پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

آخرین وداع با سقراط


آخرین وداع با سقراط

پایان کار سقراط یکی از موضوعات مانای فلسفه است مرگ او در نگاه بسیاری از اندیشمندان جایگاه شهادت را دارد شاید در نگاه ما مرگ مقدس و تراژیک سقراط, یک پایان کار دردانگیز به نظر آید, اما برای او پایان کاری فلسفی و قابل پیش بینی بود ژاکوب لویس داوید نقاش نامدار فرانسوی و از پیشگامان سبک نئوکلاسیک در تابلویی زیبا, صحنه آخرین وداع سقراط با شاگردانش و شوکران نوشیش را به گونه ای اعجاب انگیز به تصویر کشید

پایانکار سقراط یکی از موضوعات مانای فلسفه است. مرگ او در نگاه بسیاری از اندیشمندان جایگاه "شهادت" را دارد. شاید در نگاه ما مرگ مقدس و تراژیک سقراط، یک پایان‌کار دردانگیز به‌نظر آید، اما برای او پایان‌کاری فلسفی و قابل پیش‌بینی بود. ژاکوب لویس داوید نقاش نامدار فرانسوی و از پیشگامان سبک نئوکلاسیک در تابلویی زیبا، صحنه آخرین وداع سقراط با شاگردانش و شوکران‌نوشیش را به گونه‌ای اعجاب‌انگیز به تصویر کشید. این تابلو با عنوان "مرگ سقراط" پس از آن که در پاریس به‌معرض دید عموم درآمد، سرجاشوا رنلدز آن را «بزرگترین کوشش در راه هنر از زمان میکلانژ و رافائل به بعد دانست و گفت: در روزگار پریکلس باعث افتخار آتن می‌شد.» در این تابلو سقراط را نشسته بر تختی در سردابه‌ی زندانی می‌بینیم، در حالی که یک پایش بر روی تخت دراز و پای دیگرش بر زمین می‌باشد. انگشت اشاره دست چپش را رو به آسمان گرفته و با دست راستش جام شوکران را از جوانی که پشتش رو به ماست می‌گیرد. در حالی که تعدادی از شاگردانش در اطراف تخت مویه می‌کنند، تعدادی دیگر از شاگردانش در پسزمینه در حال بالا رفتن از پله‌های سردابه هستند که احتمالاً باید همسر سقراط به اتفاق کودکش نیز جزئی از آنان باشند. اشارت انگشت سقراط که رو به آسمان است و در نقطه طلایی تصویر قرار گرفته است ما را به یاد تابلو "آکادمی آتن" اثر رافائل سانتسیو می‌اندازد. که در آن‌جا نیز افلاطون همین فیگور را گرفته است.نقش دست در آثار داوید، رافائل و میکلانژ یکی از مفاهیم کلیدی بصری/داستانی آثارشان می‌باشد که ریشه در سنت پرتره‌های مسیحایی و قدیسان کلیسایی دارد. در هیچ‌کدام از آثار دوران باستان ما با چنین صحنه‌ای مواجه نیستیم، که در مجسمه یا نقاشیی با انگشت اشاره‌ای شخصیتی روبه آسمان روبرو باشیم. تعدادی از آثار داوید، رافائل و میکلانژ، انگشت اشاره شخصیت‌ها رو به آسمان است که نشان ماهیت استعلایی شخصیت‌های درون تابلو/داستان دارد. سبک نئوکلاسیک به دلیل تمایلات باستان‌گرایانه و مسیحیت‌گرانه، سعی در تلفیقی ازویژگی‌های فیگوراتیوی یونانی/رومی با آموزه‌های مسیحیت داشت. شخصیت‌های بسیاری از آثار این سه نقاش فیگوراتیوی کلاسیک در زمینه‌ای مسیسیانیسم دارد که این یکی از ویژگی‌های این دوران است. سقراط داوید نیز دارای فیگوراتیوی کلاسیک است، هرچند که سقراط زشت‌رو در این اثر وجهه‌ای زیبا دارد و انگشت اشاره‌اش که آسمان را نشانه گرفته است، تداعی وجهه‌ای استعلایی برای سقراط به ارمغان آورده است؛ در حالی که آموزه‌های استعلایی سقراط با آموزه‌های استعلایی مسیحیت، توافقی تام ندارد. پرسشی که همواره پس از دیدن تابلو "مرگ سقراط" اثر "ژاکوب لویس داوید" ذهن بیننده را برانگیخته می‌نماید، این است: «افرادی که بالای سر سقراط ایستاده‌اند، چه کسانی هستند؟ و سقراط به مخاطبینش چه می‌گوید؟» پاسخ به این پرسش را باید در کتاب "فایدون" افلاطون جست‌وجو کرد.

شاگردان سقراط در آخرین روز زندگی‌اش در زندان جمع شده‌اند: کریتون (پدر کریتوبولوس ) ، آنتیستنس ، آپولودورس ، کریتوبولوس، هرموگنس ، اپیگنس ، آیشینس ، کتزیپوس ، منگسنس ، وچند تن دیگر که همگی از اهالی آتن بودند و بجز آتنیان کبس و سیمیاس که از تب آمده اند ، قبلا شاگرد فیلولائوس بودند وجذب سقراط شدند، فایدونیوس نیز از اهالی تب، همراه همشهریانش بود و از دولت‌شهر مگارا نیز ائوکلیدس و ترپسیون با دیگران سقراط را برای آخرین وداع همراهی می‌کردند. البته افلاطون از کسانتیپ (همسر سقراط) و کودکش نیز یاد می‌کند. سقراط در آخرین روز زندگی‌اش با شاگردان خود درباره‌ی مرگ و جاودانگی روح به بحث می‌نشیند. به نظر می‌رسد که یک بار دیگرسقراط می‌خواهد ببیند که آیا راهی را که در پیش گرفته است درست است یا نه. یک بار در دادگاه از روش خود دفاع کرد و بار دوم در گفت وگو با کریتون و این آخرین بارست که روش خود را مورد بررسی قرار می‌دهد. چنین بحثی آن هم پیش از مردن، خود نشانگر اهمیتی است که سقراط نسبت به آن حس می‌کرده. مسلماً برای فیلسوفی که آخرین لحظات عمر خود را سپری می‌کند، باید از امری سخن بگوید که بنیان فکری و لب‌لباب اندیشه‌اش را تشکیل می‌دهد. سقراط که به‌جرم انحراف افکار عمومی دربند است، در این گفتگو از منش فکری خود در مقام یک فیلسوف نیز دفاع می‌کند و رابطه میان فلسفیدن و مرگ را می‌کاود. شاید یک بار از نظر حقوقی و بار دوم از نظر وجدانی و بار سوم از نظر فلسفی.

سقراط در تمام عمر فلسفی‌اش به دنبال کشف حقیقت بود و اگر در هنگام مرگ پرده‌ی جهالت به کنارمی‌رود و انسان باحقیقت آشنا می‌شود، سقراط می‌گوید: پس هر فیلسوفی باید مرگ‌اندیش باشد و از مرگ استقبال کند." مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشاده‌روئی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید... کسانی که از راه درست به فلسفه می پردازند در همه‌ی عمر، بی آنکه دیگران بدانند، هیچ آرزوئی جز مرگ ندارند." سقراط مرگ را جدایی روح از تن می داند ما با تن یا به عبارت دیگر با حواس خود نمی‌توانیم به حقیقت برسیم چون حواس ما خطا می‌کند. پس فیلسوف باید به حد نیاز به تن بپردازد تا از مزاحمت‌های او در امان بماند ولی تمام هم او باید به روح باشد. تنها از راه تفکر بی‌واسطه و مستقیم در باره‌ی عدالت، خویشتنداری، زیبایی و... است که می توانیم به حقیقت آنهانزدیک شویم و آنها را بشناسیم. تا زمانی که " در دام تن گرفتاریم و روحمان با این دیو دست به گریبان است نخواهیم توانست به آرزوی خود برسیم و حقیقت را در یابیم." پس باید بمیریم واز دام تن رهایی یابیم. فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ هستند و کمتر از همه‌ی مردان از آن می‌ترسند. اما کسی حق ندارد که خود کشی کند.اگر چه که مردن بهتر از زندگی است ما گله‌های خدایان هستیم و تا زمانی که مقدر است باید زندگی کنیم. ولی در این زندگی باید هر چه بیشتر تلاش کنیم که روی از زندگی جسمانی بگردانیم و به زندگی معنوی روی کنیم.

سقراط می‌گوید، فیلسوف فقط با پسوخه سروکار دارد، و حتی در این زندگی نیز تا حد امکان سعی می‌کند آن را مستقل از تن نگه‌دارد، و لذات و تمایلات تن را به دیده‌ی حقارت می‌نگرد. چون هدف فیلسوف رسیدن به حکمت و حقیقت است، او به دنبال چیزی بالاتر از شهادت حواس است و سعی می‌کند از آسیب‌های عواطف برکنار بماند و فقط بر عقل و استدلال تکیه کند. دانش کامل را نمی‌توان در این دنیا به‌دست آورد، و اگر نهایت سعی خود را در مبّرا داشتن روح از آلودگی بدن به عمل آوریم، فقط تا حد امکان به آن نزدیک می‌شویم و آمادگی می‌یابیم تا خدا هر وقت خواست آن را به طور کامل آشکار سازد. بنابراین بی‌معنی است که فیلسوف ـ که در تمام عمر سعی می‌کرد، تا حد امکان، پسوخه‌اش را از قید تن آزاد سازدـ از مشاهده‌ی این‌که آزادی کاملش فراهم می‌شود، دلتنگ شود.

کبس از سقراط می خواهد برای ادعای خود "روح پس از مرگ آدمی از میان نمی رود" دلیل بیاورد. سقراط سه دلیل بر فناناپذیری نفس اقامه می‌کند که هر سه مبتنی برنظریه‌ی ایده است .دو استدلال اول از نظریه‌های پیشینیان وام گرفته است اما استدلال سوم کاملا افلاطونی است یعنی بر پایه‌ی پژوهش مفاهیم است .

استدلال اول: "همه‌ی رویدادهای جهانی عبارت از این است که اضداد جای یکدیگر را می‌گیرند (نظریه‌ی هراکلیتوس) نفس آدمی پیش از آنکه وجود این جهانی خود را بیابد زندگی متضاد با زندگی این جهانی داشت که در طی آن به مشاهده‌ی ایده نایل شده است، بنابراین باید پس از پایان زندگی این جهانی نیز همان گونه زندگی را داشته باشد." سقراط در استدلال خود از یک مقدمه‌ی هراکلیتوسی و یک مقدمه‌ی فیثاغورسی استفاده می‌کند. هر چیزی ضدی دارد و از ضد خود پدیدار می‌شود؛ یا بین دو ضد، زایش و پیدایش متقابل است همچنانکه میان بیداری و خواب، خوابیدن هست و میان خواب و بیداری، بیدار شدن. البته منظور این نیست که زنده از مرده پدیدآید و مرده از زنده، بلکه باید موضوعی باشد که محل این دو صفت گردد. مثل جسم که وقتی سیاهی می‌رود می‌توانیم سفیدی را بر او حمل کنیم. برای زنده بودن و مرده بودن هم باید موضوعی باشد تا این دو صفت را بتوان بر او حمل کرد این موضوع جسم نمی‌تواند باشد؛ چون انسان مرکب از جسم و روح است پس روح موضوع زندگی و مرگ است و این روح باید از قبل وجود داشته باشد. وقتی هم کسی مرد نابود نمی شود بلکه روح او به عالم دیگری می رود و پس از گشت و گذار و دیدن حقایق و ایده ها به این عالم در کالبد دیگری بر می‌گردد . یا اینکه ما از یک طرف می‌بینیم که زنده‌ها می‌میرند و این نمی‌تواند یک طرفه باشد و اگر بخواهد روح از آن دنیا به زندگی پا بگذارد باید قبلا وجود داشته باشد." زندگان از مرگ به زندگی بازگشته‌اند همچنانکه مردگان از زندگی به مرگ رسیده‌اند. اگر این استدلال درست باشد ، همین خود دلیل کافی است بر اینکه ارواح مردگان باید در جایی باقی بمانندو از آنجا به زندگی برگردند."

نکته‌ای را که استدلال اول در پی دارد این است که آموختن چیزی جز بیاد آوردن نیست. با روش دیالکتیکی که افلاطون در رساله‌ی منون آن رامطرح کرده است در اینجا نیز سقراط می گوید با دیدن چیزی به یاد خود آن چیز و یا چیز دیگری می‌افتیم و با دیدن دو چیز برابر به یاد خود برابری می افتیم حال ما خود برابری را در کجا دیده‌ایم "پس باید گفت پیش از آنکه از مادر بزائیم نه تنها برابری وبزرگتری و کوچکتری بلکه خود زیبائی و خود خوبی و خود عدالت و خود دینداری، و همه‌ی چیزهائی را که در بحثهای خویش همواره در باره‌ی " خود" آنها گفت‌وگو می‌کنیم، می‌شناختیم؟" افلاطون با نظریه‌ی یادآوری می‌خواهد این نظریه را مطرح کند که آدمی چگونه می‌تواند به چیزی دانش پیدا کند که موضوع تجربه نیست. قوانین ریاضی، نیکی، عدالت...را چگونه می‌شناسیم. ما به اینها از طریق حواس نمی‌توانیم علم پیدا کنیم چون حواس ما را برای مثال به برابری تقریبی می‌رساند نه به برابری مطلق. پس ما چطور به برابری مطلق علم پیدا می کنیم؟ روح ما باید قبل از این که وارد کالبد شده باشد و قبل از آن که تجربه چشم ما را تار کرده باشد آن را در عالم دیگر دیده باشد پس باید روح قبل از وارد شدن به بدن وجود داشته باشد. از نظریه‌ی ایده دو نتیجه حاصل می‌شود: "اولا این نظریه بدین سوال پاسخ می‌دهد که ما دانش خود را درباره‌ی موجود تغییرناپذیر که هرگز موضوع احساس و تجربه نمی‌تواند بود، از کجا به دست می‌آوریم ...در ثانی وجود روح پیش از ورود در کالبد با وجود ایده‌ها ارتباط جدایی ناپذیر دارد. این حکم که موجود (یا موجودات) تغییر ناپذیر وجود دارد نتیجه‌ی ضروری این واقعیت است که ما دارای دانش ضروری و عام الاعتبار هستیم: و همین خود دلیل وجود روح پیش از ورودش در کالبد است."

استدلال دوم: سیمیاس می گوید قبول دارم که روح قبل از بدنیا آمدن ما وجود داشته است ولی استدلال شما ثابت نمی‌کند که روح پس از مرگ نیز زنده بماند. سقراط می‌گوید در استدلال اول گفتیم که اضداد جای یکدیگر را می‌گیرند؛ وقتی از زنده مرده پدید آید از مرده هم زنده پدید می‌آید، با این وجود سقراط استدلال دیگری را مطرح می‌کند."هر فسادی تجزیه‌ی شیئی مرکب است، هر شیء بسیط تجزیه ناپذیر است و در نتیجه فساد ناپذیر، ایده که موجود فی‌نفسه است، مطلقا بسیط است. شناسنده و موضوع شناسایی ذاتا همانند یکدیگرند (نظریه‌ی امپدوکلس و دیگران)، پس نفس که شناسنده‌ی ایدهاست بسیط است، یعنی تجزیه‌ناپذیر، و در نتیجه فسادناپذیر ." مرگ‌ناپذیری روح ریشه در نظرات امپدوکلس و متفکران دیگر قبل از سقراط دارد. اگر چهار عنصر با ترکیب چیزی را به وجود می‌آورند و با تجزیه همان چیز از بین می‌رود یعنی ما کون وفساد داریم وآن چیزی که همیشه ثابت است و باعث به وجود آوردن و از بین رفتن می‌شود لذا ما دو حوزه داریم تغییرپذیر و تغییرناپذیر. محسوس و معقول . نوعی دیدنی که موجود به معنی غیر واقعی است که تغییرپذیر و مرکب و فناپذیر است و نوعی نادیدنی که موجود به معنای واقعی است تغییرناپذیر و فناناپذیر و بسیط است. تن از طریق حواس با محسوس سر و کار دارد و و روح با معقول. روح بسیط است و تن مرکب، روح جاویدان و توانا به تفکر است و همواره همان می‌ماند در صورتی که تن فناپذیر و موقت و از تفکر ناتوان است. امر بسیط با بسیط سروکار دارد و امر مرکب با مرکب. انسان نه مادی محض است و نه معقول محض حال اگر کسی بتواند روح خود را مستقل از تن نگاه دارد و دل به حقیقت بسپارد و هر چه بیشتربا موجود تغییرناپذیر سر وکار داشته باشد و در شناخت آن بکوشد به ماهیت حقیقی خود راه می‌یابد و مرگ را با آغوش باز می‌پذیرد و دیگر به عالم ماده بر نمی‌گردد؛ چون در این دنیا به الوهیت تشبه پیدا کرده است الوهی می‌شود و جاویدان. پس از مرگ به جائی همانند خویش یعنی خدایی و جاویدان روی می‌نهد و در آنجا به نیکبختی می‌رسد. اما انسان‌هایی که در زندگی گرفتار تن بودند و تمام همشان عالم محسوسات بود، روح آنان بعد از مرگ سرگردان می‌ماند و آنها را به نزد خدایان راه نیست لذا دوباره مطابق با هوس‌هایی که از تن پیش در آنان مانده است به تن گرگ یا سگ یا مورچه یا انسان دیگری در می‌آیند. فیلسوفان برای اینکه به چنین سرنوشتی گرفتار نشوند هیچ وقت دست از فلسفه یعنی اشتیاق به دانش برنمی‌دارند. فلسفه چون انسان را گرفتار تن می‌بیند به او پند می‌دهد که دست از ادراک حسی بر دارد و "فقط آنچه را که خود بی‌واسطه‌ی حس درمی‌یابد حقیقت بشمارد." و راهی جز آنچه تفکر بر او می‌نمایاند، نپیماید، تا حقیقت پاک و خدایی را که بسی برتر از گمان و عقیده است رویت کند.

سیمیاس ایراد می‌گیرد که حرف‌های سقراط درباره‌ی چنگ نیز صادق است، کسی می‌تواند بگوید که نغمه پس از شکستن چنگ می‌ماند یا شاید روح نیز مانند نغمه‌ی چنگ نتیجه‌ی هماهنگی اجزاء تن باشد که به وسیله‌ی سردی و گرمی و خشکی و رطوبت به هم پیوسته باشند" روح چیز دیگری نیست جز هماهنگی و نسبت درست ترکیب عناصری که بدن از امتزاج آنها به وجود می‌آید." ایراد سیمیاس ریشه در اندیشه‌ی فیثاغوری دارد." اکنون بیندیش و ببین اگر کسی ادعا کند که روح زاده‌ی هماهنگی و پیوند اجزاء تن است و با فرارسیدن مرگ پیش از تن نابود می‌شود در پاسخ او چه باید بگوییم؟" ایراد دیگری که مطرح است این است که نغمه پس از ساز به وجود می‌آید حال اگر سازی خراب شود ساز هست اما دیگر نغمه‌ای نیست. یعنی اگر بدن انسان بیمار شود تن وجود دارد اما دیگر روحی که هماهنگی تن است وجود نخواهد داشت.

کبس می‌گوید من هنوز قانع نشده‌ام که روح پس از مرگ می‌ماند با اینکه قبول دارم که روح پیش از آنکه به کالبد ما درآید وجود داشته است و اینکه روح پس از مرگ یک بدن نابود نمی شود ولی از کجا معلوم که پس از مرگ چندین بدن نابود نشود. استدلال‌های سقراط ثابت نمی‌کند که روح فناناپذیر است .

سقراط در جواب سیمیاس می‌گوید اگر روح را نتیجه‌ی هماهنگی بدانیم باید پس از اجزاء هماهنگ به وجود آید و پیش از همه‌ی آنها نیز از بین برود لذا نمی توانیم بپذیریم که روح هماهنگی مثل نغمه است و از طرف دیگر روح قبل از اینکه وارد تن شود در جائی بوده و علم یادآوری است نه یادگیری. بین این دو باید یکی را بپذیریم. چون سیمیاس و کبس هر دو فیثاغورسی هستند سقراط می‌گوید، نمی‌شود از یک طرف نظریه‌ی یادآوری را قبول داشت و از طرف دیگر معتقد بود که روح چیزی جز هماهنگی تن نیست. روح را نمی‌شود با نغمه و تن را با ساز مقایسه کرد. از طرفی دیگر ما به چیزی میل می‌کنیم و با همان چیز هم مخالفت می‌کنیم؛ نمی شود که یک چیز هم به چیزی میل کند و هم با آن مخالفت نماید لذا چیزی که میل می‌کند تن است و چیزی که مخالفت می‌کند روح است. روح نسبت به چیزی که تن میل می‌کند هم می‌تواند موافقت کند و هم مخالفت .اگر روح عمل بدن و ناشی از بدن باشد چنین چیزی امکان پذیر نیست. همچنین روح از آنجایی که بسیط است نمی توان قوی‌تر و یا ضعیف‌تر باشد در صورتی که در هماهنگی ما هماهنگ و هماهنگ‌تر داریم. یونانیان فضیلت را نیز هماهنگی می دانستند ؛ در این صورت آیا روح که هماهنگی است خود باید دارای هماهنگی دیگر باشد و بگوییم هماهنگی که هماهنگ تر است روح نیک و هماهنگی که هماهنگ تر نیست روح بد است. چون در روح ما بیشی و کمی نداریم پس ما نمی‌توانیم بگوییم که روح هماهنگی است و از طرف دیگر چون هماهنگی نمی‌تواند ناهماهنگی باشد پس ما روح بد نیز نمی‌توانیم داشته باشیم" اگر روح را هماهنگی بدانیم ارواح همه‌ی جانداران چون از حیث روح بودن فرقی با یکدیگر ندارند باید از حیث نیکی با هم برابر باشند." همچنین اگر روح را هماهنگی بدانیم مثل نغمه، در این صورت این نغمه هست که تابع چنگ است نه بر عکس در صورتی که در انسان این روح است که بر انسان حکم می‌راند، نه بر عکس.خلاصه این که روح هماهنگی نسیت .

اما درجواب کبس سقراط اندکی سیر اندیشه‌ی خود را بیان می‌کند چون برای اثبات فسادناپذیری روح باید علل کون و فساد را بررسی کند. اینکه نخست مثل دانشمندان طبیعی درباره جهان می‌اندیشید و سرانجام به این نتیجه رسید که چون علت اصلی پدیده‌های عالم را نمی‌تواند از این راه پیدا کند از آن ناامید شد. می‌گوید نتوانستم بفهمم که آیا یک را بر یک می‌افزاییم دو می‌شود یا اینکه یک را به دو نیم می‌کنیم، دو به وجود می‌آید، تا اینکه شنید آناکساگوراس عقل (نوس) را علت همه‌ی چیزها و سامان دهنده آنها می‌داند اما هر چه بیشتر مطالعه کرد دید که آناکساگوراس همه‌ی پدیده‌ها را تفسیر مادی و یا تفسیر مکانیکی می‌کند و در هر جا که کم می‌آورد پای عقل را به میان می‌کشد. لذا از او نیز ناامید شد. چاره را در این دید که دست به دامن تفکر بزند و ذات حقیقی چیز ها را به دیده‌ی تعقل بنگرد، و از راه تفکر به این نتیجه رسید که اگر چیزی بزرگ یا کوچک و یا زیباست از خود کوچکی و از خود بزرگی و از خود زیبایی بهره‌مند است. هر ایده مستقلا وجود دارد و هر چیز نام خود را به سبب بهره داشتن از آن ایده بدست می‌آورد. پس علل مادی اگر چه که مهم هستند و علل ثانوی هستند

استدلال سوم: بعد از این استدلال می‌کند که دو ضد و دو امر متناقض مانعه‌الجمع هستند باآمدن یکی دیگری می‌گریزد و اگر نگریزد نابود می‌شود ولی مثلا سقراط که بزرگتر از یکی و کوچکتر از دیگری است وقتی کوچکی بیاید بزرگی می‌گریزد اما سقراط همان می‌ماند که پیش از آن بوده است؛ به عبارت دیگر نه تنها هیچ چیزی ضد خود را نمی‌پذیرد بلکه اگر با آمدن خود یکی از اضداد را نیز با خود بیاورد آن را هم نمی‌پذیرد. فردی هیچگاه زوج و هر چه را که زوجی را با خود بیاورد نمی‌پذیرد و چون در هر چیزی که روح باشد با خود زندگی را می‌آورد هیچ وقت ضد خود که مرگ است و یا هر چیزی که لازمه‌ی مرگ است را نمی‌پذیرد لذا روح مرگ‌ناپذیر است؛ و هر چیزی که مرگ‌ناپذیر باشد فناناپذیر است پس روح جاودان است." چیزی که ماهیتش زندگی است و زنده بودن خاصیت و علامت ماهیتش است ممکن نیست این خاصیت را از دست بدهد . روح فی‌نفسه زندگی است و حامل ایده‌ی زندگی. همچنان که ایده‌ی زندگی مرگ را به خود راه نمی‌دهد، حامل ایده‌ی زندگی نیز مرگ را به خود نمی‌پذیرد ... از این رو روح تنها مرگ‌ناپذیر نیست بلکه چون ممکن نیست از زندگی جدا شود نابود نشدنی است."

سقراط پس از اینکه ثابت کرد روح جاودان است در قالب اسطوره سرنوشت روح‌ها را پس از مرگ بیان می‌کند و بعد آماده می‌شود که زهر را بنوشد. افلاطون با زیباترین و دلکش‌ترین نثر مرگ سقراط را گزارش می‌دهد. سقراط در آخرین لحظه می‌گوید، کریتون یک خروس برای اسکلپیوس خدای پزشکی قربانی کند و منظور او این است که از رنج زندگی رهایی یافته است. افلاطون در پایان می نویسد "این بود سرانجام مردی که از همه‌ی مردمانی که دیدیم و آزمودیم هیچ کس در خردمندی و عدالت به پایش نمی‌رسید"

مجید نصرابادی