چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
راز بزرگ
بعد از گذشت ۱۵ سال از عمر ارسلان، اینک در انتظار شنیدن رازی از زبان مادربزرگ با چشمانی براق همراه او به زیرزمین خانه قدیمیاش وارد میشود و در تاریکی و نمناکی آن فضای متروک میخواهد شاهد پردهبرداری از راز خاندانش باشد...
ساعت ۵ بعد از ظهر است، بعد از آمدن از مدرسه خیلی خسته بودم، تو اتاقم مشغول استراحت و شنیدن جدیدترین نوار موزیکی که از یکی از دوستانم گرفته بودم شدم، همینطور که به اتفاقات آن روزم فکر میکردم بیاد جشن بابک افتادم که قرار بود فردا برگزار بشه و همه بچهها رو هم دعوت کرده بود، خوب توی این جشن مفصل چی بپوشم؟ خب، اون پیراهن لیمویی رو با اون شلوار آبی دوخت ایتالیا و اون کفش چرم مدل جدید که پدر تازه خریده، خب لباس دارم، اما سبد گل را هم باید امروز سفارش بدهم.
توی همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن افکارم رو به هم زد. با بیحالی صدای استریو رو کم کردم و گوشی رو برداشتم.
ـ بله، بله، اِ مادربزرگ سلام، خودتونید، حالتون چطوره؟ مادربزرگ خیلی دلم براتون تنگ شده، از کجا زنگ میزنید؟ کاشان! اونجا چرا؟ کی رفتید؟ خب الان حالتون خوبه؟ مادربزرگ نگران شدم.
ـ بله؟
ـ چرا گوش نمیکنم؟ آخه شده شما حرفی بزنید و من گوش نکنم؟
ـ بفرمایید.
ـ بله، بله، کِی؟
ـ باشه مییام.
ـ یعنی اینقدر مهمه؟
ـ با بابا حرکت میکنیم.
ـ بله بابا اونجارو بلدند، خودمونو میرسونیم.
ـ چشم، خداحافظ.
گوشی رو با سردی گذاشتم. خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ از اتاق رفتم بیرون، فریاد زدم: مامان، مامان.
از توی آشپزخانه، صدای مامان آمد: بله، ارسلان کی بود؟
جواب دادم: مادربزرگ.
مامان با تعجب گفت: مادربزرگ؟! خب چی میگفتن؟
گفتم: مامان، باور نمیکنید، حالا چکار کنم؟
مامان با نگرانی گفت: چی شده مگه؟ خب بگو.
گفتم: نمیدونم، فقط میدونم که کاشان هستند، و امشب مارو خواستن.
مامان گفت: کاشان خبریه؟ اونجا چرا؟
گفتم: نمیدونم. مامان! بابا الان کجاست؟
مامان گفت: نمیدونم، به موبایل زنگ بزن، موضوع رو بگو. سریع رفتم تو سالن تلفن رو برداشتم و شماره موبایل رو گرفتم بعد از چند زنگ، بابا جواب داد.
سلام بابا خسته نباشید، بابا! مادربزرگ زنگ زدند از کاشان، امشب مارو اونجا خواستند.
بابا گفت: امشب؟ چطور آخه؟ حالشون خوب بود؟
گفتم: خودشون که میگن خوب هستند ولی من خیلی نگرانم، بابا هر طور شده باید بریم خیلی نگران کننده بود.
بابا گفت: ارسلان خیلی دلم میخواست بیام ولی الان من باغ پیچک ساری هستم، نمیتونم خودمو بروسونم، اگه میتونی صبر کن تا فردا بیام و با هم بریم، اگر نه خودت با آژانس برو، به مادرت هم بگو اگه میشه کلاسش رو تعطیل کنه تا با هم برید، خلاصه منم در جریان بگذارید، منتظرم.
گفتم: باشه پس لطفا آدرس رو بدید. آدرس رو نوشتم و گفتم: بابا کاری ندارید؟ خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم، رفتم بطرف مامان که با نگرانی نگاهم میکرد.
گفت: ارسلان چی شد؟
گفتم: بابا ساریه، من باید خودم برم، مامان شما میتونید کلاستونو تعطیل کنید؟
مامان گفت: اصلاً برام مقدور نیست انگار قرار نیست ما با تو به کاشان بیاییم. علیرغم همه نگرانی خودم ولی امشب قراره دو تا از اساتیدم بییان و راجع به آخرین نت موسیقم نظر بدن با خواهش خیلی زیادم راضی شدن دعوت منو قبول کنن.
گفتم: بله درک میکنم، باشه، پس اگر اجازه بدید با آژانس خودم میرم.
مامان گفت: انگار چاره دیگری نیست.
گفتم: پس تا دیر نشده و به شب نخوردیم باید راه بیفتم.
مامان گفت: پس تا تو زنگ میزنی و منتظر ماشینی، منم ساکت رو آماده میکنم.
تشکر کردم، رفتم طرف تلفن و شماره آژانس رو گرفتم متصدی آژانس دیگه کاملاً صدای منو میشناسه، سلام و احوالپرسی کردیم.
گفتم: یک ماشین برای کاشان میخوام. اون هم با احترام گفت: بله بله تا ۵/۰ ساعت دیگه آمادست.
تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم.
هزاران فکر از سرم گذشت مادربزرگِ من ... خدایا یعنی چی شده؟ رفتم توی اتاقم پرسیدم: مامان شما چی فکر میکنید؟
مامان با تعجب گفت: نمیدونم، اصلاً سابقه نداشت اون همچین خواستهای داشته باشه، هر چه هست امیدوارم خیر باشه. ارسلان وقتی رسیدی زنگ بزن. این موبایل رو ببر که راحت باشی، برای تماس تو زحمت نیفتی. آخه منزل مادربزرگ تلفن نداره. یادت باشه حتما مارو در جریان بگذار.
گفتم: حتما. خب راستی من یه زنگ به بابک بزنم و از اینکه نمیتونم فردا تو مراسمش شرکت کنم عذرخواهی کنم.
شماره بابک رو گرفتم.
الو، سلام بابک، خوبی، بابک جان زنگ زدم تا بهت بگم یه کاری پیش اومده دارم میرم کاشان، فردا هم بعید میدونم تو مهمونی شرکت کنم. فقط زنگ زدم بگم خیلی دوست داشتم بیام و از تو عذرخواهی کنم.
بابک گفت: من هم دوست داشتم باشی. حالا نمیشه نری یا یه روز دیرتر بری؟
گفتم: نه، اصلاً امکان نداره بعدا برات توضیح میدم، خب کاری نداری؟ خداحافظ.
بعد از خداحافظی من، مامان گفت: ارسلان ساکت آماده است، مراقب باش. مقداری پول گذاشتم. اگر خودت هم داری بردار، شاید لازم بشه، آخه الان بانک نیست، تا بخوای بری از تو حسابت برداری. اگر پول بیشتری نیاز شد، تلفنی به بابا بگو تا ترتیبشو بده.
تشکر کردم، ساک رو برداشتم و رفتم پایین. ماشین آماده بود. خداحافظی با مادر و بعدش هم حرکت. مقصد رو برای راننده گفتم و مرتب تو این فکر بودم که چه اتفاقی میتونست افتاده باشه؟ مادربزرگ تنها به کاشان رفته چرا؟ اون معمولاً بدون اطلاع مسافرت نمیکرد. مادربزرگ! خدا میدونه چقدر دوستت دارم، تمام حرفهات برای من حجته، از تفکرت خیلی راضیم، شخصیتت رو دوست دارم، مخصوصا بعد از فوت پدربزرگ عزیزم که تو خیلی به اون وابسته بودی دیدم تنهای تنها شدی، با همه غریبی میکنی، انگار به تنها فرزندت هم زیاد اعتماد نداری. گاه گاهی منو کنارت مینشوندی و از گذشتههای نه چندان دورت برام میگفتی و آخرش هم یک آه میکشیدی.
مشغول همین افکار بودم که صدای رادیوی ماشین منو متوجه اطرافم کرد با خجالت از راننده پرسیدم چند کیلومتری کاشانیم؟
راننده با پوزخندی پرسید: انگار شما خیلی مشغولید که متوجه تابلوهای کنار جاده نیستید.
گفتم: ببخشید، مسافر خوبی نیستم، انگار مسافرت رو برای شما سخت کردم، نه اصلاً متوجه نشدم.
راننده گفت: از قم گذشتیم.
گفتم: جدی میگین. من اصلاً متوجه گذشت ساعت نشدم.
راننده گفت: شما هم؟ ما فکر میکردیم خیالات فقط سراغ، ما میاد، امّا ...
حرفش رو قطع کردم... دست شما درد نکنه یعنی ما آدم نیستیم؟!
گفت: نه، منظورم این نبود، آخه شما که ماشاءاللّه درد مادی ندارید. اون از پدرتون که مهندس باغهای تزیینی و قیمتی هستند و اون مادرتون که ماشاءاللّه هنرمند بنام خوب از نظر مالی ...
گفتم: آقا من نمیدونم سطح زندگی مردم چطوره؟ اصلاً سختی و آسایش در چه حدّه، خب اولاً سنم اجازه نداده زیاد تجربه کنم. ثانیا: دور و اطراف من همه یا مثل خودمونن یا از ما بالاترند. اما اینو میدونم که هیچ سری خالی از فکر و خیال نیست، یا آن خیال، رؤیاست یا غصه.
راننده گفت: باشه، قبول، حرفی زدی که منم کمی به فکر برم.
بهش گفتم: به شرط این که اول جاده رو داشته باشید. بعد با هم خندیدیم و سپس سکوت. باز سر افکار پاره شده رو به هم گره زدم تا یه نتیجهای بگیرم، اما هر چه فکر کردم چیزی پیدا نکردم. خاطرات بچگی رو مثل فیلمهای تکراری از جلو چشمم میگذروندم تا اینکه به یه صحنه رسیدم، اونجایی که بعد از ظهر گرم تابستان مادربزرگ به من گفت:
ارسلان بیا بریم باغچه رو آب بدیم.
من هم که آب بازی رو دوست داشتم با اشتیاق دنبالش دویدم. بعد از مقداری آب دادن، مادربزرگ کنار استخر روی صندلی نشست و گفت: ارسلان میدونی چقدر برام با ارزشی؟
گفتم: هزار تا.
گفت: نه، به اندازه یک راز پنهان برام عزیزی.
من اون موقع منظور حرفش رو نفهمیدم و تا حالا هم بهش فکر نکردم، ولی الان که خاطراتم رو زیر و رو کردم ناگهان به یادش افتادم اون راز با ارزش چیه؟ آیا ...
صدای بوق اتومبیل دوباره هوشیارم کرد. به راننده گفتم: این دفعه چقدر عقب افتادم؟
راننده گفت: چیز زیادی نیست فقط الان به دروازه کاشان رسیدیم خب کجا باید بریم؟
گفتم: آقای عزیز! آدرس اینه. کاغذ رو جلوش گذاشتم. خلاصه، پرسان پرسان خیابونش رو پیدا کردیم، آخه من فقط یکبار به این خانه آمده بودم، آن هم به اتفاق همه اعضای خانواده از جمله پدربزرگ مرحوم. تنها یک تصویر مبهم تو ذهنم بود. چند بار مجبور شدیم راه رفته رو برگردیم تا بالاخره سر کوچه رسیدیم. از راننده تشکر کردم و خواستم که بایسته تا من زنگ خانه رو بزنم بعدا ساک رو بردارم. رفتم طرف درب خانه، هوا تاریک تاریک بود و من تا آن موقع متوجه آسمان زیبای شبش نشده بودم. زنگ رو به صدا در آوردم و غرق تماشای آسمان پر از ستاره بودم. صدای پای مادربزرگ رو شنیدم، رفتم طرف ماشین پول راننده رو حساب کردم. راننده پرسید: همین جاست.
گفتم: بله. صدای پای مادربزرگ رو شنیدم. خودشه.تعارف کردم: بفرمایید در خدمت باشیم.
گفت: نه بچهها منتظرن، میرم اینطور بهتره.
گفتم: پس مراقب باشید. ساک رو برداشتم و در رو بستم. با عجله آمدم. دیدم در رو باز کرده، روسری سفیدش توی تاریکی برق میزد، چهره مهربونش رو دیدم، مثل همیشه دوست داشتنی بود. با هیجان گفتم: سلام مادربزرگ، چطورید؟
بهم گفت: علیک سلام پسرم. تو رو به خدا منو ببخش که اینطوری کشیدمت اینجا. الان دیر وقته تو خستهای. بیا، بیا داخل دلبندم.
نگاهش میکردم.
نگاهم کرد و گفت: مادر، تنها آمدی؟ بابات نیومد؟ تنها آمدی؟ گفتم: بابا مثل همیشه سرش شلوغه. مامان هم که میدونید ...
گفت: بله بله. بیا عزیز دلم که خستهای. مادر فدات بشه.
گفتم: مادربزرگ تا اینجا دلم هزار راه رفت.
در همین موقع به پله رسیدیم. برگشتم گفتم: این حیاط همون حیاطه. وای که چقدر دلم میخواست یکبار دیگه اینجا رو میدیدم.
مادربزرگ گفت: بیا برو دست و رو تو بشور بیا شامت رو بخور که الان سه ساعته گذاشتم گرم بمونه بعد تا هر وقت که خواستی خانه رو ببین و آسمان رو تماشا کن.
غذای خوشمزه مادربزرگ رو خوردم. بیاد کودکیام که همراه پدربزرگ سر سفرهشان مینشستم و از غذای مادربزرگ لذت میبردم.
گفتم: خب حالا وقتشه که بگید چی شده؟
مادربزرگ یک تکانی به خودش داد و گفت: مادرجون صبر کن میگم حتما میگم.
گفتم: وای، پس اول اجازه بدید یه تماس با خونه بگیرم که اونها از نگرانی بیرون بیان بعد تعریف کنید.
مادربزرگ با تمسخر محبتآمیزی گفت: چه زود یادت افتاد.
گفتم: راستش شما رو که دیدم و این خونه رو اصلاً یادم رفت ... الو مامان سلام، خواب بودید نه، ببخشید.
بله، مادربزرگ خوب هستن. فردا دوباره زنگ میزنم. اگه بابا زنگ زد سلام برسونید، بگید دوباره تماس میگیرم. خداحافظ.
خوب بفرمایید مادربزرگ.
مادربزرگ گفت: ارسلان امشب خواست خدا بود که تنها اینجا باشی، تو امید پانزده ساله منی که پانزده سال صبر کردم تا بار سنگین قلبم رو تو قلبت بگذارم.
با تعجب پرسیدم: مادربزرگ، شما همیشه مقاومترین انسان در نظر من بودید، چطور شده که بار قلب خودتونو دیگه نمیتونید حمل کنید؟ اصلاً اون بار سنگین چیه که اینقدر براتون مهمه؟
گفت: اون فانوسهایی که روشن کردم به دیوار آویزان است، بردار و دنبالم بیا تا برات بگم.
من رفتم طرف فانوسها، انگار مادربزرگ فکر همه چیز رو کرده بود، اصلاً امشب شب عجیبی است توی این شب مطبوع اردیبهشتی مادربزرگ حال غریبی داره. اصلاً آهنگ صداش فرق کرده. خدایا چی شده؟ فانوسها را آوردم. گفتم: بفرمایید.
گفت: ارسلان خسته نیستی؟ خوابت نمیآد؟
گفتم: نه، اصلاً.
گفت: پس بیا زیرزمین تا همه چیز روشن بشه.
با حیرت دنبالش راه افتادم. پلههای بلند و گلی و خراب زیرزمین رو پشت سرگذاشتیم. بوی رطوبت و خاک مشام رو اذیت میکرد. کمی ترس به من قالب شده بود، چون از اون وضعیت سر در نمیآوردم صدا کردم: مادربزرگ!
جواب داد: بله.
گفتم: این خونه چقدر قدمت داره؟
گفت: شاید ۱۲۰ سال.
گفتم: مال کیه؟
گفت: مال پدربزرگت که بعد از مشقتهای فراوان توانست اینرو بخره.
گفتم: مشقت؟
گفت: بله. فانوسش رو روی صندوق کهنه خاک گرفته و قدیمی گذاشت.
گفتم: این صندوق چیه؟
گفت: این جهیزیه من بود. ظاهرا چیزی نیست اما توی این با ارزشترین گنج زندگی من است که میخوام امشب اون رو به تو بدم تا مطمئن بشم بدست اهلش سپردم و دیگه از این رنج خلاص بشم.
اصلاً نمیتوانستم بفهمم این چه گنجی است که این چنین رنجی برای او داره؟ درش رو با کلید ساده و سیاه کوچکی باز کرد. چشمهای من گردِ گرد شده بود. نور لرزان فانوس فضا رو خیلی رعبانگیز کرده بود، دلم شور میزد. در صندوق باز شد. مملو از خاک و ماندگی بود. مادربزرگ پارچه قدیمی رو که توش چیزی بود بیرون آورد، روی زمین گذاشت و به من گفت: بشین پسرم، بشین امیدم.
از لحن مهربانش فهمیدم خیلی دلش میخواست که این لحظه فرا برسد. من هم نشستم. دستش چروک و لرزان بود، اما الان لرزشش بیشتر شده بود.
پارچه کنار رفت. من انتظار داشتم جواهر ـ طلا یا چیز با ارزش و قیمتـی رو ببینم که ناگهان با حیرت فراوان چیزی رو دیدم که اصلاً باورم نمیشد. یک جفت کفش قدیمی پاره، بیارزش. خشک شده بودم. یک لحظه همـه صحنه روز گذشته در ذهنم چرخید. تماس تلفنی. حضور غیر عادی مادربزرگ در اینجا افکار مشوش من. همه و همه و این کفش. مادربزرگ منظورش چیست؟
مادربزرگ کفشها را برداشت، با مهربانی و گرمی بیشتر از گذشته به من نگاه کرد و دست سرد لرزانش رو روی دستم گذاشت. فرزندم پاره تنم این سرمایه زندگی من و پدربزرگ توست. این سرمایه دنیای ماست. این رو به تو میدم. بعد از من تو حافظ اون باش.
راستش با حالت هیجان زیبای مادربزرگ خجالت کشیدم حرف بزنم. بهتر دیدم سکوت کنم.
گفت: میدونم چی تو مغزته. تعجب کردی که سرمایه با ارزش و راز مهم من این باشه. حق داری. اما چون تو تنها کسی هستی که قدرت درک و شنیدن راز خاندانت رو داری این رو برای تو گذاشتم. چقدر خوشحال بودم که میدیدم تو اخلاق نیـک و مهربانی داری و چقـدر دعا کـردم که مثل پدرت یه آدم مادی صرف نباشی، اون همه چیز رو فدای پول و رفاه کرده. نمیدونه حقیقتهای راستین زندگی چطور میتونن با بیدقتی ما همه حسابهای ذهنمون رو خراب کنن. اما تو ارسلان عزیزم، امشب عهدهدار دریافتن واقعیتی هستی که اگه اون رو گرامی داشتی خوشبختی رو به معنای واقعی تو آغوش میگیری.
دیگه سکوت رو جایز ندانستم و پرسیدم: مادربزرگ میدونید که چقدر قبولتون دارم، اما خواهش میکنم بیشتر از این سر در گمم نکنید و بگید جریان چیه؟
لبخند گرمی زد و آهسته گفت: بروی چشم، امیدم.
سپس آرام شروع کرد: در حدود ۶۰ سال پیش یعنی زمانی که من دختر تازه بالغی بودم با پسری آرام و مؤمن اما تهیدست ازدواج کردم. زندگیمون رو با کمترین امکانات شروع کردیم. راستش رو بخواهی به سختی میتونستیم خواستههامون رو بر آورده کنیم، پدربزرگ با صبر و زحمت خیلی زیاد به کار کشاورزی در زمین ارباب مشغول بود. از زحمت زیاد او و کشاورزان دیگه محصول و پسانداز ارباب بیشتر و بیشتر میشد و درآمد ناچیز ما همچنان اندک بود. در اوج زحمت و رنج فقط چراغ امید و ایمان بود که راه فردا رو برای هر شبمان روشن میکرد. هنوز مدت زیادی نبود که از ازدواج ما میگذشت و من احساس کردم که فرزندی در شکم دارم. از اینکه قرار بود نوزادی کوچک رنگ زندگی ساده ما رو عوض کنه خوشحال بودم، تا اینکه تابستان گرم و حرارت آتشینش از راه رسید. کمکم همه ذخایر آبمون که برای استفاده، معمولاً در چاههای عمیق داشتیم از بین رفت و از طرفی با هجوم ملخ، آفت خانمان برانداز، شهرمان، هم دچار بیمحصولی شد و هم مرضهای مختلف از راه رسید. چیزی نگذشت که قحطی اولین قربانیهای خودش رو از میان خانوادههای فقیر گرفت. کمکم مرض به همه جا رسید از جمله خانه ما. من که باردار بودم با مریضی، فرزند خودم رو از دست دادم و خودم هم با فشار تب و درد در تمام اعضای بدنم کمکم توانایی خودم رو از دست دادم. خدا میدوند در اون روزهای سیاه چطور شاهد مرگ جگرگوشههای همشهریهامون بودیم و چطور صبح رو با شنیدن ضجههای مادران و زنان عزیز از دست داده شروع میکردیم. در این میان پدربزرگ تو که یه مرد مؤمن و توانا بود، با از دست دادن فرزند خودش و مریضی من همچنان امید خیلیها بود که در چنگال مرگ دست و پا میزدند.
از سپیدهدم هر روز، او به همراه چند تن از همشهریها که آنها هم از دردهای مختلف در خانوادههای خـود رنج میبردند، مسافتهای خیلی طولانی رو طی میکردند تـا هر چه که قابل خـوردن باشد رو برای زنـان و کودکـان باقی مانـده تهیه کنند. الان که ایـن حرفها رو میزنم گویی که در برابر چشمانم همه این تصاویر زنده میشـود. او کـه از صبـح تا پاسی از شب مشغول رسیدگی به همسایهها و مریضهـا بود اونقدر تلاش کرد که خودش نیز دچار ضعف شد. چیزی برای بهبودیش نداشتم. فقط مقداری آب و ریشه علفی که آن وقت خیلی با ارزش بود رو در جایی پنهان کرده بودم برای درمانش.
بالا سرش بردم صداش کردم به سختی چشمهاش رو باز کرد.
به او گفتم: آب بخور. او که با ضعف زیاد، رنگ زرد، مرا نگاه میکرد با تعجب گفت: آب؟! گفتم: کم است، اما تو الان خیلی ضعیفی، فعلاً بخور تا فردا خدا چه بخواهد. در این لحظه نالهای دلخراش کرد. با ناراحتی و اشک از او پرسیدم: کجایت درد دارد؟ دیدم با ناتوانی پایش رو تکان داد. من که تا آن موقع متوجه پاهای او نشده بودم نگاه کردم و دیدم کفشهای پاره که با نخهایی متعدد از هر طرف به هم وصل شده بودن هنوز در پاهای خسته و بیجانش هستن.
خـودم رو کمی نـزدیکتر کردم. بنـدهای شسـت اون رو بـاز کـردم. کفش نبـود، فقط پوششـی بود که بـه زحمت تحمـل پا را میکـرد. ناگهان متوجه چیزی شدم که تمام بنـدبنـد تنـم تیـر کشید. زخمهای کهنه و تاولهای ترکیده و چاکهای شدید که در پای او بود مرا متوجه تحمل رنج و زحمت بیاندازه او کرد. من که در این مدت در بستر بیماری و درد و غم از دست رفتن فرزندم بودم، اصلاً متوجه تلاش از حد فزون او برای کمک کردن به اهالی و دردمندان نشده بودم.
کفشهایش رو با زحمت طـوری از پـاهای زخمی نازنیـنش بیرون آوردم که او کمتر درد رو تحمل کنه پایش رو با تکه پارچههای مندرس لباسمون از خون و چرک پاک کردم و فقط خدا رو شفـا دهنـده برای دردهای بیشمارش یافتم. این روزهای پر از درد، رنـج، مـرض و آزمایشهای سخت خدایی تمام شد و من این کفشها رو مانند جان حفظ کردم و هر موقعی در سختی دنیا میافتادم به سراغشون میرفتم تا تسکین دردهایم باشه.
چند سالی گذشت. پدربزرگِ با صفای تو با همت بلند و یاری خدا توانست مغازه عطاری تهیه کنه و وضع زندگی رو کمی روبراه کنه. من که با اون مرض کشنده و از دست دادن فرزند در شکمم از آبستنـی افتـاده بودم در یکی از شبهای محرم آن سالها عاجزانه طالب شفا و عطا کردن فرزند از سیـدالشهدا شـدم و عهد بستـم اگه چنین شود از ایـن همه لطف خدا نسل خودم رو آگاه سازم و این امانت با ارزش «توکل و ایمان» رو به اونها بسپارم تا اینکه خداوند کریم پدرت رو به ما عطا کرد. من با امید و انتظار فرزندم رو بزرگ کردم اما متأسفانه، اون صفای لازم رو از او نمیدیدم.
چقدر دعا کردم و بعد از تمام اون انتظارها بالاخره خداوند تو رو به ما بخشید. از همون طفولیت، تو رو مهربان و با صفا میدیدم و از خدا میخواستم، خواستهها و رفتار مادی مرفهانه پدر و مادرت تو رو از مرز لطافت بیرون نکنه و به مرور دریافتم ارسلان تو پسر خوب با کمی تمرین و هشیاری میتونی معنی همه حقیقتهـا رو بیـابی و در راه زنـدگی از اونهـا استفـاده کنی. عزیزم این کفشها همان کفشهای حامل درد و رنج است همان کفشهایی که مردی بزرگ رو در بدترین لحظههای زندگی یار بود و شاهد زخمها و دردهای اون پدر پیر وارسته تو بود.
پسرم این کفش از اون جهت گنج است که با رنج آمیخته است. رنجی که شاید در هر زمان و برای هر کس پیش آید. این کفش نشانه استواری و اعتقاد و فداکاری است و گویای واقعیت زندگی، بیچیزی و مرض. شاید سر راه هر کسی قرار گیرد و این استقامت و توکل است که انسان رو به سرزمین نجات راهنمایی میکنه من برای تو و نسل تو اعتقاد و همت رو بهارث میگذارم پس این گنج با ارزش رو در نسل خودت به اهلش بسپار.
زهرا پوردهقان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست