شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

یکی شبیه من آنجا بود


یکی شبیه من آنجا بود

زمانی گمان می کردم که لحظه های زندگی رنگی ندارند و من در میانه هیاهوی راهی تا به نیمه آمده گم شده ام

زمانی گمان می کردم که لحظه های زندگی رنگی ندارند و من در میانه هیاهوی راهی تا به نیمه آمده گم شده ام. بارها از خودم می پرسیدم به سوی کجا حرکت می کنم و مقصدم کجاست؟

شانه هایم هر روز، از سنگینی باری که به دلخواه به دوش می کشیدم از روز قبل خسته تر می شد، به آینده فکر می کردم که چه خواهد شد؟

نمی توانستم از فکر کردن به شرایطی که عزیزانم در آن نفس می کشند خودم را رها کنم و آسوده به کناری بنشینم، گویی می خواستم برای همه امور روزانه آنها من تصمیم گیرنده نهایی باشم، مثل اینکه در زندگی چیزی را گم کرده بودم که هر چه بیشتر به دنبالش می گشتم کمتر آن را می یافتم. هزاران بار ازخودم و دیگران درباره این گمشده ناپیدا که آرامش جسمی و روحی مرا ربوده بود پرسیده بودم، به امید آنکه شاید کسی او را بشناسد و قبلا او را ملا قات کرده باشد و به من نشانی ای از او بدهد، اما هیچ کس سراغی از او نداشت و او را نمی شناخت، مثل اینکه وجود این گمشده را تنها من خودم حس می کردم و به وجود داشتنش ایمان داشتم، به خوبی می دانستم که اگر او را پیدا کنم، به بسیاری از سوالا تی که ذهن مرا مشغول به خود داشته، پاسخ خواهد داد.

انرژی زیادی تمام جانم رادر برگرفته بود تا از جستجو کردن خسته نشوم و همچنان به پیش بروم، رایحه خنک آرامش، مشامم را نوازش می داد و سایه نامعلومی را از دور می دیدم، آینده مرا به سوی خودش دعوت می کرد. نمی دانم چه اتفاقی به وقوع پیوست، به یک باره در فراسوی تمامی افکار و دغدغه هایم خودم را دیدم که در دوردست ها ایستاده ام، با دیدن خودم سر از پا نشناخته، می دویدم، می خواستم حالا که خودم را پیدا کرده ام یک دل سیر به نظاره اش بنشینم، غرق در نور و روشنایی شده بودم و به همه چیز می خندیدم، آن قدر جلو رفتم تا کاملا به خودم نزدیک شدم، خود خودم بودم، مثل این می مانست که از زمان و مکان دنیای خاکی جدا شده ام و در عالمی دیگر به سراغ خودم آمده ام، همانجا شانه به شانه همدیگر نشستیم و حسابی از همه چیز و همه کس حرف زدیم، گفتیم و شنیدیم، نمی دانم چقدر گذشت؟! به خودم که آمدم، متوجه شدم که کسی کنارم نیست و تنهای تنها در کنج خلوتی نشسته ام و به دوردست ها نگاه می کنم، دل به نجوایی داده بودم که همه جا از آن پر شده بود و همه چیز آن را زمزمه می کرد، به من تبریک می گفتند که خودم را دوباره پیدا کرده بودم. آری گمشده واقعی در تمامی این سالها که مرا رنج می داد، خود واقعی و ایده آل من بود که او را گم کرده بودم.

حالا که به خودم رسیده بودم، به روشنی در می یافتم که تمامی سرگشتگی و ناآرامی من به خاطر آن بود که از خودم دور افتاده بودم و به همین دلیل نه می توانستم خودم را به درستی داشته باشم و نه دیگرانی را که با آنها زندگی می کردم.

در آن حال پرده ای زمخت و سیاه از جنس زندگی های انسانی از پیش چشمانم به کناری رفته بود و همه اتفاقات زندگی گذشته ام را به وضوح می دیدم، تمامی خواسته هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می کردندو به من لبخند می زدند، آنها همه یک صدا سرود زیبایی را می خواندند، می خواستند به من بفهمانند که آنها همیشه به من نزدیک بوده اند و این من بوده ام که ناآگاهانه از آنها دوری می کرده ام، تنها اگر آنهارا طلب می کردم، در دستان من بودند و به لحظه های زندگی من پیوند می خوردند و دیگر لا زم نبود برای به دست آوردنشان عمری به این سو و آن سو بدوم.

آری، می باید خودم را از همه چیزهایی که به اسارتم کشانده بودند رها می کردم و آزادانه در فضای تمامی خوبی ها نفس می کشیدم و تنها اندیشه نیک را درخودم پرورش می دادم و خودم را به نور و روشنایی واقعی می رساندم.

مدتی ا ست که این گونه زندگی می کنم، به دور از همه تعلقات و زیاده خواهی های انسانی. خودم تنها متعلق به خودم و دیگران هم تنها متعلق به خودشان هستند و تمام تلا شم این است که به آنها زندگی ای در اوج آرامش را هدیه بدهم.

همه دردها و ناخوشی ها از من گریخته اند و خودم را آرام و صبور درلحظه های آینده ای می بینم که در آن همه چیز متعلق به من است، بدون اینکه بخواهم به دنبالشان بدوم.

راهی را پیموده ام که ثمره اش برای من آرامشی جاودانه و سلا مت بوده است، راهی که دیگر بازگشتی در آن وجود ندارد و می باید تا سر منزل مقصود ادامه بدهم. در تمامی این راه، خدای مهربان، همیشه و در همه حال در کنار من بوده، پروردگاری که تنها از سر لطف به بندگانش نگاه می کند و راهنمای همیشگی آنها در راه رسیدن به منبع اصلی نور و روشنایی و حیات جاودانه انسان است.

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر توتشویش خمار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

نویسنده : ناهید آتشبار