پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نارون کوچه، دلش تنگ است


نارون کوچه، دلش تنگ است

هر روز نزدیک ظهر که از خیابان محل زندگیشان رد‌می‌شدم، روی صندلی زیر درخت نارون جلوی در منزلشان نشسته بود.

هر روز نزدیک ظهر که از خیابان محل زندگیشان رد‌می‌شدم، روی صندلی زیر درخت نارون جلوی در منزلشان نشسته بود. خانه‌اش حوالی پل ستارخان و کوچه‌شان هم به عنوان یک کوچه میانبر، میزبان حجم زیادی از خودرو‌هاست. گاهی پیش می‌آمد که ترافیک چند لحظه‌ای و کوتاه هم داشته باشم و همین فرصتی می‌شد تا با دقت کوچه را برانداز کنم.

برای همین خیلی زود متوجه شدم خانه اش در میان خانه های شیک آن کوچه، همچنان دیوار سیمانی دارد. از مدل و رنگ در خانه نیز معلوم بود خیلی وقت است دست نخورده و برای همین، تنها خانه ای در آن محله محسوب می شد که نه تنها کوبیده و آپارتمان نشده بود، بلکه همه چیز را به شکل گذشته حفظ کرده بود.

به همین خاطر بین آپارتمان های سنگ گرانیت، مرمر، مدل رومی و شیشه ای محله، تک مانده بود؛ درست مثل صاحبش که تنهایی اش را با کوچه و درخت و صندلی ای که رویش می نشست و چند ساعتی را می گذراند، تقسیم کرده بود. اما نه! این تنها مشخصه ای نبود که آن خانه را متمایز از بقیه خانه های خیابان کرده بود! یک چیز دیگر هم آن خانه را از دیگر خانه ها متفاوت نشان می داد! دو قاب عکسی که بالای ستون های دو طرف در طوسی رنگ خانه، نشسته بودند، وجه تمایز دیگر خانه پیرمرد از همسایگانش شده بود.

روی آن دو لوح یا قاب یا هر عنوان دیگری که دارد، عکس دو مرد قرار داشت. اسمشان علی و محمد بود، هر دو جوان بودند. یکی حدودا بیست ساله و دیگری دو سه سال بزرگ تر از آن یکی نشان می داد.

بار اول که متوجه پیرمرد شدم، چشمم به عکس ها نخورد، اما دفعه بعد که مجبور شدم به خاطر ترافیک با سرعت آرام تری از مقابل خانه شان رد شوم، متوجه عکس ها شدم و آن موقع بود که فهمیدم آن تصاویر که هستند و چرا آنجا قرار گرفته اند. عنوان شهید که با رنگ قرمز بالای اسم محمد و علی نوشته شده بود، همه چیز را مشخص کرد، حتی علت تنهایی پیرمرد را! او هم جزو پدرانی بود که سال ها قبل دو فرزندش را، دو جوانش را راهی جبهه کرده بود و حالا در کهنسالی با یاد و خاطره آنها زندگی می کرد.

بعد از آن هر وقت از آن کوچه رد می شدم، دلم می خواست برای رسیدن به محل کار، آن قدر عجله نداشتم تا می توانستم از ماشین پیاده شوم و سراغ پیرمرد بروم و از او درباره پسرانش بپرسم؛ درباره آن روزهایی که برای ما فقط رگه هایی از یک خاطره کمرنگ دارد، ولی برای افرادی چون او، بخش مهمی از زندگیشان را به خود اختصاص داده است. درباره روزگاری که دو جوانش را بدرقه کرد تا از کشور و هموطنانشان دفاع کنند و این که آن موقع چه احساسی داشت و امروز احساسش چیست؟ آیا پشیمان نیست؟

اگر دو جوانش نرفته بودند امروز نوه ها دور و برش را گرفته بودند و شاید به قدری سرش شلوغ بود که دیگر فرصت نداشت برای یک دقیقه هم روی این صندلی بنشیند و استراحت کند. دوست داشتم از او درباره نان هایی که برخی از دفاع مقدس و اسم شهدایی همچون محمد و علی او می خورند، سوال کنم و از برخی مسائلی که بعد از آن هشت سال اتفاق افتاده و بعضا روزهای خوب و مقدس دفاع و مقاومت را آلوده کرده است.

بماند که پاکی آن دوران، زیر هیچ ناخالصی و ناپاکی پنهان نمی ماند و خدشه دار نخواهد شد. اما آن روز با اهمال من هرگز از راه نرسید. آخر فکر نمی کردم پیرمرد آنقدر دلتنگ پسرانش شده باشد که بخواهد بار سفر ببندد و برود.

چندی قبل، که باز از آن خیابان رد شدم، عکس او را در کنار عکس پسرانش دیدم و حالا فقط افسوس گفت وگو با پیر و پدر دو شهید آن کوچه بردلم مانده و چقدر جای یک صندلی زیر درخت نارون آن کوچه خالی است؛ صندلی ای که رویش پیرمردی با صفا می نشست و پدر شهیدان همایون پور بود؛ همان هایی که عکس هایشان هم تائید می کند صفایشان باطنی بود، درست مثل همان روزهایی که قداستش همچنان پابرجاست.

مریم جمشیدی