چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
روزهای سربازی
جلوی پادگان شلوغ بود، یکی از بچهها که قیافه ریزتری داشت به زحمت کیسه بزرگ سبز رنگی را روی کولش انداخته بود و قوز کرده راه میرفت.
- میرزایی! جون من خیلی بهت میاد، من جات باشم واسه افه هم شده بعد از خدمتم با همین کیسه میرم تو خیابون!
پسرک کوتاه قامت به زحمت سرش را برگرداند، موهایش را از ته زده بود، گونههایش کمی آفتاب سوخته بود، بینی لاغر و کشیدهای داشت که با ته ریش قیافه جالبی به او داده بود، تازه آموزشی را تمام کرده بودند و برای مرخصی پایان دوره به خانه میرفتند.
- تو اینجا هم ولمون نمیکنی فریبرز کله! آخه آدم با اون کله قناس به دیگرون تیکه میاندازه! چند نفر دیگر از بچههای گروهان که با هم بودند خندیدند، کلافه از گرمای تابستان، منتظر بودند تا ماشینی گیرشان بیاید و سریعتر به ترمینال بروند و به خانههایشان برسند.
- میرزایی! چه حالی کردم وقتی اسمت رو خوندن باید بری اهواز! میگن اونجا همه سرباز صفرها رو میفرستن مرز، هنگ مرزی! پوستت کنده اس پسر!
- بیخیال داداش! منو که میشناسی!
این را گفت و از توی جیب شلوارش کلاه تاکردهای را درآورد و لبهاش را بالا داد، زیرش با خودکار آبی و خط کج و معوجی نوشته بود: ابی تنها!
- خوندی؟ من ابی تنهام! واسم هیچی سخت نیست، تحملم زیاده، خوبه خودت دیدی که چطور دو شب جای بچهها نگهبان آسایشگاه بودم و پلک نزدم، هر جا باشه چشم به هم بزنی دو سال تمومه!
فریبرز با شیطنت خندید و گفت: آره! چشم به هم بزنی چشمات دراومده! بچهها خندیدند، در این دوماه آموزشی با آنکه روزهای سختی را گذرانده بودند اما هزار خاطره داشتند، دوران آموزشی دوران عجیبی بود، به یکباره از فضای خانه وارد دنیایی متفاوت شده بودند، شبهاساعت ۹ خاموشی میزدند، به این معنی که همه سربازها باید سر این ساعت آرام و بی صدا روی تختهایشان میخوابیدند، پچ پچ، حرف زدن، شوخی کردن، تکان دادن تخت و ... ممنوع بود، صبح سر ساعت ۴:۳۰ بیدارباش بود، نگهبان شب سوت میزد و همه سربازها باید بیدار میشدند و لباس مرتب میپوشیدند و به سلف سرویس میرفتند، در آنجا معمولا صبحانه سبکی میدادند، تخم مرغ، خیار و پنیر، کره و مربای کوچک و ... صبحانههایی بود که در طول دوران آموزشی به سربازها میدادند، بعد از صبحانه برای نماز به خط میشدند و به مسجد پادگان میرفتند، بعد از نماز هر سرباز باید به قسمتی که از قبل مشخص شده بود خودش را معرفی میکرد، معمولا برای نظافت آسایشگاه، محوطه، میدان رژه، توالتها و... از قبل نفراتی انتخاب شده بودند، سربازها باید تا ساعت ۶ همه جا را مرتب میکردند، اگر فرمانده گروهان میآمد و در جایی آشغال میدید یا از نظافت راضی نبود همه را با دویدن دور میدان رژه، کلاغ پر، پامرغی و... جریمه میکرد، برای همین سربازها تمام دقتشان را به کار میبردند تا کار عیب و ایرادی نداشته باشد، این کار برای بچههایی که صبحهاساعت ۱۱ با صدای «مادر جون! صبحونه حاضره!» بیدار میشدند در اوایل بسیار جانفرسا و آزاردهنده بود، اما کمکم عادت میکردند و مثل ساعت شماطهدار هر کس کار خودش را دقیق انجام میداد. البته بعضی از سربازها با شیطنت خودشان را توی توالتها یا گوشه و کنار قایم میکردند اما طولی نمیکشید که لو میرفتند و نه تنها باید کارشان را انجام میدادند بلکه حسابی هم تنبیه میشدند.
معمولا هر گروهان یک ارشد داشت که درشت هیکلترین و منظمترین سرباز گروهان بود، او در غیاب فرمانده وظایفش را انجام میداد و به نوعی جانشین او بود گرچه به اندازه فرمانده اختیار نداشت اما در بین سربازها او فرمانده بود، ارشد سربازها را به خط میکرد و حضور و غیاب روزانه را انجام میداد، تا اینکه فرمانده میآمد و کمیدر مورد گروهان و مشکلات و احیانا بینظمیها حرف میزد و نظافت عمومی را چک میکرد، اگر سربازی پوتینهای واکس نزده داشت، لباسش کثیف یا نامرتب بود و ناخنهای بلندداشت تنبیه میشد، جورابهای سیاه رنگ و ساق بلند نظامیگرم و پشمیبود و در تابستان پا را اذیت میکرد برای همین بعضی از سربازها از جورابهای زنانه! سیاه رنگ استفاده میکردند اگر فرمانده متوجه این موضوع میشد که معمولا میشد علاوه بر آبروریزی مفصل، سرباز به تنبیه محکوم میشد، در طول روز سربازها بارها باید پوتینهایشان را درمیآوردند و میپوشیدند این کار به دلیل اینکه بند پوتینها بلند بود و باید از سوراخهای متعددی رد میشد دشوار بود. برای همین بعضی از سربازها از کشهای سیاه رنگی به جای بند استفاده میکردند که این کار در دوران آموزشی خلاف محسوب میشد، بعد از بازدید فرمانده همه فرنج (لباس نظامی) و کلاه را در میآوردند و با زیر پیراهن سفید و کاملا تمیز در حالی که نرم و مرتب میدویدند به میدان اصلی رژه وارد میشدند، سربازهای هر گروهان در حین ورود به میدان با هم و یکصدا شعرهای حماسی میخواندند، بعد ورزش همگانی و دعای صبحگاهی و...
ابراهیم تکیه داده بود به صندلی پشتی تاکسی و از پنجره بیرون را نگاه میکرد، این اتفاقات حالا دیگر بخشی از زندگیاش شده بودند، با یادآوری آنها، انگار کوهی را از جا کنده باشد نفس راحتی کشید، همیشه دیگران او را از آموزشی ترسانده بودند.
- میرزایی! به چی داری فکر میکنی؟
این را فرشاد پرسید، بچه کرمان بود و لهجه خاص و شیرینی داشت، در روزهای آموزشی دفتر کوچکی داشت که در آن چیزهایی را مینوشت، خیلی از بچههای پادگان این کار را میکردند، البته معمولا توی تاریکی بعد از خاموشی این کار را با خط خرچنگقورباغهای انجام میدادند، فرشاد هم عشق خاطره بود توی پادگان!
- هیچی! همهاش دارم به روز اول که اومدیم تو پادگان فکر میکردم، یادته سرگروهبان به امیری گفت چون پوتینهاش رو گم کرده بازداشت میشه چقدر گریه زاری کرد، الان وقتی یادش میافتم خندهام میگیره به خدا! چقدر ساده بودیم اوایل! همین فریبرز که حالا زبون درآورده رو میبینی؟ یکی از بچههاسرکارش گذاشت گفت برو انبار بگو سهمیه تیغ منو چرا ندادین؟ بنده خدا رفت بعد سوژه شد ...وای خدا! اصلا فکر نمیکردم یه روز بشه از آموزشی برگردم دلم تنگ بشه واسه اون روزا...
فرشاد سری تکان داد و گفت: آره! من هم یادم که میافته دلم تنگ میشه، سخت بود اما کلی هم خندیدیم، دلم واسه اون تن ماهی خوردنهای دم غروب تنگ شده، حالا هر وقت تن ماهی میبینم یاد مجید گودرزی میافتم، چه کولاکی بود، این همه جوک رو از کجا میدونست زلزله؟ خوش به حالش اون همه شیطون بود آخرش افتاد شهر خودش پیش ننه باباش! ما رو باش که باید بریم اهواز! راس میگن منطقه جنگیه؟
- منطقه جنگی کدومه پسر؟ جنگ خیلی ساله تموم شده رفته پی کارش!
از بلندگو صدای بم و ناپختهای پخش میشد که میگفت: مسافرین محترم اهواز تهران لطفا سوار شن جا نمونن! میرزایی لیوان چای را برداشت و بیسکویت ساقه طلایی را توی جیب شلوارش گذاشت و سوار اتوبوس شد و روی صندلی شماره ۱۷ نشست، از اینکه روی این صندلی نشسته بود خوشحال بود، از یکطرف دستش به آبسردکن میرسید و از طرف دیگر یکی از تلویزیونهای داخل اتوبوس نزدیکش بود و با خیال راحت میتوانست فیلم ببیند، عادت نداشت توی اتوبوس بخوابد. صندلی کناریاش خالی بود و کلافه شده بود، ساعت نزدیک نه شب بود که به بروجرد رسیدند، مردی میانسال با کیف دستی کوچک و سر و وضع مرتبی سوار شد، شاگرد راننده او را یکراست آورد و کنار ابراهیم نشاند.
- سلام سرکار! خوبی؟
میرزایی لبخندی زد و کمی خودش را جمع و جور کرد، نگران بود که لباس سربازی چروک و خاک گرفتهاش به لباسهای شسته و تر و تمیز و اتو کشیده مرد بخورد.
- مرسی! خوبم.
- چند ماه خدمتی؟
مرد با ته لهجه خوزستانی و خونگرم جنوبیها، خیلی زود گرم گرفت و از هر دری حرف زد، از دوران خدمت سربازی خودش در کردستان گفت و اینکه در زمان جنگ در یک پاسگاه مرزی روزهای سختی را گذارنده و یکی دو دوست نزدیکش شهید شدهاند. ابراهیم بیشتر گوش میداد، انگار حرفی برای زدن نداشت.
- هنوز هم همدیگه رو به تخت میدوزید؟
- چی؟ به تخت بدوزیم؟
- آره دیگه! یادمه یکی از شوخیهایی که اون موقع بچهها با هم میکردن این بود که شب یکی را با نخ سوزن به تختش میدوختند و بعد نصفه شب یکدفعه چند نفری میرفتند بالای سرش و داد و هوار میکردند که فرار! عراقیهاحمله کردن و... بیچاره تا میخواست بلند بشه نمیتونست و... کلی میخندیدیم، یادمه یه بار کتری و چند کاسه فلزی رو با نخ و طناب و این چیزا به یکی از بچهها بستیم، بیچاره نصفه شب از سر و صدای ما بیدار شد و شروع به دویدن کرد، کتری و ظرف و ظروف به هم میخورد و این بنده خدا خوابآلود توی محوطه پاسگاه میدوید و فکر میکرد گلوله باران شده! دنیایی داشتیم اون موقع! یه روزی میشه یاد خدمت که میافتی خندهات میگیره، دلت تنگ میشه براش! خدمت سربازی زندگی سازه، آدم رو میسازه، به شرطی که خود آدم هم بخواد!
میرزایی لبخندی زد و گفت: آره همه میگن! تو آسایشگاه ما هم، کلی خاطره و یادگاری بچههای قدیمی نوشتن، وقتی میخونم باورم نمیشه که یه نفر ده سال پیش اینجا بوده مثلا نوشته بود: احمد طاهری اعزامیاز مسجد سلیمان الان یه سری از بچهها رو کلاههاشون برای هر ماهی که تموم میشه یه مربع میذارن، من خوشم نمیاد، یه جوری این کار تحمل روزا رو سخت تر میکنه، باید بهش فکر نکرد!
مرد به تاریکی شب نگاه میکرد و انگار از حرف زدن با او درگیر خاطرات گذشتهاش شده بود. توی تاریکی اتوبوس ابراهیم ساعتش را نزدیک شیشه اتوبوس برد و به زحمت توانست ساعت را بخواند، ده دقیقه از دوازده گذشته بود، سرش را که برگرداند دید مرد خوابش برده ، او هم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست میدانست که خوابش نمیبرد، برای همین سعی کرد توی ذهنش خاطرات روزهای آموزشی را تازه کند، این کار به او آرامش خاصی میداد، دوستان دوران آموزشی چیز دیگری بودند...
- سرکار! سرکار! پاشو داداش رسیدیم!
ابراهیم به زحمت چشمهایش را باز کرد، باورش نمیشد که شش هفت ساعت خواب بوده و بیدار نشده، درست مثل یکسالی که از خدمتش گذشته بود مرد کناریاش رفته بود، خودش را جمعوجور کرد، چشمش به کیف دستی سیاه رنگ مرد افتاد که افتاده بود زیر صندلی، درست کنار پوتینهای خاک گرفتهاش. آن را برداشت و به طرف شاگرد راننده رفت و گفت: اون آقایی که کنار من بود اینجا پیاده شد؟
- نه داداش! مسافر اراک بود، اون هم مثل شما خوابش برده بود، اگه بیدارش نمیکردم تا تهران خواب بود...
این را گفت و لبخندی زد و کیسههای مشمائی آشغال را جمع کرد. میرزایی از صندوق بغل ساکش را برداشت، خواست کیف دستی را به راننده بدهد اما این کار را نکرد. رفت روی یکی از نیمکتهای ترمینال نشست. زیپ کیف را کشید، تا به حال این همه تراول را یکجا ندیده بود، چند فاکتور و کاغذ دیگر هم توی کیف بود، هیجانزده شده بود، با انگشتهایش آرام تراولها را لمس کرد، کمی ترسیده بود، به سمت توالتهای ترمینال رفت، آنجا راحتتر بود، تمام تراولها را از توی کیف درآورد و شمرد. تا به حال این همه پول را نشمرده بود، ۲۳ میلیون تومان پول! برای یک لحظه فکر کرد که این پول میتواند زندگیاش را زیر و رو کند. یک کاسبی خوب برای وقتی که خدمت تموم شد ....
- ابراهیم! ابراهیم! حواست کجاست؟
- هیچی! داشتم به اون سربازه که تو برجک نگهبانی نشسته فکر میکردم، وقتی نگهبانی نمیدونی چقدر زمان دیر میگذره، هی دور و برت رو نگاه میکنی، راه میری، میشینی، اسلحهات رو نگاه میکنی و...
نسیم از جایش بلند شد و کمی دورتر چند گل بابونه چید و آورد گذاشت توی لیوان پلاستیکی رو سفره!
- میدونی نسیم! یادمه اولین بار که بابات رو دیدم بهم گفت یه روزی میشه یاد خدمت که میافتی خندهات میگیره، دلت تنگ میشه براش! خدمت سربازی زندگی سازه، آدم رو میسازه، به شرطی که خود آدم هم بخواد! اون موقع تو دلم گفتم این بابا هم دلش خوشه، آدم تو خرما پزون جنوب از خودش هم بیزار میشه چه برسه به اینکه بخواد با خدمت سربازی هم حال کنه، اون روزا فقط میخواستم زودتر خدمتم تموم بشه و برگردم تهران! اما چه میدونستم بابات میاد کیفش رو میاندازه زیر صندلی که دخترش رو شوهر بده!
- خوش به حالت ابراهیم چه اعتماد به نفسی داری! من نمیدونم همه اونایی که یه چیزی پیدا میکنن میان دختر طرف رو میگیرن؟ آخه تو اومدی خونهمون کیف رو آوردی، اون هم کی؟ دو هفته بعد، بابا هم مژدگانی داد، دیگه چرا هی هر روز میاومدی مژدگانی رو پس بدی؟!
- اولندش! دو هفته مرخصی داشتم حیفم میاومد اون همه راه برگردم اندیمشک! اگه میاومدم و برمیگشتم مرخصیه دود میشد، ثانیا بابای شما نمیشد یه شماره تلفن بذاره تو کیفش؟ از همه اینا گذشته آخه آدم ۲۳ میلیون پول رو بر میداره میذاره تو کیفش ببره کارخونه که چی؟ از اینا گذشته، من بار اول که اومدم خونهتون بابات از بس خوشحال شده بود و من رو بغل میکرد که داشتم خفه میشدم، بعدش که شما رو دیدم با خودم گفتم درست نیست آدم از همچین بابایی که چنین دختر مهربان و با اخلاق و فهمیدهای داره مژدگانی بگیره!
- تو با یه بار دیدن از کجا فهمیدی من مهربون و خوش اخلاق و فهمیده هستم!
- آها! نکته اینجاست! بار اول که نفهمیدم، وقتی بیرون رفتم شک کردم و بار دوم اومدم ببینم که شکم تا چه حد درسته، بار سوم میخواستم مطمئن بشم که درست حدس زدم!
- اتفاقا من هم بار اول که تو رو با اون سر کچل و کیف گنده سربازی دیدم تو دلم گفتم این پسره چقدر فداکاره! بار دوم بهت شک کردم، بار سوم به خودم گفتم این یه کاسهای زیر نیم کاسهشه! تصمیم گرفتم بار چهارم اگه بیای پوست از سرت بکنم اما چیکار کنم که پدر و مادرت هم اومده بودن و نمیشد جلوی اونا کارای خشونتآمیز کرد!
نسیم این را گفت و خندید، سه سالی میشد که ابراهیم و نسیم با هم ازدواج کرده بودند و حالا که عید شده بود و هوای خوزستان دلنشین و بهاری بود آمده بودند توی یکی از دشتهای سرسبز نشسته بودند تا چیزی بخورند، ابراهیم مدام چشمش به سربازی بود که چند صد متر آنطرفتر در برجک نگهبانی قدم میزد...
ساحل محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست