چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
رویای آمریکایی
این کتاب ۱۹ داستان کوتاه را در برمیگیرد. بعضی از نویسندگان برای اولینبار است که کارشان در ایران ترجمه میشود. فضای داستانها و نوع روایت هر یک از آنها با توجه به کیفیت کانون و هسته مرکزی داستان فرق میکند. با توجه به محدودیت، از این مجموعه فقط ۷ داستان را از نگاه میگذرانیم. اولین داستان «مردی که کشتمش» نوشته تیم اوبرایان است؛ داستانی تکاندهنده و بهعقیده من درخشان است؛ درخشان از این منظر که «عذاب وجدان» یعنی امری معنایی روی فرم کار تأثیر گذاشته و راوی اول شخص را به راوی دانای کل نامحدود تبدیل کرده است. از نظر معنایی در حد یک رمان است؛ چیزی شبیه «عشای نیمهشب» اثر ژواکیم ماساشا دو آسیس برزیلی. این داستان هم خیلی ساده است و اتفاق خارقالعادهای در آن نمیافتد.
جنگ است و باید روزی دهها و بلکه هزاران نفر، نظامی و غیرنظامی کشته شوند. یک سرباز آمریکایی به اسم تیم یک ویتکنگ ۲۳-۲۲ ساله را میکشد. اولین تصویری که این سرباز از مرد کشتهشده بهدست میدهد، بیانگر وحشت و عذاب وجدان خودش است: «فکش توی گلویش بود، از لب و دندانهای بالایی چیزی نمانده بود، یک چشمش بسته بود و. . .» جسد از نظر تیم نشانه غلبه و پیروزی نیست، بلکه تجلی جدال درونی با خود است. این جدال ابتدا بهصورت خودگویی پراکنده و همراه با تفرق گفتار پیش میآید: «او کمونیست نبود. شهروندی عادی بود و توی روستای مایخه مثل همه جای کوانگنگای مقاومت میهنپرستانه یک سُنت بود. . . مبارز نبود و نمیتوانست خود را همسنگ پدر قهرمان یا عموهایش بداند.» همراهان تیم از اینکه او شوکه شده و زل زده است به جسد، تعجب میکنند و زبان به ملامت میگشایند: «زیاد سخت نگیر.» و «نوکرتم تیم، جنگ است دیگه.» اما تیم پروانهای را نگاه میکند که روی پیشانی مردِ مرده مینشیند و باز میرود در عالم خیال: «دلِ خشونت نداشت. عاشق ریاضیات بود. توی مدرسه پسرها سر به سرش میگذاشتند و بچه خوشگل صدایش میکردند.» خواننده از خود میپرسد تیم این اطلاعات را از کجا به دست آورده است. حتی دچار تردید میشود: «نکند تیم دارد خودش را برای ما توصیف میکند و شرایط در مجموع او را از نظر روانی به وضعی دچار کرده است که دیگری را خود و خود را دیگری میداند.» بهویژه بخشهایی که بیشتر به دروننگری مرد مرده میپردازد: «در کلاسهای درس دانشگاه سایگون شرکت کرد. در مسائل ریاضی غرق میشد و شبها اشعار عاشقانه مینوشت و از معادلات دیفرانسیل لذت میبرد. . . سال آخر دانشکده عاشق دختر ۱۷ سالهای شد و سرانجام یک شب حلقه طلا دست همدیگر کردند.» اگر هم راوی این اطلاعات را بعدها بهدست آورده باشد که احتمالش کم نیست، بههرحال در موقعیت بسیار جالبی آنها را در روایت میآورد. تردیدی نیست که اگر بعد از این رویداد، شروع به کسب اطلاعات میکرد، نه داستان جذابیت کنونی را پیدا میکرد و نه «موقعیت» پس از رویداد میتوانست تا این حد تأثیرگذار شود.
حال بیاییم و حرفهای او را به حساب احتمال بگذاریم. احتمال از نظر تئوری شناخت حدود و تبدیل امکان به واقعیت را نشان میدهد. بد نیست بدانیم بههمان شکل که فلسفه و ادبیات سالهاست از قطعیت بهسوی عدمقطعیت پیش میرود، امروزه حتی علم ریاضی هم آرامآرام دارد جای خود را به «آمار و احتمالات» میدهد. به هر حال خواننده موقع خواندن این داستان بدون اندیشیدن به این جزئیات، به حرفهای تیم حساسیت نشان میدهد و داستان را باور میکند.
ژرار ژنت در این مورد نظریات جامعی دارد که در کتاب سه جلدی مجازها (یا ارائهها) آورده است. من فقط به سرفصل یکی از دهها نقطهنظر او اشاره میکنم: اینکه کسی که روایت میکند، با شخص خود، وقتی که شخصیتی است در متن، همسان نیست. بهعبارت دیگر راوی و عامل کانونیکننده همسان نیستند. اینجا این تمایز حتی از مرز این موضوع هم فراتر میرود. راوی اول شخص، راوی دانای کل میشود و تا پنهانیترین زوایای روانی و فکری شخصیتهای دیگر نفوذ میکند و گاه همچون فلوبر و تولستوی، راوی-فیلسوف میشود و مسائلی را پیش میکشد فرا و ورای زندگی روزمره.
داستان «یاد بچههای محل» هجونامهای است علیه جنگ از دیدگاه یک بچه. راوی از خاطراتش تعریف میکند و اینکه به تلافی بمباران پرلهاربر از سوی ژاپنیها او - مثل دیگر همبازیهایش - دست به انتقام میزند. ۸۹۲۳۵۲ نفر را میکشد، ۹۸۷ ناو جنگی، ۵۳۲ ناوهواپیمابر، ۲۰۰۷ ناوشکن، ۵۴۶۵ قایق تندرو و تعداد زیادی جنگافزارهای دیگر را در عالم خیال و بازی نابود کرده است. اعداد اعجابانگیز فوق بیانگر واکنش ذهنی جنونآمیزی است که جنگافروزان در روح و روان یک بچه ۷-۶ ساله پدید آوردهاند. درواقع نویسنده میگوید که ما هم در عمل دست کمی از ژاپنیها نداشتهایم و حتی روحیه ما را با روانشناسی تکرار بازتولید کرده بودند: «پرل هاربر یادتان نرود!»
داستان خیلی ساده است و فاقد هر گونه نوآوری یا لحظهای که خواننده را با تمام وجود جذب کند. اصولا وقتی حدیث نفس را از زبان بچه میخوانیم یا باید روایت او بین واقعیت و توهم افراطی در نوسان باشد یا صداقت و معصومیت گفتههایش روی خواننده تاثیر بگذارد یا غرابت و فاصلهاش با خواننده بزرگسال او را متوجه نکته یا نکاتی کند که خواننده یا هرگز به آنها دقت نکرده بود یا اگر کرده بود، آنها را در سیر روزمرگیها از یاد برده است. این داستان چنین مشخصاتی را ندارند و لذا تأثیری قوی ندارد؛ مگر در هجو.
داستان «اندوخته» اثر چارلز جانسن، نکبت و فلاکت پیرزنی را بازنمایی میکند که در همسایگی دو برادر تهیدست زندگی میکند. راوی یکی از این دو برادر است، اما شخصیت اصلی پیرزن است که از او هیچ کنش و دیالوگی نمیبینیم، فقط شاهدیم که در کثافتی فوقتصور دست و پا میزند و بهرغم تکدی و خوردن آشغالهای کنار خیابان، در عین حال صاحب ثروتی افسانهای است. شخصیتی شبیه رائیکا راداکویچ در رمان «علیامخدره سارایوو» نوشته ایو آندریچ. ما چنین شخصیتهایی را دیده یا دربارهشان شنیدهایم. داستان به مفهوم واقعی کلمه «برشی از زندگی انسانهای لهشده» است، اما به خواننده کمترین نشانهای یا دلالتی نمیدهد که گوشهای از چرایی این نوع زندگی را از نگاه نویسنده بداند. در داستان کوتاه «ملکهای بود» اثر فاکنر با زنی عزلتگزین روبهرو هستیم، اما نویسنده با یکی دو پرش ریشههای این نوع زندگی را بازنمایی میکند.
یکی از شاخصترین وجوه داستان اندوخته، قرینهسازی آن است. دو برادر همسایه که تا حدی به مال و منال پیرزن دست مییابند، شبیه و قرینه پیرزن هستند و این را ظاهر و شکل خانه و نوع زندگی زندگی آنها نشان میدهد.
داستان «تحویل قلب» به قلم جیسن براون، نافرجامی یا بدفرجامی تلاش انسانها را برای نجات همنوعان و نقش عمده «تصادف یا امر خارج از دایره اراده انسانی» را بهتصویر میکشد. عوامل و مولدهای اخلال این امر نیز پدیدههایی است که به دست خود انسان شکل گرفتهاند. راوی و همکارش دیل میخواهند قلبی را به زن در حال مرگ برسانند، اما هم خلافکارها و هم قانون به یک اندازه مانع انجام وظیفه آنها میشوند. حتی خود بیمارستان و پرستاران و پزشکان وظیفهشناس و تلاشگر هم آنقدرها موضوع را «جدی» نمیگیرند. شاید به این دلیل که «مرگ انسانها، حتی جوانها امری عادی است و زیاد نباید روی ادامه زندگی حساس بود.» برجستهترین نکته این داستان همین است. البته طی سفر راوی مدام به گذشتهاش نقب میزند، شاید یک یا دو موردش بد نبود، اما نویسنده تا حدی زیادهروی کرده است و اگر بهموقع به خود نمیآمد، چیزی نمانده بود که تداعی آزاد وجه غالب داستان شود یا داستان را از دو کانون برخوردار کند. در مجموع خواننده در ظاهر امر با حدیث نفسی بدون مابهازا و قرینه مواجه است، اما با کمی دقت درمییابد که همه یادآوریها هم بدون کارکرد نیستند و بعضی از آنها قرینه روایت اصلی شدهاند تا شدت و دامنه تصادف و اتفاق را در جامعه نشان دهد؛ مانند به دنیا آمدن راوی در صندلی پشت ماشین شورولت درحالیکه پدرش پشت فرمان نشسته و ماشین روی یک پل متوقف شده بود، داستان «گروه فشار» نوشته ویکتور شیف که خواننده را یاد اثر فاکنر «سپتامبر بیباران» که به نام «سپتامبر خشک» هم ترجمه شده میاندازد، پدیده ناانسانی لینچکردن و در اینجا بهطور مشخص قیرمال کردن یک کارگر کارخانه سیمان. به گروهی، حدود۲۰ نفر، از جمله راوی همراه با وعده و وعید دستور داده میشود که روی یک نفر قیر مذاب و پر بریزند. جلو زن و بچههای گریانش، با قدرتی که نشانهاش در تفنگ آرت تجلی پیدا میکرد، او را از خانه بیرون میکشند و دورتر از کوی کارگری؛ دادگاه تشکیل دادیم. آرت شد داستان و اتهامات را خواند: «ایجاد بلوا... بر هم زدن نظم... تحریک مردم به حمله... تبلیغات مرام کمونیستی.» درحالیکه مرد نگونبخت، موجود «کوتاهقدی بود و بدون لباس مثل بچهای نحیف و لاغر مردنی به نظر میآمد که هیچوقت غذای کافی نخورده باشد.» قربانی در تمام مدت فقط از خدا کمک میطلبید، اما راوی و دوستانش «به پولی فکر میکردند که به حسابشان ریخته بودند.» وقتی راوی به خانهاش برمیگردد «سردش بود و همسرش جین توی رختخواب پاکیزه به خواب رفته بود.» آرامشِ خواب و نیز پاکی و تمیزی رختخواب کنایهای است بر مبرا بودن جین از گناه همنوعآزاری و در عین حال ناپاکی راوی که خوابش نمیبرد و میرود اتاق دیگر. «این هفته گذشته نتوانستم درست بخوابم. بهمحض آنکه چشمم گرم میشود، صدای ضجه خدا خدای او را میشنوم.» اما مانند هر انسانی نمیتواند از خودبرحق بودن خویش چشم بپوشد: «میدانم کار درستی کردیم که او را سر جایش نشاندیم. این درسی بود برای بقیه. آرت میگوید بیخود نگرانم. اما من خوابم نمیبرد، آخر من که قبلا آدم نکشته بودم.»
پایانبندی داستان با لحن و صدای راوی در طول روایت تا حدی متفاوت است؛ هر چند نمیتوان منکر تأثیرگذاری آن شد. گسستی هم اتفاق نیفتاده است که تفاوت پدید آمده باشد، داستان تا بخش پایانبندی از نوع رفتارگرا و نصف صفحه آخر ناگهان درونگرا میشود. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ شاید برای این منظور، اقناعکنندهترین رویکرد تردید راوی (در قالب تصویر یا مونولوگ) بود یا ساختن قرینهای بسیار مختصر از گذشته یا امر موکول به آینده- مثلا ترس از دلچرکینی همسر محبوبش یا ترس از خدایی که قربانی صدایش میزد و حالا این خدا در هیاتهای عینی و ذهنی بر روان راوی غلبه پیدا میکنند. منتقد برجسته انگلستان فرانک کرمود در کتابش «مفهوم پایانبندی»، بهطور ضمنی همین راهحلها را پیشنهاد میکند و همزمان اهمیت عدمشتابزدگی در پایانبندی را با دقت داهیانهای توضیح میدهد و تحلیل میکند. بهعقیده من مطالب این کتاب به ما میگوید که چرا پایانبندی خوب این قصه با مقدمه و متن روایت همسان نیست. نکته دیگر که میتوان از کرمود آموخت که بالا و پایین بردن شدت التهاب و هیجانهای بیش از پایانبندی بهتر است تصویری باشد تا نقلی و توصیفی. بهدلیل نادیده گرفتن همین نکات میبینیم باورپذیری امری عادی (پشیمانی و عذاب وجدان) در حد باورپذیری راوی متغیر داستان «مردی که کشتمش نیست»، اینجاست که حرف همیشگی نظریهپردازان و منتقدانی همچون بلزی، کالر، اسکولز و دیگران را بیشتر درک میکنیم که در یک متن روایی نمیتوان از فصل مشترک قصه و پلات که همان «انگیزهای شخصیت هستند» غافل شد، وگرنه بعضی چیزها ناموجه میشوند و خواننده را از هر سطح که باشد، از خود منفک میکند.
داستان «پسرم قاتل است» نوشته برنارد مالامود، تقابل دو نسل را در موجزترین شکل بازنمایی میکند؛ اینکه فرزند در همه حال طلبکار است و پدر بودن «شغل و وظیفهای است همراه با نازکشیدن و حتی تملقگویی.» آیا واقعا فرزند پرخاشجو، لجباز، متوقع و از خودراضی، قاتل است یا عنوان داستان استعارهای است از بیرحمی او نسبت به والدین؟ بههرحال استعاره بیحرکت ایستادن این فرزند در آب و باد بردن کلاه پدر که نقطه مقابل آن است، دال و دلالت برجستهای است که مدلول خود را در دانش و تجربه زیسته خواننده پیدا میکند؛ حتی اگر شخصا چنین تجربهای را از سر نگذرانده باشد. دیالوگهای حسابشده که در خدمت ابهام زیباشناختی و خوانش سطرهای سفید کل متن است و پایانبندی غمناک آن از نکات برجسته این اثر است و با عبثگرایی بیمحمل و پوچاندیشی فرزند که نه منبعث از اندیشه بلکه محصول بیریشگی فرهنگی و روانی است، همخوانی دارد. چیزی که اثر کم دارد، بهعقیده من، جای خالی مادر است؛ حتی در قالب استفاده از نوشتار مبتنی بر امر غیاب و غایب. اما نمیتوان از یک امتیاز تحسینانگیز داستان غافل شد و آن شکل روایت دارد: گویی دو راوی داریم؛ یا دو چشم که بهموقع لحظههایی را از ارتباط خود و طرف مقابل شکار میکنند و روی کاغذ میآورند. اما با کمی دقت یک راوی دانای کل کمرنگ هم میبینیم. نکته دیگر اینکه زاویه دید در هر بخش با طبقهبندی برایان مکهیل از گفتارها هماهنگی دارد. همین ظرافت، از قصه همه روزه بیشتر خانوادههای جهان یک داستان خوب ساخته است. بهعقیده من که بارها هم تکرار کردهام، در کشور ما به اندازه کافی درباره نقش راویها و جابهجایی آنها کار ترجمه نشده است. آثار ژنت، آسپنسکی، راجر فالر، راجر وبستر، آرتور کنان و بسیاری دیگر هنوز ترجمه نشدهاند. داستان «استاد» اثر لنگستون هیوز طبق معمول به دردمندی سیاهپوستها میپردازد. گروهی سفیدپوست به رهبری آقای چاندلر که خواهان رشد فرهنگی سیاهپوستها هستند، اما همچنان به جدایی آنها در دانشگاهها و هتلها و کلیساها اعتقاد دارند، استاد سیاهپوستی بهنام والتون براون را دعوت میکنند تا کرسی استادی جامعهشناسی یک دانشگاه را به او بدهند. استاد در هتلی اسکان داده شده است که «آب گرم نداشت و کشو کمدهایش خراب بود و استاد موقع تعویض لباس از سرما میلرزید.» اتومبیلی مجلل برای بردن استاد نزد خانواده چاندلر به آنجا میآید و در محله فقرزده سیاهپوستها که بچههایش لباس پاره و کثیف به تن دارند و مغازههای کوچک و نکبتبارش استاد را رنج میدهد، دور میزند و استاد به گردن سفید راننده نگاه میکند. طی راه استاد درباره آقای چاندلر خودگویی میکند، اما این خودگویی در متن جا نمیافتد؛ چون نوعی اطلاعدهی بیدلیل است: «با نفوذی که آقای چاندلر دارد، هیچکس نمیتواند حرفی بزند. . . در انساندوستی برنامهریزیشده آنها کسی شکی نداشت....»
با احترام از او استقبال میکنند و پیشنهاد خود را به او میگویند. حقوق سالی ۱۰ هزار دلار فکر استاد را به خود مشغول میکند اما «مجله نکبتبار سیاهان جلو چشمش میرقصید. عدالت مثلهشده جنوبی که سیاهان را همیشه در جایگاه متهم مینشاند و سفیدها قاضی و هیات منصفه بودند.»
دو تقابل، یکی بین دنیای سفید و سیاه در بیرون و دیگری بین تن دادن به خواسته بنیاد چاندلر و وضعیت مالی خوب در میان همرنگهای «همچنان» نگونبخت در درون، شالوده و ارکان این داستان را تشکیل میدهند. استاد در دورهای که درس میخواند، مدت ۷ سال مستخدم رستوران بود و هر وقت سفیدها را با استیک نرم و آبدار و خوشخدمتی راضی میکرد، از چهرهشان میخواند که شاد و شنگول شدهاند. حال، سالها پس از استادی و تألیف کتاب جامعهشناسی، قرینه این شادمانی سفیدهای گذشته را در سفیدپوستهای حاضر در جلسه میبینیم بدون اینکه از کشمکش درونی استاد خبر داشته باشند.
داستان از همان آغاز با خونسردی و آرامشی که در قلم هیوز سراغ داریم (به داستان تکاندهنده و فراموشناپذیر «سگ کوچک» نوشته او توجه شود. ) شروع میشود و الگوی شخصیتی استاد به گونهای ریخته شده است که خواننده نمیداند این سازشکاری او را تایید کند یا نه.
ترجمه داستانها در مجموع روان است، اما چند جایی روی اصول سجاوندی و علایم «،» و «؛» و... که در یک متن داستانی اهمیت دارند، در حروفچینی دقت کافی مبذول نشده است.
فتح الله بینیاز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست