شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

راز بزرگ


راز بزرگ

بعد از گذشت ۱۵ سال از عمر ارسلان, اینک در انتظار شنیدن رازی از زبان مادربزرگ با چشمانی براق همراه او به زیرزمین خانه قدیمی اش وارد می شود و در تاریکی و نمناکی آن فضای متروک می خواهد شاهد پرده برداری از راز خاندانش باشد

بعد از گذشت ۱۵ سال از عمر ارسلان، اینک در انتظار شنیدن رازی از زبان مادربزرگ با چشمانی براق همراه او به زیرزمین خانه قدیمی‏اش وارد می‏شود و در تاریکی و نمناکی آن فضای متروک می‏خواهد شاهد پرده‏برداری از راز خاندانش باشد...

ساعت ۵ بعد از ظهر است، بعد از آمدن از مدرسه خیلی خسته بودم، تو اتاقم مشغول استراحت و شنیدن جدیدترین نوار موزیکی که از یکی از دوستانم گرفته بودم شدم، همینطور که به اتفاقات آن روزم فکر می‏کردم بیاد جشن بابک افتادم که قرار بود فردا برگزار بشه و همه بچه‏ها رو هم دعوت کرده بود، خوب توی این جشن مفصل چی بپوشم؟ خب، اون پیراهن لیمویی رو با اون شلوار آبی دوخت ایتالیا و اون کفش چرم مدل جدید که پدر تازه خریده، خب لباس دارم، اما سبد گل را هم باید امروز سفارش بدهم.

توی همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن افکارم رو به هم زد. با بی‏حالی صدای استریو رو کم کردم و گوشی رو برداشتم.

ـ بله، بله، اِ مادربزرگ سلام، خودتونید، حالتون چطوره؟ مادربزرگ خیلی دلم براتون تنگ شده، از کجا زنگ می‏زنید؟ کاشان! اونجا چرا؟ کی رفتید؟ خب الان حالتون خوبه؟ مادربزرگ نگران شدم.

ـ بله؟

ـ چرا گوش نمی‏کنم؟ آخه شده شما حرفی بزنید و من گوش نکنم؟

ـ بفرمایید.

ـ بله، بله، کِی؟

ـ باشه می‏یام.

ـ یعنی اینقدر مهمه؟

ـ با بابا حرکت می‏کنیم.

ـ بله بابا اونجارو بلدند، خودمونو می‏رسونیم.

ـ چشم، خداحافظ.

گوشی رو با سردی گذاشتم. خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ از اتاق رفتم بیرون، فریاد زدم: مامان، مامان.

از توی آشپزخانه، صدای مامان آمد: بله، ارسلان کی بود؟

جواب دادم: مادربزرگ.

مامان با تعجب گفت: مادربزرگ؟! خب چی می‏گفتن؟

گفتم: مامان، باور نمی‏کنید، حالا چکار کنم؟

مامان با نگرانی گفت: چی شده مگه؟ خب بگو.

گفتم: نمی‏دونم، فقط می‏دونم که کاشان هستند، و امشب مارو خواستن.

مامان گفت: کاشان خبریه؟ اونجا چرا؟

گفتم: نمی‏دونم. مامان! بابا الان کجاست؟

مامان گفت: نمی‏دونم، به موبایل زنگ بزن، موضوع رو بگو. سریع رفتم تو سالن تلفن رو برداشتم و شماره موبایل رو گرفتم بعد از چند زنگ، بابا جواب داد.

سلام بابا خسته نباشید، بابا! مادربزرگ زنگ زدند از کاشان، امشب مارو اونجا خواستند.

بابا گفت: امشب؟ چطور آخه؟ حالشون خوب بود؟

گفتم: خودشون که می‏گن خوب هستند ولی من خیلی نگرانم، بابا هر طور شده باید بریم خیلی نگران کننده بود.

بابا گفت: ارسلان خیلی دلم می‏خواست بیام ولی الان من باغ پیچک ساری هستم، نمی‏تونم خودمو بروسونم، اگه می‏تونی صبر کن تا فردا بیام و با هم بریم، اگر نه خودت با آژانس برو، به مادرت هم بگو اگه می‏شه کلاسش رو تعطیل کنه تا با هم برید، خلاصه منم در جریان بگذارید، منتظرم.

گفتم: باشه پس لطفا آدرس رو بدید. آدرس رو نوشتم و گفتم: بابا کاری ندارید؟ خداحافظ.

گوشی رو گذاشتم، رفتم بطرف مامان که با نگرانی نگاهم می‏کرد.

گفت: ارسلان چی شد؟

گفتم: بابا ساریه، من باید خودم برم، مامان شما می‏تونید کلاستونو تعطیل کنید؟

مامان گفت: اصلاً برام مقدور نیست انگار قرار نیست ما با تو به کاشان بیاییم. علی‏رغم همه نگرانی خودم ولی امشب قراره دو تا از اساتیدم بییان و راجع به آخرین نت موسیقم نظر بدن با خواهش خیلی زیادم راضی شدن دعوت منو قبول کنن.

گفتم: بله درک می‏کنم، باشه، پس اگر اجازه بدید با آژانس خودم می‏رم.

مامان گفت: انگار چاره دیگری نیست.

گفتم: پس تا دیر نشده و به شب نخوردیم باید راه بیفتم.

مامان گفت: پس تا تو زنگ می‏زنی و منتظر ماشینی، منم ساکت رو آماده می‏کنم.

تشکر کردم، رفتم طرف تلفن و شماره آژانس رو گرفتم متصدی آژانس دیگه کاملاً صدای منو می‏شناسه، سلام و احوالپرسی کردیم.

گفتم: یک ماشین برای کاشان می‏خوام. اون هم با احترام گفت: بله بله تا ۵/۰ ساعت دیگه آمادست.

تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم.

هزاران فکر از سرم گذشت مادربزرگِ من ... خدایا یعنی چی شده؟ رفتم توی اتاقم پرسیدم: مامان شما چی فکر می‏کنید؟

مامان با تعجب گفت: نمی‏دونم، اصلاً سابقه نداشت اون همچین خواسته‏ای داشته باشه، هر چه هست امیدوارم خیر باشه. ارسلان وقتی رسیدی زنگ بزن. این موبایل رو ببر که راحت باشی، برای تماس تو زحمت نیفتی. آخه منزل مادربزرگ تلفن نداره. یادت باشه حتما مارو در جریان بگذار.

گفتم: حتما. خب راستی من یه زنگ به بابک بزنم و از اینکه نمی‏تونم فردا تو مراسمش شرکت کنم عذرخواهی کنم.

شماره بابک رو گرفتم.

الو، سلام بابک، خوبی، بابک جان زنگ زدم تا بهت بگم یه کاری پیش اومده دارم میرم کاشان، فردا هم بعید می‏دونم تو مهمونی شرکت کنم. فقط زنگ زدم بگم خیلی دوست داشتم بیام و از تو عذرخواهی کنم.

بابک گفت: من هم دوست داشتم باشی. حالا نمی‏شه نری یا یه روز دیرتر بری؟

گفتم: نه، اصلاً امکان نداره بعدا برات توضیح میدم، خب کاری نداری؟ خداحافظ.

بعد از خداحافظی من، مامان گفت: ارسلان ساکت آماده است، مراقب باش. مقداری پول گذاشتم. اگر خودت هم داری بردار، شاید لازم بشه، آخه الان بانک نیست، تا بخوای بری از تو حسابت برداری. اگر پول بیشتری نیاز شد، تلفنی به بابا بگو تا ترتیبشو بده.

تشکر کردم، ساک رو برداشتم و رفتم پایین. ماشین آماده بود. خداحافظی با مادر و بعدش هم حرکت. مقصد رو برای راننده گفتم و مرتب تو این فکر بودم که چه اتفاقی می‏تونست افتاده باشه؟ مادربزرگ تنها به کاشان رفته چرا؟ اون معمولاً بدون اطلاع مسافرت نمی‏کرد. مادربزرگ! خدا می‏دونه چقدر دوستت دارم، تمام حرفهات برای من حجته، از تفکرت خیلی راضیم، شخصیتت رو دوست دارم، مخصوصا بعد از فوت پدربزرگ عزیزم که تو خیلی به اون وابسته بودی دیدم تنهای تنها شدی، با همه غریبی می‏کنی، انگار به تنها فرزندت هم زیاد اعتماد نداری. گاه گاهی منو کنارت مینشوندی و از گذشته‏های نه چندان دورت برام می‏گفتی و آخرش هم یک آه می‏کشیدی.

مشغول همین افکار بودم که صدای رادیوی ماشین منو متوجه اطرافم کرد با خجالت از راننده پرسیدم چند کیلومتری کاشانیم؟

راننده با پوزخندی پرسید: انگار شما خیلی مشغولید که متوجه تابلوهای کنار جاده نیستید.

گفتم: ببخشید، مسافر خوبی نیستم، انگار مسافرت رو برای شما سخت کردم، نه اصلاً متوجه نشدم.

راننده گفت: از قم گذشتیم.

گفتم: جدی می‏گین. من اصلاً متوجه گذشت ساعت نشدم.

راننده گفت: شما هم؟ ما فکر می‏کردیم خیالات فقط سراغ، ما میاد، امّا ...

حرفش رو قطع کردم... دست شما درد نکنه یعنی ما آدم نیستیم؟!

گفت: نه، منظورم این نبود، آخه شما که ماشاءاللّه‏ درد مادی ندارید. اون از پدرتون که مهندس باغهای تزیینی و قیمتی هستند و اون مادرتون که ماشاءاللّه‏ هنرمند بنام خوب از نظر مالی ...

گفتم: آقا من نمی‏دونم سطح زندگی مردم چطوره؟ اصلاً سختی و آسایش در چه حدّه، خب اولاً سنم اجازه نداده زیاد تجربه کنم. ثانیا: دور و اطراف من همه یا مثل خودمونن یا از ما بالاترند. اما اینو میدونم که هیچ سری خالی از فکر و خیال نیست، یا آن خیال، رؤیاست یا غصه.

راننده گفت: باشه، قبول، حرفی زدی که منم کمی به فکر برم.

بهش گفتم: به شرط این که اول جاده رو داشته باشید. بعد با هم خندیدیم و سپس سکوت. باز سر افکار پاره شده رو به هم گره زدم تا یه نتیجه‏ای بگیرم، اما هر چه فکر کردم چیزی پیدا نکردم. خاطرات بچگی رو مثل فیلمهای تکراری از جلو چشمم می‏گذروندم تا اینکه به یه صحنه رسیدم، اونجایی که بعد از ظهر گرم تابستان مادربزرگ به من گفت:

ارسلان بیا بریم باغچه رو آب بدیم.

من هم که آب بازی رو دوست داشتم با اشتیاق دنبالش دویدم. بعد از مقداری آب دادن، مادربزرگ کنار استخر روی صندلی نشست و گفت: ارسلان می‏دونی چقدر برام با ارزشی؟

گفتم: هزار تا.

گفت: نه، به اندازه یک راز پنهان برام عزیزی.

من اون موقع منظور حرفش رو نفهمیدم و تا حالا هم بهش فکر نکردم، ولی الان که خاطراتم رو زیر و رو کردم ناگهان به یادش افتادم اون راز با ارزش چیه؟ آیا ...

صدای بوق اتومبیل دوباره هوشیارم کرد. به راننده گفتم: این دفعه چقدر عقب افتادم؟

راننده گفت: چیز زیادی نیست فقط الان به دروازه کاشان رسیدیم خب کجا باید بریم؟

گفتم: آقای عزیز! آدرس اینه. کاغذ رو جلوش گذاشتم. خلاصه، پرسان پرسان خیابونش رو پیدا کردیم، آخه من فقط یکبار به این خانه آمده بودم، آن هم به اتفاق همه اعضای خانواده از جمله پدربزرگ مرحوم. تنها یک تصویر مبهم تو ذهنم بود. چند بار مجبور شدیم راه رفته رو برگردیم تا بالاخره سر کوچه رسیدیم. از راننده تشکر کردم و خواستم که بایسته تا من زنگ خانه رو بزنم بعدا ساک رو بردارم. رفتم طرف درب خانه، هوا تاریک تاریک بود و من تا آن موقع متوجه آسمان زیبای شبش نشده بودم. زنگ رو به صدا در آوردم و غرق تماشای آسمان پر از ستاره بودم. صدای پای مادربزرگ رو شنیدم، رفتم طرف ماشین پول راننده رو حساب کردم. راننده پرسید: همین جاست.

گفتم: بله. صدای پای مادربزرگ رو شنیدم. خودشه.تعارف کردم: بفرمایید در خدمت باشیم.

گفت: نه بچه‏ها منتظرن، می‏رم اینطور بهتره.

گفتم: پس مراقب باشید. ساک رو برداشتم و در رو بستم. با عجله آمدم. دیدم در رو باز کرده، روسری سفیدش توی تاریکی برق می‏زد، چهره مهربونش رو دیدم، مثل همیشه دوست داشتنی بود. با هیجان گفتم: سلام مادربزرگ، چطورید؟

بهم گفت: علیک سلام پسرم. تو رو به خدا منو ببخش که اینطوری کشیدمت اینجا. الان دیر وقته تو خسته‏ای. بیا، بیا داخل دلبندم.

نگاهش می‏کردم.

نگاهم کرد و گفت: مادر، تنها آمدی؟ بابات نیومد؟ تنها آمدی؟ گفتم: بابا مثل همیشه سرش شلوغه. مامان هم که میدونید ...

گفت: بله بله. بیا عزیز دلم که خسته‏ای. مادر فدات بشه.

گفتم: مادربزرگ تا اینجا دلم هزار راه رفت.

در همین موقع به پله رسیدیم. برگشتم گفتم: این حیاط همون حیاطه. وای که چقدر دلم می‏خواست یکبار دیگه اینجا رو می‏دیدم.

مادربزرگ گفت: بیا برو دست و رو تو بشور بیا شامت رو بخور که الان سه ساعته گذاشتم گرم بمونه بعد تا هر وقت که خواستی خانه رو ببین و آسمان رو تماشا کن.

غذای خوشمزه مادربزرگ رو خوردم. بیاد کودکی‏ام که همراه پدربزرگ سر سفره‏شان می‏نشستم و از غذای مادربزرگ لذت می‏بردم.

گفتم: خب حالا وقتشه که بگید چی شده؟

مادربزرگ یک تکانی به خودش داد و گفت: مادرجون صبر کن می‏گم حتما می‏گم.

گفتم: وای، پس اول اجازه بدید یه تماس با خونه بگیرم که اونها از نگرانی بیرون بیان بعد تعریف کنید.

مادربزرگ با تمسخر محبت‏آمیزی گفت: چه زود یادت افتاد.

گفتم: راستش شما رو که دیدم و این خونه رو اصلاً یادم رفت ... الو مامان سلام، خواب بودید نه، ببخشید.

بله، مادربزرگ خوب هستن. فردا دوباره زنگ می‏زنم. اگه بابا زنگ زد سلام برسونید، بگید دوباره تماس می‏گیرم. خداحافظ.

خوب بفرمایید مادربزرگ.

مادربزرگ گفت: ارسلان امشب خواست خدا بود که تنها اینجا باشی، تو امید پانزده ساله منی که پانزده سال صبر کردم تا بار سنگین قلبم رو تو قلبت بگذارم.

با تعجب پرسیدم: مادربزرگ، شما همیشه مقاومترین انسان در نظر من بودید، چطور شده که بار قلب خودتونو دیگه نمی‏تونید حمل کنید؟ اصلاً اون بار سنگین چیه که اینقدر براتون مهمه؟

گفت: اون فانوسهایی که روشن کردم به دیوار آویزان است، بردار و دنبالم بیا تا برات بگم.

من رفتم طرف فانوسها، انگار مادربزرگ فکر همه چیز رو کرده بود، اصلاً امشب شب عجیبی است توی این شب مطبوع اردیبهشتی مادربزرگ حال غریبی داره. اصلاً آهنگ صداش فرق کرده. خدایا چی شده؟ فانوسها را آوردم. گفتم: بفرمایید.

گفت: ارسلان خسته نیستی؟ خوابت نمی‏آد؟

گفتم: نه، اصلاً.

گفت: پس بیا زیرزمین تا همه چیز روشن بشه.

با حیرت دنبالش راه افتادم. پله‏های بلند و گلی و خراب زیرزمین رو پشت سرگذاشتیم. بوی رطوبت و خاک مشام رو اذیت می‏کرد. کمی ترس به من قالب شده بود، چون از اون وضعیت سر در نمی‏آوردم صدا کردم: مادربزرگ!

جواب داد: بله.

گفتم: این خونه چقدر قدمت داره؟

گفت: شاید ۱۲۰ سال.

گفتم: مال کیه؟

گفت: مال پدربزرگت که بعد از مشقتهای فراوان توانست اینرو بخره.

گفتم: مشقت؟

گفت: بله. فانوسش رو روی صندوق کهنه خاک گرفته و قدیمی گذاشت.

گفتم: این صندوق چیه؟

گفت: این جهیزیه من بود. ظاهرا چیزی نیست اما توی این با ارزش‏ترین گنج زندگی من است که می‏خوام امشب اون رو به تو بدم تا مطمئن بشم بدست اهلش سپردم و دیگه از این رنج خلاص بشم.

اصلاً نمی‏توانستم بفهمم این چه گنجی است که این چنین رنجی برای او داره؟ درش رو با کلید ساده و سیاه کوچکی باز کرد. چشمهای من گردِ گرد شده بود. نور لرزان فانوس فضا رو خیلی رعب‏انگیز کرده بود، دلم شور می‏زد. در صندوق باز شد. مملو از خاک و ماندگی بود. مادربزرگ پارچه قدیمی رو که توش چیزی بود بیرون آورد، روی زمین گذاشت و به من گفت: بشین پسرم، بشین امیدم.

از لحن مهربانش فهمیدم خیلی دلش می‏خواست که این لحظه فرا برسد. من هم نشستم. دستش چروک و لرزان بود، اما الان لرزشش بیشتر شده بود.

پارچه کنار رفت. من انتظار داشتم جواهر ـ طلا یا چیز با ارزش و قیمتـی رو ببینم که ناگهان با حیرت فراوان چیزی رو دیدم که اصلاً باورم نمی‏شد. یک جفت کفش قدیمی پاره، بی‏ارزش. خشک شده بودم. یک لحظه همـه صحنه روز گذشته در ذهنم چرخید. تماس تلفنی. حضور غیر عادی مادربزرگ در اینجا افکار مشوش من. همه و همه و این کفش. مادربزرگ منظورش چیست؟

مادربزرگ کفشها را برداشت، با مهربانی و گرمی بیشتر از گذشته به من نگاه کرد و دست سرد لرزانش رو روی دستم گذاشت. فرزندم پاره تنم این سرمایه زندگی من و پدربزرگ توست. این سرمایه دنیای ماست. این رو به تو می‏دم. بعد از من تو حافظ اون باش.

راستش با حالت هیجان زیبای مادربزرگ خجالت کشیدم حرف بزنم. بهتر دیدم سکوت کنم.

گفت: می‏دونم چی تو مغزته. تعجب کردی که سرمایه با ارزش و راز مهم من این باشه. حق داری. اما چون تو تنها کسی هستی که قدرت درک و شنیدن راز خاندانت رو داری این رو برای تو گذاشتم. چقدر خوشحال بودم که می‏دیدم تو اخلاق نیـک و مهربانی داری و چقـدر دعا کـردم که مثل پدرت یه آدم مادی صرف نباشی، اون همه چیز رو فدای پول و رفاه کرده. نمی‏دونه حقیقتهای راستین زندگی چطور می‏تونن با بی‏دقتی ما همه حسابهای ذهنمون رو خراب کنن. اما تو ارسلان عزیزم، امشب عهده‏دار دریافتن واقعیتی هستی که اگه اون رو گرامی داشتی خوشبختی رو به معنای واقعی تو آغوش می‏گیری.

دیگه سکوت رو جایز ندانستم و پرسیدم: مادربزرگ می‏دونید که چقدر قبولتون دارم، اما خواهش می‏کنم بیشتر از این سر در گمم نکنید و بگید جریان چیه؟

لبخند گرمی زد و آهسته گفت: بروی چشم، امیدم.

سپس آرام شروع کرد: در حدود ۶۰ سال پیش یعنی زمانی که من دختر تازه بالغی بودم با پسری آرام و مؤمن اما تهیدست ازدواج کردم. زندگی‏مون رو با کمترین امکانات شروع کردیم. راستش رو بخواهی به سختی می‏تونستیم خواسته‏هامون رو بر آورده کنیم، پدربزرگ با صبر و زحمت خیلی زیاد به کار کشاورزی در زمین ارباب مشغول بود. از زحمت زیاد او و کشاورزان دیگه محصول و پس‏انداز ارباب بیشتر و بیشتر می‏شد و درآمد ناچیز ما همچنان اندک بود. در اوج زحمت و رنج فقط چراغ امید و ایمان بود که راه فردا رو برای هر شبمان روشن می‏کرد. هنوز مدت زیادی نبود که از ازدواج ما می‏گذشت و من احساس کردم که فرزندی در شکم دارم. از اینکه قرار بود نوزادی کوچک رنگ زندگی ساده ما رو عوض کنه خوشحال بودم، تا اینکه تابستان گرم و حرارت آتشینش از راه رسید. کم‏کم همه ذخایر آبمون که برای استفاده، معمولاً در چاههای عمیق داشتیم از بین رفت و از طرفی با هجوم ملخ، آفت خانمان برانداز، شهرمان، هم دچار بی‏محصولی شد و هم مرضهای مختلف از راه رسید. چیزی نگذشت که قحطی اولین قربانیهای خودش رو از میان خانواده‏های فقیر گرفت. کم‏کم مرض به همه جا رسید از جمله خانه ما. من که باردار بودم با مریضی، فرزند خودم رو از دست دادم و خودم هم با فشار تب و درد در تمام اعضای بدنم کم‏کم توانایی خودم رو از دست دادم. خدا می‏دوند در اون روزهای سیاه چطور شاهد مرگ جگرگوشه‏های همشهریهامون بودیم و چطور صبح رو با شنیدن ضجه‏های مادران و زنان عزیز از دست داده شروع می‏کردیم. در این میان پدربزرگ تو که یه مرد مؤمن و توانا بود، با از دست دادن فرزند خودش و مریضی من همچنان امید خیلی‏ها بود که در چنگال مرگ دست و پا می‏زدند.

از سپیده‏دم هر روز، او به همراه چند تن از همشهری‏ها که آنها هم از دردهای مختلف در خانواده‏های خـود رنج می‏بردند، مسافتهای خیلی طولانی رو طی می‏کردند تـا هر چه که قابل خـوردن باشد رو برای زنـان و کودکـان باقی مانـده تهیه کنند. الان که ایـن حرفها رو می‏زنم گویی که در برابر چشمانم همه این تصاویر زنده می‏شـود. او کـه از صبـح تا پاسی از شب مشغول رسیدگی به همسایه‏ها و مریضهـا بود اونقدر تلاش کرد که خودش نیز دچار ضعف شد. چیزی برای بهبودیش نداشتم. فقط مقداری آب و ریشه علفی که آن وقت خیلی با ارزش بود رو در جایی پنهان کرده بودم برای درمانش.

بالا سرش بردم صداش کردم به سختی چشمهاش رو باز کرد.

به او گفتم: آب بخور. او که با ضعف زیاد، رنگ زرد، مرا نگاه می‏کرد با تعجب گفت: آب؟! گفتم: کم است، اما تو الان خیلی ضعیفی، فعلاً بخور تا فردا خدا چه بخواهد. در این لحظه ناله‏ای دلخراش کرد. با ناراحتی و اشک از او پرسیدم: کجایت درد دارد؟ دیدم با ناتوانی پایش رو تکان داد. من که تا آن موقع متوجه پاهای او نشده بودم نگاه کردم و دیدم کفشهای پاره که با نخهایی متعدد از هر طرف به هم وصل شده بودن هنوز در پاهای خسته و بی‏جانش هستن.

خـودم رو کمی نـزدیکتر کردم. بنـدهای شسـت اون رو بـاز کـردم. کفش نبـود، فقط پوششـی بود که بـه زحمت تحمـل پا را می‏کـرد. ناگهان متوجه چیزی شدم که تمام بنـدبنـد تنـم تیـر کشید. زخمهای کهنه و تاولهای ترکیده و چاکهای شدید که در پای او بود مرا متوجه تحمل رنج و زحمت بی‏اندازه او کرد. من که در این مدت در بستر بیماری و درد و غم از دست رفتن فرزندم بودم، اصلاً متوجه تلاش از حد فزون او برای کمک کردن به اهالی و دردمندان نشده بودم.

کفشهایش رو با زحمت طـوری از پـاهای زخمی نازنیـنش بیرون آوردم که او کمتر درد رو تحمل کنه پایش رو با تکه پارچه‏های مندرس لباسمون از خون و چرک پاک کردم و فقط خدا رو شفـا دهنـده برای دردهای بی‏شمارش یافتم. این روزهای پر از درد، رنـج، مـرض و آزمایشهای سخت خدایی تمام شد و من این کفشها رو مانند جان حفظ کردم و هر موقعی در سختی دنیا می‏افتادم به سراغشون می‏رفتم تا تسکین دردهایم باشه.

چند سالی گذشت. پدربزرگِ با صفای تو با همت بلند و یاری خدا توانست مغازه عطاری تهیه کنه و وضع زندگی رو کمی روبراه کنه. من که با اون مرض کشنده و از دست دادن فرزند در شکمم از آبستنـی افتـاده بودم در یکی از شبهای محرم آن سالها عاجزانه طالب شفا و عطا کردن فرزند از سیـدالشهدا شـدم و عهد بستـم اگه چنین شود از ایـن همه لطف خدا نسل خودم رو آگاه سازم و این امانت با ارزش «توکل و ایمان» رو به اونها بسپارم تا اینکه خداوند کریم پدرت رو به ما عطا کرد. من با امید و انتظار فرزندم رو بزرگ کردم اما متأسفانه، اون صفای لازم رو از او نمی‏دیدم.

چقدر دعا کردم و بعد از تمام اون انتظارها بالاخره خداوند تو رو به ما بخشید. از همون طفولیت، تو رو مهربان و با صفا می‏دیدم و از خدا می‏خواستم، خواسته‏ها و رفتار مادی مرفهانه پدر و مادرت تو رو از مرز لطافت بیرون نکنه و به مرور دریافتم ارسلان تو پسر خوب با کمی تمرین و هشیاری می‏تونی معنی همه حقیقتهـا رو بیـابی و در راه زنـدگی از اونهـا استفـاده کنی. عزیزم این کفشها همان کفشهای حامل درد و رنج است همان کفشهایی که مردی بزرگ رو در بدترین لحظه‏های زندگی یار بود و شاهد زخمها و دردهای اون پدر پیر وارسته تو بود.

پسرم این کفش از اون جهت گنج است که با رنج آمیخته است. رنجی که شاید در هر زمان و برای هر کس پیش آید. این کفش نشانه استواری و اعتقاد و فداکاری است و گویای واقعیت زندگی، بی‏چیزی و مرض. شاید سر راه هر کسی قرار گیرد و این استقامت و توکل است که انسان رو به سرزمین نجات راهنمایی می‏کنه من برای تو و نسل تو اعتقاد و همت رو به‏ارث می‏گذارم پس این گنج با ارزش رو در نسل خودت به اهلش بسپار.

زهرا پوردهقان



همچنین مشاهده کنید