چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
از حرف زدن بپرس چرا حرف نمی زند
![از حرف زدن بپرس چرا حرف نمی زند](/web/imgs/16/147/ec1hz1.jpeg)
در کوچه پس کوچههای شهر راه میروم، زنگِ تمامِ خانهها را میزنم، اما این شهر، شهر من نیست، این خانه من نیست. من هیچ وقت برای رسیدن به اینجا راهِ خودم را انتخاب نکردهام. همیشه از راههایی که دیگران دارند به اینجا، به خودم رسیدهام. بعضیها هیچ راهی ندارند، فقط صدای دری که باز میشوند را در میآورند. این خیابانها، این شهر، برای من نیست وقتی به جزئیاتِ راه رفتنم شکل میدهند، وقتی پیشبینی میکنند جهاتِ حرکتم را در میان خطوط. تاوانِ گذر کردن از خیابان ایرانی، تاوانِ اینکه در کوچههایش حذر نکنی، روبهرو شدن با خانههایی ست که دو پلاک دارند، آدمهایی که دو اسم، آدمهایی که دو چهره دارند. حال وقتی نه راه، نه مبدا و نه مقصد هیچکدام برای ما نیست، آیا حقیقتا این ماییم که مسافر این راهها هستیم؟ کدام راه؟ در خیابان ایرانی آدمها، شعرها دو اسم دارند.
یا این یا آن. باید یکی را انتخاب کرد. خواندن و فهمیدنِ شعر معطلِ اسمی است که ما برای آن انتخاب میکنیم، چهرهای که ما در آن رو میکنیم و معنایی که ما میخوانیم. نمیشود با هر دو معنا خواندشان. چون یکی دیگری را نفی میکند. یک چهره لبیست خندان، چهره دیگر چاقوییست پشتِ سر و هل میدهد به سمت چاه. نمیشود با هر دو چهره روبهرو شد چرا که این رو انکارِ رویِ دیگر است. باید انتخاب کرد و این برای تمامِ عمر کار سختی ست. ایران سرزمینِ فرصتهاست. روال کار این است که از میان گزینههای پیشبینی شده یکی را انتخاب کنی. انتخاب کنی در همان لحظهای که میدانی این انتخابِ تو نیست، راهی ست که دیگری پیشِ پایت گذاشته، باید انتخاب کنی راهها را تا زنده بمانی. برای زیستن در اجتماع باید یاد بگیری حرفها را، کلمهها را نشنوی بلکه بخوری.اما چگونه میشود دیگر انتخاب نکرد؟ از میان خیر و شر؟ از میان نامهای دو گانه و معانیِ متضاد؟ چطور میشود از بندِ همیشگی قضاوت گریخت؟ مگر ما در سراب چه دیدیم که فکر کردیم زیباتر از دیگری نفس میکشیم؟ شاید تنها راه این است که انتخاب کنیم که دیگر انتخاب نکنیم.
انتخاب نکردن بزرگترین انتخابِ ممکن و البته سختترین است. چرا که لازمه دیگر انتخاب نکردن انکار و سرکوبِ بخش اخلاقیِ و اجتماعیِ وجود ماست. بخشی که در تمام سالهای عمر از طریق خانواده، مدرسه و اجتماع پرورده شده. نماینده اجتماع در من. نماینده جمع در فرد. ما برای مردم شدن از معنا تهی میشویم، نام دیگری بر خود میگذاریم و چهره فردیِ خود را در همان کودکی به دستور جمع در زوایای پنهان خود دفن میکنیم. ما هواپیماهایی هستیم که هر کدام جعبه سیاهی از پروازهای نرفته داریم.شاعر در خیابانِ ایرانی به دنبالِ خودش میگردد. میخواهد خودش را در مرزها و جغرافیایی دیگر در شرایطی فارغ از ملیتاش شناسایی و تجربه کند. در خیابان ایرانی، همین ایرانی بودن چه میزان از من بودن من را تعریف کرده است؟ آبادی دلی پر از باران دارد که خلافِ جهت، رودخانه تاریخ خود را بر میگردد تا برای اشکهایش شناسنامه بگیرد. به یاد میآورد اصولِ مردم شدن را که از کودکی آموخته.
باید یک بار دیگر همه چیز آزموده شود، باید برگشت به اتوبوسی که دیگر نیست تا بفهمیم حقیقت آن است که در سر من است یا آنکه شما بیرون از سرم فریاد میکشید؟ باید یکی از این چهرهها، یکی از این نامها را برگزید وگرنه شعر معطل است. به دستهاش میرسد که دستِ خوداش نبود اما آنها به پای او گذاشتند و با اره تکه تکهاش کردند، به فرشتهها میرسد که با رگهای او طناب بازی میکردند و اعتراف میکند که اگر کلاه خودی داشت، اگر سرش از سرب بود، عبرت نمیگرفت، بهشت نمیخواست. اما چطور میشود در اجتماع به عنوان فرد زیست؟ وقتی دیگر هر گوشهای از شهر که تاریک شود به حساب تو میگذارند. داستانهایی را که برای کنار هم ماندن در گوش خوانده شده را به یاد میآورد و خوداش را یوسفی میبیند که هیچ زلیخایی پشتِ سرش نبود. در داستانِ یوسف آنچه حقیقتا در پایانِ خوش و در سایه بخشایش و یوسف و پدرفراموش میشود داستانِ این برادرانِ ناخلف بوده.
حاشیهای از داستان که انگار به دروغ به حاشیه رانده شده که انگار اینبار حاشیه از متن بیشتر حقیقت دارد. واژگون به ما ارائه شده. زیستگاه آبادی همین حاشیههای داستان است. در جهان او گاهی پستچی نقش اولِ یک درام عاشقانه را بازی میکند. او به یاد میآورد وقتی که سنگ کودکان به گنجشکان نمیرسید طبیعی بود تمامِ کودکستان معصوم شوند.در گذر از این خیابان به یاد میآورد چگونه یاد گرفت عشق نورزد تا خیابان خوشاش بیاید.
آبادی در خیابان ایرانی از لحظهای که دیگر حرف نزد، حرف میزند. از لحظهای که ارتباط خود را با طبیعت خویش از یاد برد. از زمانی که دیگر حرفهای دیگران را به جای حرف سیب بر زبان درخت آورد. آبادی مدام به جستوجوی صدایی ست که در هیاهویِ انبوه آدمها گم کرده است و مدام با دیگری از صدای گم شده از اینکه دیگر حرف نمیزند حرف میزند. در جستوجویِ این صدا به وقتی که حرف زد بازمیگردد به همان روزهایی که صدا وضوح داشت و میشد از حرف زدن حرف زد. آبادی از حرف زدن میپرسد که چرا دیگر حرف نمیزند. آبادی خیابان ایرانی را این رودخانه را که میشود از خوابهاش عکسهای وحشتناک گرفت را خلاف جهت بر میگردد تا از روزهای کودکیاش صدای گم شدهاش را باز پس بگیرد.
مسیحا ابوعلی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست