سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

اتوبوس


هنوز هوا تاریک بود، ولی به بیرون آمدن صبح در هوای تاریک عادت داشت. همیشه یاد حرف مادر بزرگش می افتاد که می گفت : مادر جون صدقه یادت نره. گامهایش را کمی سریعتر کرد. هوا سرد بود و او …

هنوز هوا تاریک بود، ولی به بیرون آمدن صبح در هوای تاریک عادت داشت. همیشه یاد حرف مادر بزرگش می افتاد که می گفت : مادر جون صدقه یادت نره. گامهایش را کمی سریعتر کرد. هوا سرد بود و او که تازه از خونه دراومده بود احساس کرد این سرما تا مغز استخونش رو می سوزونه، خدا خدا می کرد زود اتوبوس برسه واین دفعه یکی از اون اتوبوسهای جدید شرکت واحد که تمیز و شیک بودو هنوز بوی نوی می داد بیاد.

مجسم کرد که در آن اتوبوس هیچکس نیست او سوار می شه و با دقت یکی از راحت ترین صندلی ها را انتخاب می کنه، کنار شیشه می شینه، که هر وقت دلش خواست آن را باز کند و اگر هوا خیلی سرد شد، البته که فورا اون رو می بست، جدا چقدر کیف داشت خودش رو با پالتوی زیبا مجسم کرد درست لنگه همان پالتوی شیکی که دوستش داشت و با چه نازی آن را به چوب لبا سی کلاس آویزون می کرد آن پالتو تا زمانیکه اونجا بود بچه ها نمی تونستند از نگاه کردن به آن خودداری کنند.خود را در اون پالتو مجسم کرد که گرم گرم بود. شال پشمی که عاشق این بود که صورتی باشه دور سرو گردنش را می پوشاند و البته که دستکش هم داشت آنهم به رنگ صورتی و شکلاتی در دهانش ، از همان شکلاتها ی خارجی که همیشه خونه عمه اش می دید.نگاهش به کفشهای کتانی کهنه اش افتاد نمیدونست آیا روزی خواهد توانست یکی از آن چکمه های گران قیمت را که آموزگارش می پوشید که ساق بلند براقی داشت بپوشد یا نه؟ آخ خدایا چی می شد اتوبوس زودتر می رسید واو را ازاین سرما نجات می داد.

سرو کله اتوبوس از دور پیدا شد با خوشحالی و با چشمانی کنجکاو به شیشه جلو چشم دوخت. دست مردی از اتوبوس بیرون زده بود بی اختیار اخمهایش در هم رفت، یاد شکم گرسنه اش افتاد .جمعیت از سرو کول هم بالا می رفتند. هر جور بود سوار شد فقط تونست پایش را به زور روی پله اول اتوبوس بذاره راننده مهربان بود چون که آهسته در عقب رو باز کرد تا پاش له نشه یک آن به فکرش رسید از این اتوبوس لعنتی پیاده شه و تاکسی سوار شه. دست تو جیبش کرد وقتی ا پولی را که داشت لمس کرد، از فکری که کرده بود پشیمون شد.در ایستگاه بعدی دختری با آرایش غلیظ سوار شد با اخم به او گفت : هی تو برو بالاتر. خیلی دلش می خواست حسابی جوابش را بدهد و دق و دلش را سر او خالی کند ولی ترسید، هول افتادن بیشتر از همه چیز اذیتش می کرد دیگه به سرمایی که از درزدرها زوزه کشان تو می اومد توجهی نمی کرد. بغض کرده بود، براحتی می توانست صدای معده اش را بشنود . از صبحانه تا آنجا که یادش می آمد خبری نبود. تا جایی که بخاطر داشت مادرش عادت داشت صبحها تا دیر وقت بخوابد.

دیشب هم که پدر و مادرش دعوای مفصلی کرده بودند، تا جایی که یادش می ا ومد اعصاب مادرش همیشه از ببیکاریهای مداوم پدرش خراب بود. دیشب هم که دوباره دیوونه شده بود خودش رو می زد و به زمین و زمان فحش می داد و رفته بود توی حموم و در را بسته بود .باباش هول کرد که نکنه بلایی سر خودش بیاره با لگد زد و در حموم رو شکست چاقو رو زیر گلوی مادرش گذاشته بود تا از او پول بگیره شنید که مادرش داد می زد آخه این چه وضعی است که تو از گلوی من و بچه ام می دزدی تا شیشه بکشی خدا لعنتت کنه .همیشه حیران بود که پدرش چطوری شیشه رو می خوره .او هیچ کاری نمی توانست بکنه .با هر بدبختی بود از اتوبوس پیاده شد. تقریبا نزدیک مدرسه بود .بقیه را ه را دوید زنگ خورده بود .خدا خدا می کرد که ناظم اون و نبینه در حالیکه نفس نفس می زد اجازه گرفت و وارد کلاس شد هنوز درست سر جایش نشسته بود که صدای معلم چون پتکی به سرش خورد " زینب قربانی " بیا درس جواب بده . وای به حالت اگه ایندفعه درس بلد نباشی!

مریم محمدی