پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
داستان کوتاه «دلبستگی ساده است»
ازمجموعه داستان "هر ازگاهی بشین" انتشارات مروارید
روی تخت دراز میکشم و دستم را زیر بالش میگذارم. من، دوست تازهام و خطوط نور در ظهرگرم پاییزی ولو شدهایم. خطوط آفتاب را که از لابهلای پرده روی تخت افتادهاند و تا روی دیوار کشیده شدهاند، تا سقف دنبال میکنم.
دوستم کمی ورجه وورجه میکند. چند قدم میرود و برمیگردد، دو دستش را بالا میبرد و ورزیدگیاش را به رُخَم میکشد. همانطور که روی دوپا ایستاده دستان کوچکش را بهم میسابد. در پنجاه سانتیام نشسته و این نمایش ها را اجرا میکند. کمکم چند قدم نزدیکتر میشود. اما فوری عقب برمیگردد. دست و پایش مانند چند تار موی سیاهرنگ هستند. خوب که دقت میکنم روی هم، شش دست و پا میبینم. چشمانش را پیدا نمیکنم. نمیدانم مرا می بیند یا فقط حس میکند من هستم. اما همین که از وجودم احساس خطر نمیکند و کنارم می ماند برایم کافیست.
دستم را که زیر بالش خواب رفته، آرام بیرون میکشم . از جا می پرد و مانند هواپیمایی با سرعت یک دور دایره شکل در هوا می زند، بعد دوباره همان جای قبلی فرود میآید. اولین بار است که برای کشتن، حملهور نشده ام. پیش از این به محض دیدن همنوعانش برای نابود کردنشان حملهور میشدم. مانند سربازی که دشمن را بیتردید و تامل میکشد با یک سلاح سرد محکم روی سر و تنش می زدم تا جان دهد و لاشهاش را با دستمال درون سطل می انداختم. بعضی ها با اسپری های سمی حمله میکنند اما من از اسپری بیزارم، همان قدر که از سلاح های شیمیایی.
تا جایی که به یاد دارم، برای مورچه، گربه و پینهدوزها دلم میسوخت، اما برای مگس هرگز. حتی با زنبور هم مهربان بودهام. همین تابستان گذشته وقتی دیدم یک زنبور و پروانه وارد خانه شدهاند ودر اطاقمان جولان میدهند، اول پروانه را آرام لای پارچهای گرفتم و بیرون انداختم، بعد هم با همان پارچه رفتم سراغ زنبور درشت و زیبا.
به محض اینکه لای پارچه بلندش کردم، نیش نازک و خیلی تیزی در دستم فرو رفت. پارچه و زنبور را رها کردم واز درد داد زدم. شانس آوردم که از روی صندلی نیافتادم. فرهاد با یک شیشه ی دردار وارد شد و زنبور را درون شیشه انداخت و بیرون برد. کف دستم جای نیش زنبور سرخ شد، ورم کرد و تا چند روز دردناک بود. اما نه تنها نمردم بلکه از اینکه نیش زنبور را تجربه کردم خوشحال بودم و احساس می کردم با شیر یا پلنگ جنگیدهام و داستان این مبارزه را برای همه تعریف کردم. اما این داستان بالاخره برایم دردسر شد چون وقتی برای خواهر شوهرم شهین، تعریف میکردم، آخرش اضافه کردم: "تجربهی خوبی بود، فهمیدم نیش زنبور از نیش زبان دردناکتر نیست." شهین به خاطر همین یک جمله، سه ماه با ما قهر کرد.
وقتی به دکتر جمالی ماجرا را گفتم برایم توضیح داد که باید سنجیدهتر رفتار میکردم و باید تمام کینهها و خاطرات منفی را از ذهنم پاک کنم.
دکتر جمالی این حرفها را به همه مراجعین میزند. مثلا به دختر نوزده سالهای که با مادرش آمده بود مطب و تکرار میکرد"من صد ساله ام".
دکتر هم میگفت:"باید خاطرات منفی را از ذهنت پاک کنی."
اما یادم نمیآید هرگز به مگس و اهمیت جانش فکرکرده باشم. امروز برای اولین بار وقتی وزوزکنان آمد و در حدود نیم متریام زیر نور آفتاب نشست به نظرم آمد زشت نیست، خیلی هم با نمک است. سابیدن دستهایش به هم، حرکات آکروباتیک و دور زدنش در هوا تماشاییست. راستش را بخواهید شبیه پسر بچه ی سبزه، لاغر و خیلی شیطانیست که آرام و قرار ندارد و همیشه کف پا و دور دهانش کثیف است.
هر چه می گذرد بیشتر دوستش دارم. دلم برایش میسوزد. طفلک از بس آتآشغال خورده این قدر کوچک مانده. از بس توسری خورده و مجبور شده سریع فرار کند اینقدر فرز و تیز شده. اصلا آن چه در طول روز میخورد و جاهایی که پرسه میزند به من چه ربطی دارد! حالا اینجاست. کنار من. همین کافی نیست؟
" مگس بیماری را سرایت می دهد." این را فرهاد میگوید. من بدون اینکه فکر کنم همیشه این جمله را پذیرفتهام. اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این دوست کوچولو از خیلی ها تمیزتر است و کمتر بیماری منتقل میکند. مثل رئیس سابقم که طاعون بود انگار.
دوستم روی پتو دراز کشیده و دارد حسابی حمام آفتاب میگیرد. زود از حمام آفتاب خسته میشود و بالای کمد مینشیند. کم حوصله است و مثل خودم آرام و قرار ندارد. تا ظهر برای خودش بازی میکند. ظهر داریم ناهار میخوریم که پسرم فرزاد داد می زند: "ماماااان ... مگس !!!"
روی غذای فرزاد بشقاب میگذارم و دنبال مگس میروم تا از آشپزخانه بیرونش کنم.
"مامان بکشش. اینجوری که نمی ره."
" الان می ره. صبر کن."
حالا روی کابینت نشسته. به طرفش میروم وبا دستمال به سمت در هدایتش میکنم. با سماجت دوباره میچرخد و برمیگردد و بالاتر مینشیند. دستم بهش نمیرسد.
در دلم میگویم:"حالا چه موقع بازییه آخه بچه!" از آن دوستهاییست که اصلا هیچ چیز بهشان برنمیخورد و وقتی از در میرانی از پنجره میآیند تو. اتفاقا این جور آدم ها خیلی خوباند و من از وقتی بزرگ شدم چنین دوست سمجی نداشتم. همهی دوستانم مثل خودم هستند و اگر به شوخی هم بگویی برو، فورا میروند.
هر بار که پیش دکتر جمالی میروم میگوید: "باید به زیباییهای این جهان و خوبی های مردم بیشتر فکرکنی." البته وقتی باهم حرف میزنیم انگار اینها را به خودش هم یاداوری میکند. ماه پیش وقتی دربارهی اینکه آدم ها به خاطر منافع خودشان دیگران را له میکنند حرف میزدم و کلی مثال آوردم، دیدم آقای جمالی چقدر با دقت گوش میکند و سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. در این لحظهها احساس میکنم جای ما برای چند دقیقه عوض شده.
" مامان با پشهکش بکشش."
" الان می ره."
فرهاد همینطور که اخبار ساعت ۲ را می بیند میگوید:
"فرزانه بکشش دیگه ! می خوای من بیام؟"
"نه! الان می ره بیرون دیگه."
" نکنه امروز بودایی شدی؟! مگس،کثیفه!"
" بابا! بودایی ها با مگس بازی میکنن؟"
" نه پسرم. بازی نمیکنن اما هیچ جانداری رو نمیکشن. مگس، سوسک، مورچه..."
فرزاد دماغش را جمع میکند و میگوید: "من اصلا ناهار نمیخورم. حالم بهم خورد!"
" بشین من خودم مواظبم مگس روی غذات نشینه."
کنارش مینشینم. مواظبم دوست جدیدم مزاحمش نشود. خوبیها و نمک های دوستم را همه نمی فهمند. ناهارکه تمام میشود فرزاد سرگرم درس میشود. فرهاد تلویزیون میبیند و روزنامه میخواند. من و مگس دو تایی ظرف ها را جمع میکنیم . او کنارم وزوز میکند. گاهی روی بشقاب های غذا مینشیند و روی دو پا میایستد و دستهایش را به هم میسابد. فهمیده با این کار دلم را برده. چنان با اشتها شاخکهایش را درون ته ماندهی خورش میبرد که آدم دوباره اشتهایش باز میشود. وزوز میکند. صدای تکراری بشقاب ها را فراموش میکنم.
شب دوستم گاهی روی دماغ و گوش فرهاد مینشیند، فرهاد تکان میخورد و او مانند جت با سرعت بلند می شود و میچرخد. انگار به فرهاد حسودی میکند! شاید دارد فرهاد را به دوئل دعوت میکند! به من از ۵۰ سانت نزدیک تر نمیشود. اما فرهاد همه جا را اشغال کرده .
فرهاد از دست مگس در خواب عصبانی شده و هی نق می زند. من سرم را زیر پتو میبرم و میخوابم.
صبح روز بعد دنبال دوستم میگردم. توی آشپزخانه روی میز نشسته. حتما منتظر صبحانه است!
حالا خوب میفهمم زندانیهایی که باید در سلول انفرادی باشند چطور با سوسک یا موش دوست میشوند. سخت و چندش آور نیست.
روز ها دوست من است و شب ها مزاحم فرهاد.
جمعه، گویندهی اخبار در مورد بمبگذاری دیگری در عراق گزارش میدهد: "در این بمب گذاری ۴ نفر کشته و دهها نفر زخمی شدند."
"شتلق!"
فرهاد روزنامه را روی میز کوبیده است. می پرم.
فریاد می زند: "بیچاره ام کردی!"
خودم را به هال میرسانم و آمادهی دیدن جنازهی دوستم هستم. میخواهم سر فرهاد فریاد بزنم.
تلویزیون جنازه های کنار هم چیدهشده را نشان میدهد. اما روی میز اثری از جنازه نیست. نگاه فرهاد را دنبال میکنم و دوستم را می بینم که روی دیوار نشسته.
فرهاد به من لبخند میزند و میگوید:
"خیلی فرزه بی ناموس!"
نوشته ی فریبا منتظرظهور