چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

دیگر این مملکت بهشتی به خودش نخواهد دید


دیگر این مملکت بهشتی به خودش نخواهد دید

روایت جوادیان از واکنش آیت الله خامنه ای به حادثه هفت تیر

لحظه انفجار حزب ما در بیمارستان بودیم و صدای انفجار مهیبی را شنیدیم. یکی، دو تا از بچه‌ها رفتند به محل حزب و خبرها را آوردند و از آن لحظه به بعد مرتبا اخبار آنجا را دریافت می‌کردیم. وقتی خبر قطعی شهادت آقای بهشتی را شنیدیم واقعا همگی متاثر شدیم. چرا که به‌لحاظ نزدیکی آقا به شهید بهشتی ما هم که محافظین آقا بودیم با آقای بهشتی انس زیادی داشتیم.

آقا هم به شهید بهشتی وابستگی عاطفی فوق العاده‌ای داشتند و درمورد مسئله حفاظت ایشان هم حساسیت زیادی نشان می‌دادند. یادم هست که آقا گاهی اوقات به طنز به محافظین شهید بهشتی می‌گفتند: اگر یک مو از سر آقای بهشتی کم شود، خودم به حساب همه تان می‌رسم! آقا تا چند روز بعد از حادثه تنها لحظاتی به هوش می‌آمدند و بعد مجددا از هوش می‌رفتند. بار اول که به هوش آمدند تک تک سراغ محافظین را گرفتند و ازحال آنها مطلع شدند. بار بعد سراغ آقای بهشتی را گرفتند که نشان دهنده اوج علاقه آقا به ایشان بود.

ما هم در پاسخ می‌گفتیم: شما خواب و بیهوش بودید، ایشان آمدند و رفتند! بعد از این مورد، در موارد بعدی که به هوش آمدند سراغ آقای بهشتی و آقای باهنرو دیگران را هم می‌گرفتند. بعد از گذشت تقریبا ۱۲-۱۰ روز تصمیم گرفتند آقا را از بخش آی.سی.یو به بخش انقلاب منتقل کنند. بخش انقلاب، قسمتی بود که جدا از بخش‌های دیگر بیمارستان بود و چون در اوایل انقلاب مدتی امام در این بخش بستری بودند، به این اسم نامیده شده بود. ما آمدیم و دیدیم مسیری که باید آقا را از آنجا به بخش انقلاب منتقل کنیم پر است از عکس‌های شهید بهشتی و شهدای حزب جمهوری اسلامی. اصلا ماندیم که چه کنیم. رفتیم با مسئولان انجمن اسلامی بیمارستان هماهنگ کردیم که چون آقا از شهادت آقای بهشتی و یارانش خبر ندارد این عکس‌ها را بردارید. لذا اینها تمامی این پوسترها را کندند و راهرو و مسیر از هرگونه چیزی که نمایانگر حادثه حزب بود، خالی شد.

وقتی به بخش رفتیم در یک اتاق آقا بستری شدند و یک اتاق هم به خانواده‌شان اختصاص یافت، یک اتاق به پزشکان و یک اتاق هم به محافظان. قبل از اینکه آقا به این بخش منتقل شوند وقتی تقاضای رادیو و تلویزیون می‌کردند، بهانه می‌آوردیم که امواج رادیو و تلویزیون در دستگاه‌های بخش آی.سی.یو اخلال ایجاد می‌کند. البته ایشان با فراستی که داشتند در همان حالت نیمه بیهوشی به ما گفتند: چطور شب اول که رادیو، پیام امام را برای ترور من پخش کرد رادیو را آوردید تا من آن را بشنوم اما الان بهانه می‌آورید؟ ما هم به‌هرحال یک جوری قضیه را سرهم بندی می‌کردیم و می‌گفتیم: از آن به بعد پزشکان منع کردند. بعد از ورود به بخش انقلاب دیگر ما این بهانه را هم نداشتیم.

یکی، دو روز پس از ورود به آن بخش که اتفاقا شیفت من هم بود، آقا مرا صدا زد و فرمود: آقا محسن! بیا اینجا ببینم، رفتم خدمت‌شان، فرمودند: بگو برای من یک روزنامه بیاورند. من یک لحظه ماندم که چه بگویم، گفتم: چشم آقا! رفتم به اتاق محافظین و به بچه‌ها گفتم: ساکت باشید و صدایتان درنیاید، آقا روزنامه می‌خواهد. وقتی دوباره برگشتم پیش آقا، ایشان فرمودند: چی شد؟ گفتم: بچه‌ها رفتند بیاورند. تقریبا ظهر شد و ما هم به لحاظ همین تقاضای آقا کمتر به اتاق ایشان آمدورفت می‌کردیم.

قبل از اذان ظهر بود که آقا از اتاق‌شان مرا صدا زدند وگفتند: آقا محسن، روزنامه چی شد؟ من دستپاچه شدم و گفتم: آقا بچه‌ها رفتند منزل، عصر که بیایند می‌گویم بروند بگیرند. ایشان ناراحت شدند و گفتند: یعنی چه؟ در این بیمارستان به این بزرگی رادیو که نیست، یک روزنامه هم تو نمی‌توانی پیدا کنی؟ گفتم: آقا بچه‌ها که بیایند حتما می‌فرستم‌شان بیاورند. بعد از این جریان من آمدم به اتاق دکترها و گفتم که این وضعیت دیگر قابل تداوم نیست وحتما باید یک طوری جریان را به ایشان منتقل کرد. آقای دکتر میلانی هم با مرحوم حاج احمد آقا و آقای هاشمی تماس گرفت و قضیه را گفت. آنها هم گفتند که ما بعدازظهر به آنجا می‌آییم. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که آقایان تشریف آوردند. البته آن روز هم تیم پزشکی مخالف بود که خبر به ایشان گفته شود چون معتقد بودند هنوز توانایی عصبی و جسمی ایشان متناسب با شنیدن چنین خبری نیست.

به هر حال وقتی آقایان آمدند، آقا فرمودند: چه اتفاقی افتاده، نکند چیزی شده و من از آن خبر ندارم؟ آقای هاشمی گفتند: نه خیر، اتفاقی نیفتاده. آقا گفتند: نه، من آقای بهشتی را نمی‌بینم، نکند برای ایشان اتفاقی افتاده باشد. آقای هاشمی گفتند: نه اتفاق چندان مهمی نیفتاده، فقط آقای بهشتی در یک حادثه تصادف مقداری صدمه دیده‌اند و در بیمارستان سینا بستری هستند... بعد هم مقداری با ایشان صحبت کردند و رفتند و جای سخت کار ماند برای ما.

از آن لحظه به بعد دیگر آقا مکرر می‌گفتند: زنگ بزنید بیمارستان سینا و از حال آقای بهشتی برای من خبر بگیرید، حتی به دکترها هم می‌گفتند: شما دیگر بروید و به آقای بهشتی برسید، دیگر من نیازی به شما ندارم. چیزی که در رفتار آقا پس از دیدار با آقای هاشمی واحمد آقا محسوس بود این بود که ایشان حدس زده بودند که ابعاد حادثه فراتر از حدی است که آقای هاشمی به ایشان گفته اند، لذا در‌صدد بودند که در این مورد اخبار بیشتری کسب کنند. یک روز صبح که آقای مقدم که از همان مقطع تا هم اکنون عضو دفتر ایشان هستند، خدمت ایشان می‌روند آقا به اصطلاح به ایشان یک دستی می‌زنند و می‌گویند: آقای بهشتی کی شهید شدند؟ آقای مقدم هم که تصور می‌کرد آقا قبلا از مسئله مطلع هستند شروع می‌کند ریز جریان را برای ایشان نقل کردن. ما یک لحظه به خودمان آمدیم و دیدیم آقای مقدم دارد همه چیز را برای آقا نقل می‌کند و ما در مقابل کار انجام شده قرار گرفته ایم و به این ترتیب ایشان از قضیه مطلع شدند. بعد آقا فرمودند که حالا رادیو و تلویزیون را بیاورید. ما هم تلویزیون را آوردیم.

من واقعا هیچگاه یادم نمی‌رود که وقتی تلویزیون صحنه مردمی را نشان می‌داد که یک صدا شعار می‌دادند: «آمریکا در چه فکریه- ایران پر ازبهشتیه» آقا فرمودند: کی این حرف را زده، دیگر این مملکت بهشتی به خودش نخواهد دید... که گذشت زمان هر چه بیشتر حکیمانه بودن این سخن را نشان داد.