنجکاوی می‌آفرینند و به او جعبه‌ای می‌دهند. رویداد تباهی‌زا از این لحظه آغاز می‌شود.

با خلق جعبه! زن با جعبه به زمین می‌آید. چیزی که نباید «در» آن باز شود، چرا که حاوی همه تباهی‌ها، دردها، مصائب و بدی‌هاست. اما خدایان هوشیارند. آن‌ها دست‌هایشان را برای نابودی ما بر زمین آلوده نمی‌کنند. ما را به واسطه نقاط ضعفمان نابود می‌کنند. آن را در وجود ما نهاده‌اند. اسطوره داستان را این گونه پی می‌گیرد. آیا باید بپذیریم که مردان خوشبخت تنها تا پیش از آفرینش زن بر زمین به شادی می‌خرامیدند و نیرنگ خدایان و بی‌خردی و ناتوانی مرد در مقابل زیبایی زن و خام‌دستی زن، ناگهان خوشبختی را به بدبختی مشترک آدمیان بدل می‌کند! نمی‌دانیم، اما همین قدر روشن است که با آفرینش زن، انسان متوجه هدیه خدایان، جعبه ویرانگر می‌شود و سرنوشت انسانی شکل‌ دیگری به خود می‌گیرد. از این پس باید در رنج زیست و در هراس و لحظات سکوت را برای شنیدن نجواهای این رنج و مصیبت با همه خون و گوشت حس کرد و ته‌مانده امید را در فضای تاریک صندوق رنج به تماشا نشست. جهان دیگر جای امنی نیست. رنج در درون ما، هراس در بالای سر ما، سکوت گرداگرد ما و امید در ژرفای ناپیدای خود جای گرفته‌اند. طرح خدایان از جهان کامل شده است. آدمیان دیگر خوشبخت نیستند.

روایتی دیگر به ما می‌گوید که جعبه، حاوی همه خوبی‌هاست. بی‌دقتی پاندورا همه چیز را نزد خدایان بازمی‌گرداند. بدبختی روی زمین می‌‌ماند و امید در ته جعبه. این بی‌رحمانه است، اما واقعیت دارد. نمی‌توان بر زمین تباهی گرفته، دیگر آرام زیست. اما هر بار می‌توان نیم نگاهی به درون جعبه انداخت و کورمال در فضای تاریک و افسرده این مکان خاموش، امید را در سکوت جست‌وجو کرد. در سکوت، رنج و هراس. روایتی دیگر جعبه را از آن پرومته می‌داند. اما «در» آن نباید هرگز باز می‌شد. صندوق حاوی همه بدی‌ها بود. اسطوره‌ به ما نمی‌گوید که چرا باید خالق و نجات‌دهنده بشر صندوق ویرانگری انسان را در کنار خود داشته باشد و با بی‌دقتی آن را در اختیار بشر بگذارد تا خود و جهان را به تباهی بکشاند. اسطوره چیزی را روشن نمی‌کند. در فضای نیمه تاریک خواست‌ها، رویاها و ذهن سخن می‌گوید. تنها نشان می‌دهد. بازی ظریفی که انسان با رغبت آن را در درازنای تاریخ پی می‌گیرد. در هر صورت جعبه چه حاوی همه خوبی‌ها باشد و چه انباشته از بدی‌های ویرانگر، همین که «در» آن گشوده می‌شود تباهی بر زمین رخ می‌نماید. انسان گرفتار مصائب می‌شود و طرح خدایان از انتقام بی‌تخفیف بشر کامل می‌گردد.

اما اسطوره درس بزرگی است. آموختنی بلکه بیشتر باز آموختنی پر درد.

خوشبختی بر زمین نیست. باید آن را خلق کرد، در میان هراس خود و سکوت جهان. گرداگرد نفس‌های به شماره افتاده و کند امید و درست در زیر نگاه خدایان هوشیار و پر نیرنگ که درس‌هایشان را در رنج به ما می‌آموزند. حال اگر خوشبختی بر زمین نمی‌زیید و زندگی ما بر زمین سراسر بدبختی و رنج و هراس است، وظیفه انسان در این بدبختی مشترک چیست؟ نشستن و در آغوش گرفتن جعبه و هر بار از لابه‌لای درزهای باریک، تندیس کوچک و مچاله‌شده امید را نگریستن، فراموش کردن جعبه گام در مسیر پرهراس نهادن، انکار جعبه و رها کردن داستان و در سکوت رنج بردن و زیستن یا هر بار دیدن جعبه و حس کردن نفس‌های کند امید و زیر نگاه پر توان و نیرومند خدایان هراس را در سکوت به خوشبختی تن و دانایی جان بدل کردن، تا اسطوره بار دیگر از پیمان خدایان با آدمی لبریز شود و این بار خدایان خوشبخت برای تحمل عظیم و ستودنی انسان بر زمین برای او جعبه‌ای از شادی و کامیابی بفرستند و خردمندی انسان آن را پاسداری کند.

شاید این واپسین رویداد هرگز رخ ندهد و انسان چاره‌ای نداشته باشد جز آنکه رنج را با طنزی گزنده آن گونه که بکت۱۰ می‌گوید و بدبختی و درماندگی را در جهانی پر هراس و دلهره آن گونه که پینتر۱۱ روایت می‌کند تاب آورد. شاید، شاید. اما در این میان نمی‌توان یک چیز را نایده گرفت، دیگر فراموش کردن جعبه یا انکار آن غیر ممکن شده است. در عین حال تنها با نگاه هر روزه به چهره پردرد امید نیز نمی‌توان زیستن بر زمین پر بدبختی را تا‌ب آورد. پس تنها آنچه برای ما می‌ماند استواری نگاه و اراده ماست در دیدن مصائب بشری و تلاشی مشترک برای درمان آن. و بیشتر اینکه اگر نمی‌توانیم از انبوهی فلج‌کننده مصائب انسانی بکاهیم، دست کم بجنگیم تا بر رنج‌ها و عذاب انسانی چیزی نیفزاییم. روشن‌تر اینکه سهمی از آن نداشته باشیم. و این ممکن نمی‌شود مگر آنکه با هوشیاری بی‌تخفیفی چون هوشیاری خدایان مصائب خود را ببینیم و هرگز خود را فریب ندهیم. چرا که تا مرگ هست، خوشبختی و قدرت بازی پوچ و عذاب‌آوری هستند که ما به ناچار در صحنه غم‌انگیز زندگی آن‌ها را بازی می‌کنیم. پینتر به سهم خودش جعبه را دیده است. شاید ما هم به سهم خودمان بتوانیم جعبه را ببینیم. شاید، شاید.

۲) پینتر مدافع سرسخت و خستگی‌ناپذیر حقوق بشر است. ظاهراً از لحظه‌ای که هراس را بیرون جعبه لمس کرده است دیگر نتوانسته نسبت به آن بی‌اعتنا بماند. او به بمباران صربستان توسط ناتو شدیداً اعتراض می‌کند. پینتر هیچ گاه جنگ افغانستان، خلیج فارس و بمباران عراق را معادل‌هایی برای رسیدن به خوشبختی ندید. او نیز چون هایدگر۱۲ با آمریکا و نقش او در جهانی که زیر سایه سرمایه‌داری و تکنولوژی تصویرش هر چه بیشتر رو به تیرگی می‌رود سر ناسازگاری دارد. در این مورد او به وضع زندانیان در آمریکا، سانسور، دور نگاه داشتن مردم از حقیقت، یا تلاش رسانه‌ای گسترده برای فریب آن‌ها و همچنین به نقش آمریکا در سرنوشت کشورهای آمریکای لاتین اعتراض کرد. آمریکا یا نباید رسالتی به عهده بگیرد یا آنکه بهتر است این رسالت را با معنویتی بشری پیوند بزند. در غیر این صورت اعمال او تنها افزودن بر هراسی جهانی است. در عین حال پینتر به بدرفتاری دولت ترکیه با کردها و همچنین به سرنوشت و آزار نویسندگان مغضوب و طردشده نیز توجه داشته است. یک‌سو از نگاه پینتر همواره متوجه نقد قدرت بوده است. اگر از یک‌سو متوجه سرنوشت بشری در جهانی تیره و تار است، در عین حال از تحلیل قدرت نیز هرگز غافل نبوده است. قدرت و فقدان قدرت همواره نگرانی اصلی او است. انسانی که خوشبختی او در روی زمین زیرکانه به اندوهی عمیق بدل می‌شود، زیر سلطه قدرت است. قدرت بی‌تخفیف خدایان. و اگر امروز آسمان بالای سر انسان مدرن از خدایان کهن تهی شده است، در عوض خدایان نو که به تعبیر اشیل۱۳ بی‌رحم‌تر و از منظر عواطف سست‌تر از همگنان کهن خود هستند جای آن‌ها را گرفته‌اند امروز آدمی بار دیگر شکنجه و عذاب می‌شود. و این بار نه به واسطه طغیان خود، بلکه بیشتر به خواست نشاط خدایان نو پا که هر جا و هر لحظه با خودخواهی قواعد بازی جاودانگی را در هم می‌شکنند. پینتر شکنندگی این جهان را به خوبی ادراک کرده است. امروز نابود کرده شما فضیلتی محسوب نمی‌شود. حقیقتی برای طغیان نمانده است، اما گه‌گاه به واسطه حضور خلأیی خردکننده باید انسان‌هایی قربانی شوند. این هراس ویرانگری است که درام مدرن تصویرگر آن به حساب می‌آید. پینتر در ١٩٣٠ در لندن به دنیا می‌آید. در زمانی پرهراس و وحشت‌خیز. در دوره‌ای که جوخه‌های مرگ نازی آرام، محکم و استوار به قصد ویرانی و سترونی جهان گام بر می‌دارند.

گویی وحشت این دوره برای پینتر بی‌پایان جلوه می‌کند. در هفده سالگی نقش مکبث را بازی می‌کند تا وحشتی را که انسان می‌تواند به وحشت جهان بیفزاید، تجربه کند. کشف بکت در ١٩٥٢ درک و تعبیر او را از دایره بسته جهان کامل می‌کند. جعبه و سکوت آن طنزی تیره و حضوری قدرتمند می‌یابند. در ١٩٤٨ وقتی هجده سال دارد وارد آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک می‌شود. اما این حضور دیری نمی‌پاید. یک سال بعد او به یک محکمه نظامی فراخوانده می‌شود. حاضر نیست برای جنگ آموزش ببیند. نمی‌خواهد به خدمت نظام برود. جرم او مدنی است. پدرش جریمه پرداخت می‌کند. هر چند او آماده به زندان رفتن است، اما آزاد می‌شود. با طنز خاص خودش می‌گوید: «من می‌توانستم به زندان بروم. هر دو بار مسواکم را با خود برده بودم. اما قاضی نسبتاً دوست‌داشتنی و دلسوز بود. به هر حال من گیر افتادم. در کل سی پوند پول داشتم. شاید من بار دیگر در جنگ بعدی فراخوانده شوم اما نخواهم رفت.»۱۴

پینتر از آن طغیان و تا این لحظه به شکلی پی‌گیر نوشته است. در ٢٠٠٥ به پینتر جایزه ادبی نوبل داده می‌شود. گویا نیم قرن زیستن در وحشت کافی بوده تا او به عنوان مرد لحظه‌های هراس شایسته دریافت جایزه معتبر ادبیات شود. هر چند پینتر در عرصه نوشتار ادبی سکوت ویرانگر جهان را به نمایش می‌گذارد اما در سویه حقوق انسانی و قدرت هرگز سکوت نکرده است. بی‌شک قدرت واقعی نوشتار او در پیوندی است که توانسته میان این سرنوشت با مفهوم قدرت در جهان امروز برقرار سازد. جایی که انسان رو در روی ترس‌های آشکار و دلهره پنهان سرنوشت تلخ خود را تاب می‌آورد، پینتر و نوشتار او بارزترین جلوه آشکارکنندگی این سرنوشت می‌شوند. او بارها تاکید کرده است که نوشتارش با «وحشت از تنهایی موقعیت انسان» سر و کار دارد. «تنهایی انسان» کشف بزرگ پینتر نیست، اما شور، جسارت و دلهره دایمی او در نمایش وضعیت انسان امروز است. این وضعیت تخفیف‌ناپذیر است. حضوری سنگین و تهدیدگر دارد. و انسان مدرن در هر انتخاب خود ـ اگر قدرت و امکان آن را داشته باشد ـ تنها از یک وضعیت انزوا به انزوایی دیگر کشیده می‌شود. هراس و سکوت جلوه‌های بیرونی این مفهوم یعنی تنهایی‌اند که آثار پینتر تصویرگر آن‌ها است.

برای ویرجینیا وولف۱۵ مرگ پایان همه چیز است. از این پس هر آنچه هست یک شوخی است. یک بازی غم‌انگیز و دشوار و آنچه برای هر یک از ما می‌ماند این است که به تنهایی نقش خود را خوب بازی کنیم، محترمانه رفتار کنیم و باعث تسکین دیگران بشویم. این اندیشه ترس‌آور است، اما تا اندازه‌ زیادی درست است. پینتر هم به این حقیقت آگاه است. اما او دیگر نگران رفتار توأم با احترام و شکیبایی نیست. چرا که درگیر مرگ نیست، درگیر هراس از مرگ است. مرگ قطعیتی مشخص دارد. آغاز، میانه و پایان دارد. و چون طرحی ثابت از هستی جلوه می‌کند و تا اندازه زیادی تسکین‌دهنده است. فقط زیر سایه آن همه چیز بدل به یک بازی می‌شود. اما هراس از مرگ پایان قطعیت است. یک عدم قطعیت که در آن اندازه، مکان و زمان حضور معنی‌دار خود را از دست می‌دهند. مرگ یک ترس است، اما هراس از مرگ یک دلهره بی‌پایان. فاقد طرح، گنگ، نامعلوم و نامعقول. چیزی در آن مشخص نیست، اما به شکل دردناکی همه چیز را هویدا می‌کند. پیرمردی است که در بعد از ظهری گرم در مکانی بی‌عابر، کنار خانه امن وجود شما آشکار می‌شود و دردی خفیف را بدل به استحاله‌ای کامل می‌کند تا شما را از پا درآورد، و شما از پا درمی‌آیید و شما دیگر حضور ندارید و وجود شما دیگر معنابخش هستی انسانی‌تان نیست. نزد پینتر ترس و دلهره دوشادوش یکدیگر گام برمی‌دارند و شخصیت آثار او از روان‌پریشی۱۶ ویرانگر تا دلهره پر اضطراب را که یک‌جا هویتشان را به استحاله می‌کشاند، تجربه می‌کنند. آن‌ها در سکوت جهانی بزرگ‌تر بلعیده می‌شوند. پاسکال۱۷ می‌گفت که سکوت جهان او را به هراس می‌اندازد. اما پاسکال خدای مسیحیت را برای جنگیدن با این هراس در اختیار داشت. نزد پینتر دیگر چیزی در مقابل هراس جهان و سکوت گزنده‌اش نیست. ما تنها هستیم و جهان همچنان بی‌تخفیف و کینه‌توز و تهدیدگر پیش می‌آید.

۳) یکی از نیروهایی که از جعبه پاندورا می‌گریزد و آرام جهان را پر می‌کند ترس۱۸ است. وضعیتی غیر منطقی و وسواسی از بعضی چیزها و بعضی موقعیت‌ها. ترس شکل‌های مختلفی دارد، ترس از فضای باز یا ترس از فضای بسته. ترس از تماس، ترس از حیوان یا انسان. در این حالت ترس «نوعی از روان‌نژندی است که به تعارض درونی ناخودآگاه می‌رسد»۱۹ ترس می‌تواند زاده تعارض‌های درونی باشد و در عین حال ناکامی‌ها، ضربه‌های هیجانی و عاطفی ناشی از مصائب بزرگ نیز می‌توانند موجد این حالت شوند. هایدگر ترس را در مقابل دلهره۲۰ قرار می‌دهد و معتقد است که ترس علت مشخصی دارد.

وضوح و شفافیت دارد. منشأ و امر مشخصی آن را شکل می‌دهند و با از میان رفتن منشأ ترس می‌توان بر آن غلبه کرد. «ترس و خشم به دلخواه و اراده ماست. پاسخی به امری خاص در جهان»۲۱ از طرف دیگر دلهره علت مشخصی ندارد. از ساحت فلسفی، دلهره نوعی رویارویی انسان است با جهان آن هم در وضعیت بی‌معنا شدن جهان برای انسان. برای هایدگر مسئولیت‌پذیری و جدا شدن از جهان در امر دلهره وجود دارد. چیزها اهمیت خود را برای شما از دست می‌دهند. شما تنها می‌شوید. همه چیز در برابر شما قرار می‌گیرد و شما ناگهان احساس می‌کنید که به میان چیزها پرتاب شده‌اید. ارتباطی وجود ندارد و در حد بالای دلهره انسانی به کلی فلج می‌شود. گویی در تاریکی فرو رفته است. بر این اساس دلهره گرچه از یک سو درک هستی اصیل است و فرد در آن متوجه هستی می‌شود، اما از سوی دیگر وضعیتی است پایانی که فرد را در سکوت و خلا می‌بلعد. دلهره معنای ذاتی وجود بشر نیز هست. «دلهره‌ای که ناشی از آینده‌ای مجهول است. وجود پیوسته به سوی مرگ رفتن است و نگرانی از اینکه لحظه دیگر چه خواهیم بود».۲۲ پس دلهره به عنوان ترسی فلسفی با آینده و امر مجهول و مرگ به عنوان پدیده‌ای رازآمیز، گنگ و نامشخص مرتبط است. جهانی که این گونه شکل می‌گیرد دیگر در اراده ما نیست.

موجودی است هیولاوار که هر لحظه حضورش یورشی است به ما. زیستن در چنین جهانی امری است دشوار. ایستادن در مقابل رازها و پیچیدگی‌هایی است که باید با آن‌ها مقابله کرد آن‌ هم به‌‌رغم خردی و کوچکی ما. این شاید همه عظمت و بزرگی ما باشد اما در عین حال همه وحشت و حس حقارت ما نیز هست. از این بعد فلسفی می‌توان دلهره موقعیت‌های پینتر را تحلیل کرد. در دلهره پینتری منشأ هراس نامعلوم می‌شود و ما در این گنگی بلعید می‌شویم، فرو می‌رویم، حل می‌شویم و استحاله می‌یابیم. زیستن در جهانی که به ما خیره شده است و بی‌دلیل از ما انتقام می‌گیرد و در ما تنها ترس برنمی‌انگیزد بلکه دلهره‌ای ویرانگر را نیز وارد هستی ما می‌کند. سرنوشتی که آن را بی‌رحمانه می‌بینیم، غیر منطقی می‌شود و در عمق این بی‌منظقی هیولای جهان لانه کرده است و انتظار می‌کشد. این کشف بزرگ کافکا۲۳ ست که می‌توان بی‌دلیل محکوم شد و در ژرفای بی‌گناهی چون محکومی در برابر قانون کور ویران و نابود گشت. در جهان پینتری نیز همین هراس و محکومیت به شکل دیگری وجود دارد. جهان ترس و دلهره توامان است.

اگر در جهان کافکا شما به رغم محکومیت بی‌دلیلتان باز می‌توانید به حیات عادی و زندگی معمولی خود ادامه دهید، در جهان پینتر ترس به گونه‌ای فلج‌کننده به شما یورش می‌آورد و زندگی عادی‌تان را در هم می‌شکند و یا دلهره سرانجام درون شما را در میان می‌گیرد و از هستی اصیل تهی می‌شوید. اگر در جهان کافکا محاکمه هنوز شکل محاکمه دارد و آداب ظاهری رعایت می‌شود، در جهان پینتر دیگر دلیلی برای رعایت این آداب نیست و محاکمه تنها به صورت ترس و دلهره‌ای ویرانگر و تحقیرآمیز جلوه‌گر می‌شود که در هر گام شما را تهدید می‌کند و همه هستی‌تان را پوچ و بیهوده بر جای می‌گذارد و در نهایت به تسلیم و استحاله کامل شما می‌انجامد. در جهان کافکا شما می‌جنگید اما بیهوده و در جهان پینتر شما بی‌دلیل تسلیم می‌شوید. در جهان کافکا که توضیح نمی‌دهد حضوری ویرانگر و خوارکننده دارد و در جهان پینتر این بی‌منطقی رو به گسترش و عمق‌گیرنده است که دلهره را بخشی از ذهن و روان شما می‌سازد و باعث می‌شود تا شخصیت فرد در هاله‌ای مرموز و رازآمیز و گنگ فرو رود و در نهایت هویت‌باختگی و از خود بیگانگی مطلق فرد را رقم می‌زند.

در جهان کافکا امید بیرون از جعبه پاندورا زندگی می‌کند. اما وجود آن دیگر حس نمی‌شود و یا اگر هم حس شود چندان کارآیی ندارد. امید به بخشوده شدن هست اما چون گناه شما روشن نیست امید هم بی‌معنا جلوه می‌کند و به حساب نمی‌آید و شما در نهایت بی‌اعتنایی به آن زندگی می‌کنید، عاشق می‌شوید، از خود دفاع می‌کنید و می‌میرید و در این عشق و مرگ، امید در کنار شماست اما بیهوده.

غم‌انگیزی جهان کافکا در همین جاست. اما در جهان پینتری امید همچنان در جعبه پاندورا آرام و در سکوت نشسته است. شما می‌توانید از درزهای جعبه چهره ثابت او را ببینید که در کنجی فرو رفته است و بی‌آنکه تغییری در سیمایش پیدا شود، با هر تلنگر شما به سویتان می‌چرخد. شما را می‌بیند اما گویی شما وجود ندارید. نگاه و سکوت او شما را می‌آزارد. جهان پینتر از یک سو با هجوم ترس‌ها و دلهره‌های ویرانگر فرد را در هم می‌شکند و از سوی دیگر فرد را در تقابل با امید خاموش و در سکوت فرو رفته خرد می‌کند. اگر در جهان کافکا امید شما را می‌بیند و با شما سخن می‌گوید و در عین حال شما در یک خوشبختی گنگ و رنج‌آلود از میان می‌روید، در جهان پینتری امید با آنکه نگاه به چهره شما دوخته است اما سخنی نمی‌گوید، خاموش است یا به طرز آزاردهنده‌ای خاموشی را اختیار کرده است و آنچه شما را از پا درمی‌آورد همین میل ویرانگر امید است به سخن نگفتن و رها ساختن شما در تندبادهای ترس و دلهره. در جهان پینتر امید همدست خاموش هراس است.

۴) آثار پینتر رودخانه متلاطمی است که از میان دو کناره ترس و دلهره می‌گذرند، آن هم با بستری از سکوت. در مونولوگ۲۴ پینتر، راوی سخن می‌گوید. تنها اوست که باید سخن بگوید و البته پاسخی وجود ندارد. کلامی، آوازی یا حتی تأکید و هجایی. در جهانی که راوی خلق می‌کند سکوت به طرز دردناکی حضور دارد. این حضور هم ساختاری است و هم متافیزیکی و زمانی. به نظر می‌رسد که زمان زیادی سپری شده است و راوی از عشق مشترک خودش و دوستش به دختری سیاه‌پوست سخن می‌گوید.

گاه زمان به صورت زنده و حال ترسیم می‌شود و زمانی مرده و به صورت گذشته‌ای که روایت می‌شود. اما آنچه در هر شکل روایت مهم است این واقعیت است که روایت با خود سکوتی خردکننده به همراه دارد. این رقابت عاشقانه که ساده بازگو می‌شود به دلیل حضور سکوت و زمان بستری بی‌رحمانه پیدا می‌کند و وقتی راوی از جوشش زندگی در درونش می‌گوید، ما احساس می‌کنیم که این زندگی و حس پیروزی به قیمت ویرانگری خاموشی به دست آمده است. در مونولوگ حس ترس با حسرت در هم می‌آمیزد و از خود زمان ناشی می‌شود. در اینجا خود زمان است که ما را در هم می‌شکند. این احساس که عمیق‌ترین عواطف و احساسات ما در چنبره زمان به هیچ یا حسرتی گزنده بدل می‌گردد و تمام زندگی ما را پر می‌کند، بدل به هراس می‌شود و وجدمان را در بر می‌گیرد. هر چند راوی در پایان از رها شدن خودش می‌گوید اما وسوسه این ترس وجود دارد که همه قربانی هراس این یورش زمان به احساس و عواطفمان هستیم. همان طور که راوی از زخم‌های خود که در چنبره زمان بر او وارد آمده است رنج می‌برد و هیچ گاه از هراس یادآوردی‌های دردناکش آسوده نیست. راوی هیچ گاه از این چرخه رها نمی‌شود.

سکوت جهان و بی‌رحمی محکومیت به تکرار در چرخه زمان امکان رها شدن را به ما نمی‌دهد. سکوت چون زمان در دایره دردناکی همه چیز را به درون خود می‌کشد و در ژرفای افکار و اندیشه ما می‌نشیند از این رو است که راوی محکوم است که در هر گردش زمان بار دیگر درد و رنج خود را تکرار کند. او هرگز امکان رهایی از این چرخه را ندارد. شخصیت‌های پینتر همواره در این چرخه که خودش بدل به عذاب و ترس انسانی می‌شود، می‌چرخند. آن‌ها در چنبره زمان و سکوت به دام می‌افتند و همه زندگی و شادی‌شان به اندوه، رنج و ترسی فروخورده بدل می‌گردد. و آنچه این چرخه را قدرتمند می‌کند هراس است که در مونولوگ با حس حسرتی خردکننده جمع می‌شود و راوی را در هم می‌کوبد. هراسی که در بطن جهان است و با همه حس بودن انسان پیوند یافته است. راوی در مونولوگ محکوم است که همواره با تکرار این حس، زمان را نابود کند و خودش در چرخه تکرار زمان در هم بشکند. در نمایشنامه وقت ضیافت۲۵ تاریکی نیز به سکوت اضافه می‌شود. وقتی جیمی در پایان ضیافت از دل روشنایی بیرون می‌آید ناگهان فضای اثر دگرگون می‌شود.

گویی جیمی از فضای لایتناهی به درون ضیافت پرتاب شده است و همه چیز در حضور او بیگانه و ترس‌آور جلوه‌گر می‌شود. مرد از درون روشنایی ظاهر می‌شود. اما سهم او فقط تاریکی است و سکوت. مرد این تاریکی را در دهانش احساس می‌کند. وجود او کافی است تا همه ضیافت، گفتارها و کلام بدل به خیمه‌شب‌بازی بیهوده‌ای شود که فاقد قدرت و استواری است و در مقابل این تاریکی که ناگهان هجوم آورده است توخالی و پوشالی جلوه کند و آنچه تا این لحظه گذشته است و هر آنچه گفته شده است تنها انکار دلهره و پوچی درون آدم‌های نمایش جلوه‌گر می‌شود. کلام آدم‌های نمایش دیگر وزنی ندارد. جیمی چون پیام‌آوری زخم‌خورده از درون روشنایی می‌آید تا راز تاریکی را با ما بازگوید: «وقتی همه جا ساکت می‌شه من صدای قلبمو می‌شنوم. وقتی اون صداهای وحشتناک بلند می‌شه دیگه چیزی نمی‌شنوم. نه می‌شنوم، نه نفس می‌کشم. کور می‌شم. سر جام می‌شینم و تاریکی رو می‌مکم. سهم من همینه. تاریکی تو دهنمه و من می‌مکمش. این تنها چیزی که دارم. مال خودمه. مال خود خودم. می‌مکمش.»۲۶

جیمی از یک سو بازگوکننده تاریکی درون خودش است و از سوی دیگر او با ما از تاریکی‌ای سخن می‌گوید که گویی بر جهان سایه انداخته است. حضور او مرموز و گیج‌کننده است و به شکلی تهدیدآمیز و قاطع ما را از جهان آشنا، ملموس، یکنواخت و پیش پا افتاده ضیافت جدا می‌کند و به درون فضایی ناآشنا و بیگانه فرو می‌برد. ما در درون این فضا احساس ناامنی می‌کنیم.

جیمی سرمنشأ ترسی ناشناخته می‌شود و با سایه سنگین حضورش فضایی دلهره‌آور را بر میهمانی حاکم می‌کند. ما نه معنی کلمات او را می‌فهمیم و نه درک می‌کنیم که چرا باید حضور او این چنین غریب باشد و بیگانگی آزاردهنده‌ای را بر ما تحمیل کند. وقتی مرد از دل روشنایی بیرون می‌آید، ناگهان جهان را با خود به درون تاریکی و سکوت می‌کشاند و زمانی که کلام خاموش می‌شود، در سکوتی که شکل می‌گیرد، حضور در جهانی که دیگر برایمان آشنا نیست ترس‌آور می‌شود. مرد نور و روشنایی پیام‌آور سکوت و ترس می‌شود. «در» جعبه پاندورا باز شده است. جهان دیگر وزنی ندارد. خوشبختی در آن گم می‌شود و تلخی حقیقت که سهم مرد است ناگهان سهم ما نیز می‌شود. پینتر همواره جهان آثارش را به همین شکل گنگ و توضیح‌ناپذیر، هراس‌آور می‌سازد.

در نمایشنامه درد خفیف۲۷ این هراس چیرگی قاطع و ویرانگری دارد. درد خفیف بی‌شک پُررمز و رازترین درام پینتر است. این گنگی و رازآمیزی از طریق حضور پیرمردی عجیب و مرموز شکل می‌گیرد که در طول درام کلامی نمی‌گوید و با سکوت خود سرانجام استحاله کامل شخصیت‌های متن را رقم می‌زند. پیرمرد، کبریت‌فروشی است به ظاهر لال که در مکانی متروک نزدیک به خانه ادوارد۲۸ و فلورا۲۹ کبریت می‌فروشد. حضور او باعث نگرانی ادوارد است که همواره در طول متن این نگرانی را پنهان می‌کند.

فلورا پیرمرد را به درون خانه می‌آورد. ادوارد و فلورا سعی می‌کنند او را به حرف بیاورند و پی به شخصیت او ببرند اما در نهایت خودشان را در مقابل پیرمرد افشا می‌کنند و هر یک گذشته و علایق خود را برای پیرمرد بازگو می‌کنند. پیرمرد برای آن‌ها به وجوی قدرتمند بدل می‌شود، تا آنجا که ادوارد در مقابل پیرمرد به استحاله کامل می‌رسد و در شخصیت او حل می‌شود و فلورا تمام خواست‌های روانی و جنسی خود را در قالب پیرمرد می‌ریزد و او را به جای ادوارد می‌گذارد. سکوت مرموز پیرمرد او را به یورشی ویرانگر بدل می‌کند. به نیرویی گنگ و خزنده که به آرامی همه چیز را می‌بلعد و از آن خود می‌کند. درد خفیف از حد یک درام روانی که در آن کاراکترها با کمبودها و سرکوب‌های درونی خود دست به گریبان‌اند و آن را در وجود شخصی دیگر فرافکنی می‌کنند، یا با یکدیگر بر اساس گذشته‌ای تلخ و نابودشده می‌ستیزند فراتر می‌رود. درام در موقعیت هراسی خردکننده قرار می‌گیرد که تمام موجودیت انسانی را در مقابل جهان از طریق یورشی مدام به تمسخر می‌گیرد. پیرمرد در سکوت و به آرامی خود را با زندگی و شخصیت ادوارد و فلورا پیوند می‌زند و یکی می‌کند و جهان مشترک آن‌ها را از هم می‌پاشد. پیرمرد جهان ترس‌های کوچک آن‌ها را بدل به هراسی ناشناخته و بی‌تعین می‌کند. فضای درام به واسطه وجود او به جهانی متخاصم بدل می‌شود که مستقیم و یک‌راست هویت انسانی ما را نشانه می‌رود.

پیرمرد چیزی فراتر از یک ترس معمولی است. حضور او چون سایه یک دلهره بی‌منشأ و کشف‌ناشدنی است که ما را در چنبره خود می‌گیرد. نیرویی بزرگ و مهیب که در مقابل او چیزی یارای مقاومت ندارد. نیرویی که قادر است وارد وجود فلورا و ادوارد شود، آن‌ها را به بازگویی رازهای درونشان وادارد، پنهانی‌ترین انگیزه‌ها و خواسته‌ها، شکست‌ها و آرزوهای آن‌ها را بازتاب دهد، آن‌ها را از یکدیگر و موقعیتشان جدا کند و سرانجام وجود هر یک را به نوعی استحاله و دگرگون نماید و این یورش و دگرگونی‌ها همه در حالی صورت می‌گیرد که کسی نمی‌تواند به هویت پیرمرد پی ببرد. او قابل شناسایی نیست، نامعلوم است، نامشخص و نامتعین است و هر چند آشنا جلوه می‌‌کند و در حضور او آرامشی نسبی احساس می‌شود، اما بهایی که برای این آرامش پرداخت می‌شود، بسیار سنگین است. عامل هویت‌باختگی ما می‌شود. پس احساس آرامش در کنار پیرمرد، ظاهری است. او خطر بالقوه‌ای است که ما در مقابلش هراس خود را پنهان می‌کنیم، تا جایی که سرانجام ترجیح می‌دهیم کاملا به قالب او درآییم تا بتوانیم ادامه حیات بدهیم از این رو می‌توان درد خفیف را کمدی دلهره‌آور انسان مدرن دانست. موجودی ناتوان، فرورفته در ترس‌هایی آزاردهنده، و وحشت‌زده که سرانجام آگاهانه خود را به جهانی نامشخص که با سکوت خود همه چیز را به تمسخر می‌گیرد تسلیم می‌کند.

آگاهی و اراده ما در جهانی که دیگر سرمنشأ معنا نیست و پاسخی به پرسش‌های ما نمی‌دهد، نقطه آغازین حیات کمدی‌وار ما می‌شود. جهانی که همچون خدایان کهن از ما قربانی می‌طلبد و سرانجام همه هستی ما در طنزی بی‌رحم قربانی آن می‌شود و آنچه به این بازی طنزی غم‌انگیز می‌بخشد، این است که ما به میل خود وجودمان را تسلیم این موجود ناشناخته می‌کنیم و نسبت به از خود بیگانه شدن و هویت‌باختگی‌مان بی‌اعتنا باقی می‌مانیم. همین وضعیت، کمدی پُرهراس انسان مدرن را می‌سازد. در غیاب معنا، جهان برای انسان دیگر جای امنی نیست و وقتی جهان یورش خود را آغاز می‌کند، آنچه برای انسان باقی می‌ماند تسلیم شدن است و خود را در قالب جهان حل کردن. پینتر جهان را به گونه‌ای ترسیم می‌کند که در آن امید سویه دیگر هراس می‌شود.

نیرویی مرموز بر جهان حاکم است و تنها امکان انسان استحاله کامل است و شاید این تنها شکل امید برای زیستن در جهانی باشد که با سکوتش همه حیات ما را در کمدی تلخ فرو برده است. پس اگر جهان جای امنی نیست، شاید درون جعبه مقداری امکان زیستن را به انسان بدهد. درون این فضای بسته، چهره در چهره امید خاموش، با هراس‌هایی که از جهان با خود آورده‌ایم در پایان به شادی غریبی می‌رسیم. شادی‌ای که در لحظه لحظه آن با خطوط انکار، ترس و دلهره پر شده است. شادی‌ای که محتوای آن بیشتر استحاله‌ای است نشاط‌آور، حاصل یک بی‌نشانی و بی‌تعلقی خودخواسته.

جایی که شادی و رنج به هم می‌آمیزند. نمایشنامه اتاق۳۰ نیز شکل دیگری از این رنج و هراس و استحاله را به نمایش می‌گذارد. مردی که در زیرزمین است، رایلی۳۱ ـ یک سیاه‌پوست کور ـ اتاق رز۳۲ و برت۳۳ را که رز بر سر آن با آقا و خانم ساندز۳۴ در نبرد است، کرایه می‌دهد. از رز می‌‌خواهد که پیش پدرش برگردد. او را به اسم سالی۳۵ صدا می‌زند. برت، شوهر رز برمی‌گردد، رایلی را کتک می‌زند و خارج می‌شود. رز می‌گوید که نمی‌تواند ببیند. جهان زیرزمینی مرد سیاه‌پوست برای رز یک تهدید است. رز وابسته به اتاق است.

جایی که هر چند کم نور است، اما روشنایی آن نسبت به بیرون که در تاریکی و سرما فرو رفته است اطمینان‌بخش است. رز نمی‌تواند از دست رفتن مکان را تحمل کند. فقدان مکان برای او معادل فقدان امید و افزایش فزاینده هراس است. هم حضور آقا و خانم ساندز و هم حضور رایلی برای رز به دلیل احساس خطری که نسبت به از دست دادن اتاق می‌کند وحشت‌آور است. رایلی ـ مرد کور ـ ‌چون پیرمرد کبریت‌فروش نمایشنامه درد خفیف حضوری گیج‌کننده و ویرانگر دارد. او چون پیش‌گویان نابینای یونانی از راه می‌رسد و جهان آرام رز را در هم می‌کوبد. هیچ وقت روشن نمی‌شود که مرد کور در زیرزمین چه می‌کند و اساسا چرا آنجاست. از سوی دیگر رایلی چون تمثیل قویی از همه هراس‌ها و دلهره‌های ناشناخته ما می‌شود که در اعماق وجودمان نهفته‌اند و با به سطح آمدن ما را در ناامیدی و وحشت فرو می‌برند. هر لحظه این امکان هست که آن‌ها جهان تاریک خود را رها کنند و به جهان آرام و مطمئن ما یورش بیاورند.

جهان رز تا وقتی که مکان در آن حضوری ثابت و محکم دارد، استوار و امیدوارکننده است. اما هراس وجود دارد. زیرا به همان اندازه که مکان هست و آرامش‌بخش جلوه می‌کند، هراس و فقدان مکان نیز وجود دارند و می‌توانند نیروی اطمینان‌بخش ما را در هم بشکنند. در درون جعبه، برای انسان پینتری وحشت و امید چون نور و تاریکی به هم وابسته‌اند و در یکدیگر رخنه می‌کنند. در اینجا هر چند پیرامون ما را تاریکی فرا گرفته است و گرداگرد ما وحشت نفس می‌کشد، اما هنوز چسبیده به ما امید خاموش وجود دارد. همین امید خاموش است که برای آقای ساندز در درون جعبه بدل به روشنایی و «روزن» می‌شود و برای خانم ساندز اطمینان‌بخش جلوه می‌کند و برای خود رز در حکم نجات از یک زیرزمین تاریک و مرطوب و سرد می‌شود او را به زندگی همچنان امیدوار نگاه می‌دارد. زندگی در جهان پینتری شکننده است و به راحتی مورد هجوم قرار می‌گیرد و از تعادل خارج می‌شود. از این رو بی‌دلیل نیست که شخصیت‌های پینتر بخواهند به موقعیت خود بچسبند و در آن ثابت بمانند.

در جهان بکت نیز شکنندگی موقعیت انسانی دیده می‌شود، اما این لرزش‌ها با طنزی گزنده ارائه می‌شوند و وضعیت انسانی به مضحکه نزدیک می‌گردد. اما پینتر جهان خود را از طریق هراسی که مدام بالا می‌گیرد تا به اوج برسد نمایش می‌دهد. لحظات طنز کمی از فشار روانی مسلط بر شخصیت‌ها می‌کاهد، اما پینتر تخفیف نمی‌دهد. وقتی ماشین جهنمی وحشت به کار افتاد به طور هول‌انگیزی پیش می‌رود.

در جعبه پاندورای پینتر امید همواره در چنبره این نگاه تیره است که در مقابل ما قرار می‌گیرد. همین جاست که باید ته‌مانده امیدی ناچیز را جمع کرد تا بتوان جهان سخت را تاب آورد. جهانی که سختی و دردناکی آن این‌بار در نمایشنامه جشن تولد۳۶ با نوعی درنده‌خویی نیز پیوند می‌خورد و به مرز جنون می‌رسد. در نمایشنامه اتاق رز در نهایت کور می‌شود. این تاوانی است که او برای رسیدن به آرامش می‌پردازد. او در جهان پرهراس رایلی فرو می‌رود و آرامشش در هم می‌شکند. رز در جست‌وجوی حقیقت نیست.

اما شاید رایلی با او از حقیقتی سخن می‌گوید. اما این حقیقت رز را بینا نمی‌‌کند. تنها بر هراس‌هایش می‌افزاید. و آرامشی را که او در جست‌وجویش است، ویران می‌سازد. جایی که ادیپ۳۷ در جست‌وجوی حقیقت است، رز در طلب آرامش است و جایی که ادیپ در نابینایی به بصیرت، آرامش و حقیقت می‌رسد، حیات رز به نابینایی، هراس و وحشت می‌انجامد. انسان مدرن در جست‌وجوی حقیقت نیست، بلکه در طلب امنیت و آرامشی است که هیچ گاه آن را به دست نمی‌آورد. رز دیگر نمی‌تواند ببیند و همان طور که ادوارد در وجود پیرمرد لال حل می‌شود، او نیز به جهان مرموز و خزنده مرد کور کشیده می‌شود و بخشی از آن می‌گردد. اما اگر رز و ادوارد را نیرویی مرموز در هم می‌شکند، استنلی۳۸ در جشن تولد به وسیله تهدیدی بیرونی و آشکار از شخصیت انسانی‌اش تهی شده و برده‌وار از صحنه بیرون برده می‌شود. در جشن تولد جهان تهدیدگر بعدی اجتماعی می‌یابد و پینتر نگاه پروحشت خود را این‌بار متوجه روش‌های غیرانسانی نظام‌های بسته می‌کند. استنلی در پانسیونی آرام، زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای دارد.

اما این آرامش با آمدن گلدبرگ۳۹ و مکان۴۰ به هم می‌ریزد. دو نفری که آمدن آن‌ها باز هم مرموز است و کسی نمی‌داند چطور این فضای پرت را پیدا کرده‌اند. هر چند به ما گفته می‌شود که نام پانسیون در فهرست قرار دارد. اما معلوم نیست که گلدبرگ و مکان پانسیون را از روی فهرست اقامتگاه‌ها پیدا کرده باشند. آن‌ها می‌آیند آن هم درست در شب تولد استنلی. اما ورود آن‌ها شادی‌بخش نیست. از همان ابتدا استنلی با نوعی ترس در مقابل خبر آمدن دو نفر بیگانه واکنش نشان می‌دهند. گرچه منشأ این ترس برایمان روشن نمی‌شود، اما ورود دو نفر هراسی واقعی را بر فضای پانسیون حاکم می‌کند. آن‌ها کمی بعد از ورود، استنلی را به بازجویی و استنطاق می‌کشانند و مد گیج و درمانده و با هراسی که هر لحظه اوج می‌گیرد در مقابل آن‌ها تنها می‌ماند.

ـ «گلدبرگ: وبر دیروز چه کار می‌کردی؟

ـ استنلی: دیروز!

ـ گلدبرگ: و پریروز و پس پریروز؟

ـ استنلی: منظور

ـ گلدبرگ: هفته قبل چی تنت بود؟ رختاتو کجا می‌ذاری؟

ـ مکان: چرا از اون موسسه اومدی بیرون؟

ـ گلدبرگ: مادر بزرگت چی می‌گه وبر؟

ـ مکان: چرا مارو رسوا کردی؟

ـ گلدبرگ: واسه چی موندی اینجا؟»۴۱

بازجویی و تهدید اوج می‌‌گیرد و ایجاد وحشت، شخصیت استنلی را کاملا در هم می‌کوبد و درون او را از هم می‌پاشد. هراس این برخوردهای غیر انسانی و بی‌دلیل روان استنلی را به هم می‌ریزد و او را به مرز پوچ شدن می‌کشاند. استنلی هیچ می‌شود و تمام هویت انسانی‌اش از او گرفته می‌شود. مردی که باید تولد او جشن گرفته می‌شد، به کالبدی بی‌جان تنزل می‌یابد و از لحاظ روحی کاملا می‌میرد. او را به حد یک مرده متحرک می‌رسانند تا بتوانند به طور مطلق بر شخصیت او تسلط یابند. در اینجاست که روش‌های ویرانگر سیستم‌های سیاسی بسته خودنمایی می‌کند.

ـ «مکان: بیدارش کن. سوزن تو چشش کن.

ـ گلدبرگ: تو مث مرض طاعون می‌مونی وبر. تو یه آدم زمین‌خورده‌ای.

ـ مکان: از دس رفته‌ای!

ـ گلدبرگ: ولی ما راه جلو پات می‌ذاریم.

ـ مکان: همه جا رو به گند کشیدی!

ـ گلدبرگ: نسلو گند زدی!

ـ مکان: تو اصلا چی هستی؟

ـ گلدبرگ: چی باعث شده خیال کنی زنده‌ای!

ـ مکان: تو یه مرده‌ای!

ـ گلدبرگ: تو مرده‌ای. دیگه نمی‌تونی زندگی کنی. نمی‌تونی فکر کنی. نمی‌تونی عشق کنی. تو دیگه از دس رفته‌ای. هیچ و پوچ شده‌ای»۴۲

استنلی در مراسم جشن تولدش به خدمتکاری محض تبدیل می‌شود. جشنی که قرار بود استنلی در آن متولد شود، به گورستان اراده، خواست و شخصیت او بدل می‌گردد. استنلی هیچ می‌شود، استحاله می‌یابد، دیگر وجود ندارد. نمی‌تواند اعتراض کند، پرسشی از سوی او مطرح نمی‌شود. او محکوم و محاکمه می‌شود، بی آنکه گناهش به او گفته شود یا کسی بتواند گناه او را ثابت کند. او نیز چون ژوزف . ک۴۳ سرنوشتی محتوم می‌یابد و زندگی‌اش ادامه حیات ویران‌شده قهرمان شده قهرمان کافکا می‌شود و وقتی او دیگر نمی‌تواند حرف بزند، ببیند، بشنود و احساس کند. گلدبرگ و مکان او را با خود به جایی می‌برند که «فرشته‌ها هم می‌ترسن قدم بذارن». این پایان وجود آگاه استنلی است.

آگاهی، اراده و شخصیت استنلی در مقابل جهانی مهاجم هیچ می‌شود. او به امری پوچ و تهی استحاله می‌یابد. اما جشن تولد واقعی از نظر گلدبرگ و مکان اتفاق می‌افتد. آن‌ها نخست استنلی را به هیچ بدل می‌کنند تا سپس بتوانند از او آنچه را که می‌خواهند بسازند. آن‌ها استنلی را بار دیگر متولد می‌کنند، آن گونه که خود می‌خواهند. آن‌ها با نابود کردن فردیت استنلی او را بی ‌هیچ امکانی برای انتخاب کردن و زیستن به دنیا می‌آورند. پینتر نشان می‌دهد که در هیچ سیستم و نظام بسته‌ای برای انسان تولدی وجود ندارد و آنچه که به عنوان تولد دوباره جشن گرفته می‌شود، تنها استحاله‌ای است ویرانگر که در فضای مرگبار آن، انسان پوچ و تهی‌شده خلق می‌شود. انسانی که دیگر انسان نیست و این گونه بار دیگر انسان پینتری همه هویت و معنای خود را در برابر هراسی ویرانگر از دست می‌دهد. اما آنچه به هراس این موقعیت می‌افزاید، سکوت دیگران است و ادامه زندگی به طور عادی. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

همه بار دیگر دور جعبه پاندورا جمع می‌شوند تا زندگی را زیر سایه تهدید و هراس ادامه دهند. گلدبرگ و مکان هنوز وجود دارند و ممکن است بار دیگر خود را به جشن تولدی دیگر دعوت کنند و قربانی تازه‌ای را با خود ببرند. اما این‌ها مانع ادامه زندگی ما نمی‌شوند. مانع اینکه ما دیگر خود را فریب ندهیم و مسئولانه زندگی کنیم. برای کامو۴۴ طاعون یک هشدار بود. باسیل طاعون نمی‌میرد. او زنده می‌ماند تا بازگردد و انسان در خود فرو رفته را آگاه کند و او را از طریق رنج به هوشیاری و عشق به زندگی نزدیک سازد. اما هراس پینتری گرچه باز خواهد گشت اما آگاهی‌بخش نیست. انسان پینتری در سایه همین دلهره و هراس و با از دست دادن آگاهی‌اش و در خودفریبی مطلق به حیات ناچیزش ادامه می‌دهد و دلخوش است. جایی که طاعون کامو با همه وحشت و رنجش ما را به زندگی دلبسته می‌کند و عشق به زیستن را در ما بیدار می‌سازد، هراس پینتری ما را در زندگی‌ای پر از فریب و سرخوردگی رها می‌کند. انسان تهی‌شده پینتر آپولونی۴۵ است، بی آنکه دیگر ایمان به خدایی جاودانه برایش باقی مانده باشد.

در نمایشنامه مستخدم ماشینی۴۶ بار دیگر منشا هراس و دلهره گنگ و مرموز می‌شود و تهدیدی خزنده و خاموش با سایه سنگین خود شخصیت و موقعیت را در هم می‌نوردد. گاس۴۷ قربانی تازه این فضای رعب و وحشت است. پرسش‌های او هیچ پاسخی نمی‌یابند و تا پایان درام بی‌جواب می‌مانند.

«خوب، همه این بازی‌ها را واسه چی در می‌آره؟ این اون چیزیه که می‌خوام بدونم. این کار رو برای چی داره می‌کنه؟ ما همیشه کارمونو انجام دادیم. هدفش چیه؟ این همه بازی‌ها رو واسه چی داره درمی‌آره؟»۴۸ در مستخدم ماشینی کل فضا بدل به موقعیتی پرهراس می‌شود. تهدید وجود دارد و در سایه آن بن۴۹ و گاس پاره‌های آنچه را که زندگی است جمع می‌کنند و پیش می‌برند. اما این جمع کردن دشوار است. آن‌ها در زیر نگاه دیگری که موجودیتی ناشناخته دارد اما حضوری آشکار در حال خرد شدن‌اند. این له شدن از یک‌سو ریشه در بافت و ساختار معمایی خود اثر دارد، اما از سوی دیگر نشانه‌های یک وحشت عمیق از امری خزنده و مرموز نیز در اثر به چشم می‌خورد. چیزی سیال، یک هستی گنگ که می‌بیند اما دیده نمی‌شود. که عمیق‌ترین شکل حضورش ایجاد انتظاری ویرانگر است. هر لحظه از انتظار بن و گاس چشم‌اندازی جز تاریکی، دلهره و نیستی ندارد. آن‌ها امید آمدن یا تماس گرفتن کسی را دارند.

فردی به نام ویلسون۵۰ که گاس از او ناامید است و او را فردی نامعقول می‌داند که مشکل می‌تواند با او سخن بگوید و بن حاضر نیست در مورد او حرفی بزند و همه این انتظار در یک بازی سخت و خردکننده پیش می‌رود که هر لحظه بر سختی و دشواری آن افزوده می‌شود. امید آن‌ها به آمدن ویلسون و رها شدن از موقعیت پرهراس بی‌روزن که در آن به دام افتاده‌اند تحقق نمی‌یابد و آن‌ها در نهایت خود به مستخدمی ماشینی استحاله می‌یابند. و بدل به موجوداتی می‌شوند که دیگر انسان نیستند و به راحتی می‌توان آن‌ها را مصرف و نابود کرد و سرانجام نیز گاس در زیر این نگاه بی‌ترحم قربانی می‌شود. اما در عین حال این بازی مرگبار آن‌ها را تا پایان انتظار دشوارشان نگاه می‌دارد. این همه بسیار به زندگی کردن با هراس‌ها یا به تعویق انداختن این حس تلخ، و یا تلاش برای انکار آن و فرو رفتن در نظمی ساختگی در سایه سکوتی ویرانگر می‌ماند. بن و گاس نمی‌توانند بازی را رها کنند. آن‌ها هیچ گاه بازی را رها نمی‌کنند. چون چاره‌ای جز انتظار و ماندن در زوایای گنگ و نامتعین این بازی ندارند. آن‌ها انتخابگر نیستند، انتخاب شده‌اند.

حتی در یک معنا بازیگر هم نیستند، تماشاگرانی هستند که خود را رویای بازی می‌فریبند. یک بازی سخت آن هم با ته‌رنگی از یک امید گنگ امید به آمدن کسی که ماهیتش برایمان هیچ زمان روشن نمی‌شود و هرگز هم آشکار نیست. و این دیگر بازی نیست، خودفریبی آشکار از ماندن در یک رویای تلخ است. موقعیت بن و گاس در چشم‌انداز امید و دلهره پینتری ناگهان به وضعیت بشری بدل می‌شود. شکلی از تقدیری که آن را نمی‌خواهیم اما به طرز یأس‌آوری ناچاریم با آن زندگی کنیم و زندگی نیز می‌کنیم و بار دیگر سایه زیستن در شرایطی هراس‌آور و خود را فریفتن آشکار می‌شود و جشن تولد گاس نیز به کابوسی هولناک تبدیل می‌شود.

جایی که انتظار ولادیمیر۵۱ و استراگون۵۲ سرانجام طنز و امیدی ناچیز به پایان می‌رسد. انتظار بن و گاس مأیوس‌کننده و پروحشت تمام می‌شود. هم برای بکت و هم پینتر جهان در سکوتی وهم‌انگیز و انتظاری گنگ فرو رفته است. اما جایی که سکوت جهان برای بکت به مضحکه و تمسخری بازیگوشانه بدل می‌شود که ما را به دنبال خودش می‌کشاند، برای پینتر سکوت جهان وضعیتی دشمن‌خو و تهدیدگر می‌یابد که سرانجام ما را در انتظار خاموش خود می‌بلعد و دفن می‌کند. در هر دو مورد ما در برابر جعبه پاندورا انتظار می‌کشیم. اما در یکی بیهوده و شاد و در دیگری با هراس و خردشده رو در روی امید. اما جعبه، جعبه است و انتظار، انتظار و امید همچنان خاموش!

امتداد این بیهودگی پرهراس را در نمایشنامه خاکستر به خاکستر۵۳ نیز شاهدیم. جایی که ربکا۵۴ از عدم امنیت رنج می‌برد. جهان بیرون برای ربکا یورش‌آور است. جهانی که بیهودگی هراس‌آورش شبیه یک مسابقه فوتبال بدون تماشاگر است. بازی‌ای پوچ که تماما در سکوت مطلق، آن هم بی‌نتیجه انجام می‌شود. دنیایی که در آن برنده‌ای وجود ندارد و این طبیعی نیست. ربکا در چنین جهانی احساس عدم امنیت دارد، آن هم تا حد مرگ. حتی وقتی خودش را تسلیم قدرتی بیمارگون می‌کند این احساس عدم امنیت همچنان با اوست. ترس او از جهان آشکار است.

امید تبلور چندانی در این جهان بی‌بازیگر ندارد. انسان پینتری بار دیگر در قالب یک تماشاگر فرو می‌رود. تماشاگری که شاهد یک بازی در سکوت است که در آن نقشی ندارد اما از نتایج رنج‌آور بازی به شکل دردناکی متأثر می‌شود. رویداد بیرون از وجود او و بی‌نیاز از حضورش در حال شکل گرفتن است، اما در عین حال سرنوشت او تماماً در گرو این بازی دلهره‌آور است. در جعبه پاندورای ربکا، در آن تاریکی غلیظ، امید گنگ و بی‌شکل و ترس وضوحی هولناک دارد. این جهان پینتر است، که پینتر آن را به صورت تضادهای معنایی و از طریق نمایش ادبی به موقعیتی انسانی بدل می‌کند. جهان پینتر ناگهان جهان ما نیز می‌شود.

زیستن در جهان پینتری دشوار است. زوایای این جهان گنگ و ناشناخته‌اند و برای ما یک تهدید دایم به حساب می‌آیند. به ما یورش می‌آورند و ما را تا حد یک تماشاگر ناشاد و درمانده تنزل می‌دهند. از نظر آدورنو۵۵ آثار بکت آفرینش‌هایی هستند علیه «صنعت فرهنگ» سرمایه‌داری. آثاری که به ما اجازه نمی‌دهند که با ابزارانگاری فرهنگ جامعه مدرن یگانه شویم. آن‌ها به از خود بیگانگی و درماندگی انسان مدرن اشاره دارند و مانع حل شدن او در فرهنگ مصرفی جامعه‌ای یگانه‌ساز می‌شوند.

به او امکان تفکر مستقل را می‌دهند. او را از جهان آرام و شناخته‌شده‌ای که به آن عادت کرده‌اند جدا می‌کنند و موقعیت‌های تکرار و کلیشه‌ایی را برای او در هم می‌شکنند و از طریق دگرگون کردن جهان و احساس او نسبت به جهان انسان جامعه مدرن را هوشیار نگاه می‌دارد. این دیدگاه با حفظ تضادهایی در مورد آثار پینتر نیز صادق است. آن‌ها نگاهی انتقادی نسبت به موقعیت انسان دارند. این نگاه انتقادی گاه اجتماعی است و زمان بعدی فلسفی پیدا می‌کند و به دشواری موقعیت انسان در جهان اشاره دارد. انسانی که در رنج است و چاره‌ایی ندارد جز آنکه با همه هراس‌هایش در جهانی که با سکوت به او خیره شده است، زندگی کند. دلهره هایدگری برای انسان مدرن راهی است برای به خود بازگشتن و درک موقعیت خود در جهان.

در واقع راهی است برای بازنگری بازی انسان در جهان. راهی است که بر اساس آن انسان به بازیگری فعال و هوشیار بدل می‌شود و از پیوستگی دروغین با جهان دور می‌گردد. اما دلهره پینتری راه برون شدی از این بن بست نیست. این دلهره انسان را در موقعیت ممتازی قرار نمی‌دهد. او را به خودش نمی‌آورد و از چنگال ترس‌هایش رها نمی‌کند. او را به بازیگری فعال در عرصه زندگی بدل نمی‌کند. انسان پینتری با دلهره‌هایش در وحشت و تنهایی باقی می‌ماند. آیا این گویای تضادی در بطن آثار پینتر است؟ از یک سو آن‌ها موقعیت دشوار انسان مدرن را نشان می‌دهند و آگاهی‌بخش‌اند و از دیگر سو او را در وحشت و استحاله‌ای رنج‌آور رها می‌کنند. شاید، اما در واقع نیازی به حل کردن این تضاد نیست. تضاد بنیاد و اساس وجودی اثر ادبی است. ماهیت ذاتی اثر ادبی نوعی آشکارسازی است از طریق نشان دادن. بر این اساس اثر ادبی ویژگی مفهومی ندارد. چیزی را توضیح نمی‌دهند و به سطح مفاهیمی دلالتگر نمی‌رساند. پیرامون اثر ادبی همواره نوعی هاله و رمز و راز وجود دارد که هم جزء ماهیت و ذات اثر ادبی است و هم بخشی از ذات حقیقت. در واقع اثر ادبی با خود تضادهایی را حمل می‌کند که تنها بر اساس آن‌هاست که می‌تواند حقیقت نامریی را نشان دهد و واقعیت چند لایه را افشا کند.

اثر ادبی بدون تضادهایش در سطح اثری صرفا موضوعی و اخلاقی، آن هم با میانگین دریافت‌های عمومی باقی می‌ماند و هرگز قادر نخواهد بود که به ژرفای تیره و رازآلود حقیقت نفوذ کند. آثار پینتر را باید در سایه این تضاد موجود در بطن نوشتارش ادراک کرد. در تصویر پینتر از جهان، وضعیت انسان دشوار و سخت است. جهان جای امنی نیست. بیرون اتاق و درون اتاق هر دو زیر سایه تهدید است و هر لحظه این امکان وجود دارد که انسان با درماندگی و تنهایی رعب‌آوری رها شود.

اما در عین حال این خودش آگاهی‌بخش است و روشنگر این نگاه است که نمی‌توان جهان را در این وحشت رها کرد و باید برای رهایی انسان از این تنهایی و درماندگی چاره‌ای یافت. گویای این حقیقت است که انسان تنها و وحشت‌زده این جهان خاموش را باید یاری کرد و رابطه‌ او را با جهان بار دیگر برقرار ساخت. هر قدر بر میزان وحشت در آثار پینتر افزوده می‌شود، بر هوشیاری ما در مقابل جهان نیز اضافه می‌گردد. نمی‌توان و اساسا نباید جهانی تا این حد تیره را تاب آورد. جهانی که ساخته ماست و می‌توانیم تصویرش را دگرگون کنیم. آثار پینتر ما را دگرگون می‌کند و به ما اجازه هم‌ذات‌انگاری ساده‌لوحانه با جهانی ناهمگون را نمی‌دهند. وحشت آثار او آغاز خردمندی است. تضاد موجود در این آثار ما را گامی در فهم جهان به پیش می‌رانند.

حال که در جعبه پاندورا جز امید خاموش چیزی برای تسلی انسان نمانده است، بکوشیم و تلاش کنیم تا دیالوگ خود را با امید در سکوت فرورفته برقرار کنیم. شاید از طریق این دیالوگ بتوانیم وضعیت انسان را در اندازه گامی ناچیز بهبود بخشیم. برای پینتر جهان جای هراس‌آوری است، اما در جعبه پاندورای او هنوز امید به زیستن وجود دارد. چرا که پینتر به خوبی می‌داند که ادبیات با همه تضادهایش سویه زندگی است. هر چند پرتضاد و دشوار اما بی‌کران سویه زندگی است.

یوسف فخرایی

پی نوشت:

۱. pandora

۲. Zeus

۳ . Hephestus

۴. Athena

۵. Prometheus

۶. فرهنگ اساطیر یونان و روم. پیر گریمال. احمد بهمنش. جلد دوم. امیرکبیر. ١٣٥٦، ص ٦٧٩.

۷. Epimethus

۸. Aphrodite

۹. Hermes

۱۰. Beckett

۱۱. Pinter

۱۲. Heidegger

۱۳. Aeschylus

۱۴. سیمیا. شعله آذر. فصلنامه‌تخصصی ادبیات نمایشی. بهار. تابستان. پائیز. ١٣٨٥، ص ١٣.

۱۵. Woolf- Virginia

۱۶. Psychose

۱۷. Pascal

۱۸. Phobie

۱۹. روانشناسی ضمیر ناخودآکاه. کارل گوستاویونگ. محمدعلی امیری. چاپ اول. نشر آموزش انقلاب اسلامی. ١٣٧٢، ص ١٧٩.

۲۰. Angoisse

۲۱ . هایدگر و پرسش بنیادین. بابک احمدی. چاپ اول. مرکز. ١٣٨١، ص ٣٨٦.

۲۲. نگاهی به پدیدار شناسی و فلسفه‌های هست بودن. روژه ورنو. یحیی مهدوی. چاپ اول. خوارزمی. ١٣٧٢، ص ٣٠٨.

۲۳. Kafka

۲۴. Monolog

۲۵. Party time

۲۶. وقت ضیافت. هارولد پینتر. امجد. چاپ دوم. نیلا. ١٣٨١، ص ٢٤.

۲۷. A slight Ache

۲۸. Edward

۲۹. Flora

۳۰. The room

۳۱. Riley

۳۲. Rose

۳۳. Bert

۳۴. Sands

۳۵. Saley

۳۶. The Birhday Party

۳۷. Odeipus

۳۸. Stanley

۳۹. Goldberg

۴۰. Mecann

۴۱. جشن تولد. هارولد پینتر. بهرام مقدادی. ابوالحسن ونده‌ور...، ص ٣٧.

۴۲. همان، ص ٤١.

۴۳. Josef. K

۴۴. Camus. Albert

۴۵. Apollonian

۴۶. The dumb waiter

۴۷. Gass

۴۸. مستخدم ماشینی. هارولد پینتر. غلامرضا صراف. اول. دات. ١٣٨٢، ص ٥٠.

۴۹. Ben

۵۰. Wilson

۵۱. Vladimir

۵۲. Stragone

۵۳. Ashes to Ashes

۵۴. Rebecca

۵۵. Adorno



همچنین مشاهده کنید