جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
سیگارکش ها
جهان شیشهی ماشین را پایین کشید و خاکستر سیگارش را باد داد: "جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه."
به پنجره تکیه دادم، مانع از جریان هوای سرد شوم: "چیه باز فیلات یاد هندستون کرده؟"
جهان به جای بقیهی آوازش فقط سوت زد: "... ... ...!"
سرفهام گرفت، خواستم شیشه را پایینتر بدهم، ساسان مانع شد: "بیخیال بابا یه ساعت سشوار کشیدم!"
سرهنگ دود سیگار را بلعید و سوراخ بینیاش را روی فرق سر ساسان تخلیه کرد: "تو مو میبینی و من پیچش مو!"
جهان نگاهی موذیانه به سر بیموی سرهنگ انداخت: "چه پیچ و تابی؟ بپا زلفاتو باد نبره جناب سرهنگ!"
جهان با فشار پدال ترمز در یک قدمی زن قدبلندی که اندام خوشتراشاش از زیر مانتو بیرون زده بود و به جای راه رفتن، شلنگ تخته میانداخت، دوبینیاش عود کرد ... بلندتر سوت زد: "خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه. ببین چه خوشگل با آدم حرف میزنه لاکردار؟"
تا مغازهی سامسون راهی نبود و دوست داشتم پیاده بروم، ولی مگر سیگارکشها گذاشتند. خودشان که قدم از قدم برنداشتند هیچ، اجازه ندادند هیچ کس بردارد: "همه سوار ... تو پیاده؟ بپر بالا حال نداری!"
پاتوق ما منزل سامسون بود، پتریک سامسون ... و زناش کارمینا، ترومپتچی سابق موزیک نظام که بعد از تغییر رستهی شغلی، مکانیک ماشینهای سنگین شده بود. مدتی شوفری کرده بود و چون در یک تصادف از روبهرو، ماشیناش را به کل از دست داده بود، به نظر سرهنگ عقلاشو از دست داده بود، بنگاه شادمانی راه انداخته بود، از راه هنر نان بخورد! غافل از روزی که به جرم مطربی، ناناش برای همیشه آجر بشود!
آن روز سامسون وسط بنگاه داشت تمرین ارگ میکرد و حسابی تو حال رفته بود، که چشم باز کرده بود و فهمیده بود دو نفر مسلح با کلاشینکف بالای سرش ایستاده بودند: "چه کار میکنی مسیو؟"
"تامرین میکنم، تامرین کارمینا برونا."
مأمورها هاج و واج نگاهی به هم انداخته بودند و تا سامسون چشم به هم زده بود، سر و ته ارگ را گرفته بودند و از روی زمین بلند کرده بودند: "«خجالت هم نمیکشه مرتیکهی اجنبی، یک، دو، سه ...!"
و با سر و صدایی مهیب ارگ را از پنجره بیرون انداخته بودند: "دفعهی آخرت باشه تامرین رقاصی بکنی!"
مأمورها بعد از بیرون انداختن ارگ، هر چه دم دستشان رسیده بود حوالهی هر چه نابدتر کارمینا برونا داده بودند: "کارمینا ...!"
سامسون بیحرکت به پشتی صندلی تکیه داده بود و بقیهی نتها را از یاد برده بود. بعد با تعجب از جا برخاسته بود، تکهپارههای ارگ را در کیسهیی انداخته بود و لاکپشتی از بنگاه بیرون زده بود: "عجب زامونهیی شوده، فرقی براشون نداره پهشگل اولاخ از کارمینا برونا!"
سامسون بعد از مدتی خودش را جمع و جور کرده بود، دست و بالاش را در دو دهنه ساندویچفروشی بند کرده بود، نبش ویلایی نیمساخته نزدیک رودخانهی کرج ... با ساندویج و بقیهی مخلفات!
تفرجگاهی دنج برای اهل حال، موزیک و حرفهای یواشکی! تا روزی که چشماش به کارمینا افتاده بود و از ترس غش کرده بود: "پاه ... این کارمینا برونای پادرسگ که میگ ... ن توویی؟"
آن روز که وسط یک روز معتدل بهاری توپ پرندهی کارمن از دیوار باغ بالا پریده بود و در قلب دروازهی حریف نشسته بود، بدون پنالتی!
به قول سرهنگ: "یک هیچ به نفع کارمن!"
تا چند سال بعد که مزهی بازی رفته بود، کارمن و سامسون حسابی حوصلهشان از دست هم سر رفته بود، ذوقشان گل کرده بود کنار خیار بادمجانهای ویلایشان چند اصل نهال زردآلو و آلبالو هم کاشته بودند و به تدریج که ساقههای ترد و نازک گل و میوه داده بود، ما هم تک تک از راه رسیده بودیم ... مثل دستهیی زنبور روی سرشان ریخته بودیم. اول با شعر و داستان و بعد با پیدا شدن سر و کلهی جهان و سرهنگ، بحثهای سیاسی بودار که بوش زده بود روی دست ژامبونهای سیردار سامسون و بعد از مدتی به همه جا سرایت کرده بود ... حتا بساط شعر و داستان: "داستان چه دردی دوا میکونه، هزار کوفت و مرض خانومانسوز دیگه ریخته رو سرمون!"
اگر کارمن از روی غریزه پی به وجود امیال سرکوبشدهی خودش نبرده بود و اکتشافات روحیاش را به صورت شعر بیرون نریخته بود و سامسون بعد از تعطیل شدن بنگاه شادمانیاش،عجالتا دست از کارمینا برونا نکشیده بود تا فکری به حال کارمن واقعا موجود بکند، اصلا معلوم نبود جلساتمان ادامه پیدا میکرد و سیگارکشهای قهار به کل بساط ادبی کافهی سامسون را دود نمیکردند بفرستند روی هوا
تا روزی که سامسون و کارمینا نسبت به حضور ما در ویلایشان میل و رغبت نشان ندادند و از ساسان، شاگرد داروخانههای شبانهروزی کرج نخواستند که روی دیوار باغچهشان به خط خوش بنویسد، موسیقی مجالس عزا پذیرفته میشود (!)، کسی فکر نمیکرد زن و شوهر چه مرارتها کشیده بودند تا دوباره توپهایشان را باد کنند و مثل سابق از دیوار بلند کافهی سامسون بیرون بپرند!
کارمن اهل شعر و شاعری بود و روی پولهای چرب و چیل سامسون، که مثل کالباس خام بیست و چهار ساعت طول میکشید تا بوی سیرش زدوده بشود، شعر مینوشت. اوائل شعرهای عاشقانهی و پر از آه و ناله، و با ظهور جهان و سرهنگ شعرهای اجتماعی و چپروانه، چون جهان و سرهنگ هنوز طرفدار ژئوپلتیک گرسنهگی بودند و غم نان بر افکار ادبیشان سایه انداخته بود: "فکر نون باش خربوزه آبه،شعر که شکم کسیو سیر نمیکنه!"
با وجود این، منهای یکی از شعرهای کارمینا در وصف شبی خمار که به خرج سامسون قاب گرفته شده بود و طوری روی دیوار ساندویچفروشی نصب شده بود، که هر تازهواردی به محض ورود چشماش به آن بیفتد و تا آماده شدن ساندویچ سرش گرم شود، بقیهی شعرهای کارمن مقبولیت چندانی نداشت:
حضور در الفت روزم میسر نمیشود
باشد ز نشئهی غیباش شود شبام خمار!
سامسون سردستهی سیگارکشهاست و روزهای سرد مخصوصا ما را میبرد توی سالن ویلایشان تا به جای نشستن روی نیمکتهای یخزدهی کافهی سامسون (این اسم را سرهنگ رو ویلای آنها گذاشته بود.) در مبلهای نرم و راحت سالن پذیرایی جمع شویم، راحتتر گپ بزنیم، در بارهی ادبیات و سختیهای روزگار! و اجازه نمیداد موقع سیگار کشیدن، کوچکترین منفذی از جایی باز باشد مبادا کیف دود کردناش زایل بشود! یک بار که من از غفلتاش سوء استفاده کرده بودم و قاچاقی پنجرهی کوچک توالت را باز گذاشته بودم نفسی تازه کنم، زود شستاش خبردار شده بود و با دلخوری ته سیگارش را وسط سوراخ مستراح انداخته بود: "باز که این پهنجرهی پادرسگو باز گذوشتی، دلخوشی دیگهیی که واسامون نذاشتن به جوز دود سیگار!"
سامسون البته سرخوردهگیاش بیشتر از دست کارمینا بود که توجه سابق را به او نداشت و اگر صد تا سیگار هم پشت سر هم دود میکرد باز شبهایش خمار بود: "آدابیات واقتی کام بیاره میچسبه به موسیقی، موسیقی واقتی کام بیاره میچسبه به زن، زن واقتی کام بیآره فایدهیی ناداره جز خوماری!"
هر بار موقع جمع شدن چیزکی میخوانیم، شعر، داستان، مقاله ... لابهلا غرق دود! و اگر سیگارکشها مجال نفسکشیدن بدهند و سر بحث و جدل بیخود به جان هم نیفتند لذت کمی نیست، اگرچه چند عیب اساسی دارد، اول این که مخاطب اگر سیگارکش نباشد، به تدریج میشود و بدون دودکش نمیتواند از چیزی لذت ببرد، علی الخصوص شعر که خودش هم از جنس دود است و اثرش زودتر از چیزهای دیگر دود میشود!
دوم از آن، آدم استقلالاش را از دست میدهد و با استنشاق ناخواستهی دود، ادبیات که هیچ کم کم هوش و حواساش را هم دود میکند!
بدتر از همه جهان بود که به قول بقیهی سیگارکشها، آتیش به آتیش سیگار روشن میکرد و با آن که نزدیک ده سال از فروپاشی شوروی گذشته بود و خودش هم در کل پذیرفته بود که استالینیزم، یونیفرم دیگری از فاشیزم بود و هیچ فایدهیی به حال نوع بشر نداشت، به جز دود کردن چند میلیون بشر، باز فیلاش یاد هندوستان میکرد و مثل زنگ جغرافی وقتی کسی بخواهد در بارهی مقدار آبی که کرهی زمین را احاطه کرد بود حرفی بزند، در انبوه دود غوطهور میشد: "یعنی سه چهارم مردم کرهی زمین اشتباه میکردند؟"
و گزگ میداد دست سرهنگ از فرصت استفاده کند در خلیج خوکها دستی به آب برساند: "مردم ممکنه ولی خوکها هیچ وقت اشتباه نمیکنن ... فقط با زور میشه دموکراسیو تو جهان سوم پیاده کرد!"
ساسان به سرهنگ میگوید: "تونی بلر!"
و جهان که با سرهنگ شوخی دارد، ت را با ک عوض میکند: "... بلر!"
ساسان در داروخانه اغلب سرش شلوغ است و به علت ذیق وقت لابهلای نسخه پیچیدن شعر هم میگوید، در بارهی همه چیز، از آب و خاک گرفته تا عشق و آزادی! و با وجود بیست و پنج سال سن هنوز موفق نشده است نظر هیچ دختری را به خودش جلب کند که اغلب بیشترین مشتریهای داروخانه هستند و از قرص و شربت گرفته تا ماتیک و پوشک، همه چیز مصرف میکنند الا شعر!
یک بار که ساسان موقع نسخه پیچیدن و شعر گفتن قاتی کرده بود، روی پاکت داروی زنی که سرما خورده بود به جای تزریق شود نوشته بود: "در کام کشیده شود، هشت ساعت یک بار!"
و مجبور شده بود چند روز از داروخانه جیم بشود و حتا کم مانده بود سرش را هم بر باد بدهد،چون شوهر زن یک رانندهی قلتشن غول بیابانی از آب در آمده بود که غفلتا پاکت داروی زن را با پاکت سیگار خودش اشتباه گرفته بود و شبانه موضوع را تعقیب کرده بود تا رسیده بود به ساسان و سه شب و سه روز کامیوناش را کنار خیابان پارک کرده بود، تایلیور به دست جلوی داروخانه کشیک داده بود ساسان را پیدا کند، حقاش را کف دستاش بگذارد، من بعد موقع نسخه پیچیدن شعر نگوید و برای زن مردم تجویز اشتباه نکند!
ساسان البته در هر دو کار آماتور است، هم شاعری هم نسخه پیچیدن و هر وقت سوژهی جالبی به چنگ میآورد، برای جفت و جور کردن دارو، و وزن و قافیهی شعر به پستوی داروخانه میخزد، جایی که فرشتهی الهام انتظارش را میکشد و در خلوت عشق، روی خوش به او نشان میدهد و به جز خدای بالای سر همیشه یک نفر دیگر هم مواظب اوست دست از پا خطا نکند، رئیس داروخانه: "بجنب پسر، مریض از دست رفت!"
و ساسان در دل مینالد: "به جهنم! سوژه که زودتر از دست رفت!"
هیچ کس نمیداند که ساسان در آن واحد مشغول چه کاریست؟ شعر گفتن یا نسخه پیچیدن ... و شعرهایش اغلب بو میدهد، بوی وازلین یا شیاف فورازولیدون!
ساسان در تمام مدتی که از داروخانه جیم شده بود تا طرف کوتاه بیاید و دوباره سر کارش برگردد، شروع کرده بود به غصه خوردن و سیگار کشیدن! و از آن تاریخ به بعد نه تنها شعر نگفت، که از شعر گفتن هم بیزار شد: "شعر سوژه لازم داره، بدون سوژه که نمیشه شعر گفت!"
به منزل سامسون که رسیدیم، سیگارکشهای بعدی هم رسیدند. یکی یکی، اول از همه جعفر طوطی وارد شد، که از وقتی دست از کارگری کشیده بود و کارگاه تولید کفش راه انداخته بود، بچهها صدایش میزدند مسیو جفری! و چون نه استعداد کارگر شدن داشت نه سرمایهدار شدن، معروف شد به جعفر طوطی!
جعفر اولاش معلم بود، بعد گول اطرافیاناش را خورد، تنزل کرد و کارگر شد. ولی چون استعداد شگرفی در فریب دادن خودش و بقیه داشت سرمایهدار شد! کارگاهی راه انداخت با چهل و یک نفر کارگر، که نفر چهل و یکمی خودش بود، اما مدت زیادی طول نکشیدکه دوباره بدبخت شد و در طول یک سال سه بار پشت سر هم سکته زد، سکتهی قلبی. به خاطر دلسوزیهای نیمهی اولاش که هنوز کارگر بود و مثل کارخانهدارهای قرن هیجدهم هنوز دلاش میسوخت برای کارگر!
جهان پک عمیقی به سیگارش کشید و از لابهلای انبوه دود نگاهی به سر و کلهی جعفر انداخت: "جعفر جون دچار بحران هویت شده، از خوردن نونی که براش زحمت نکشیده!"
سامسون هم ستونی دود از درز لبهایش بیرون فرستاد که صدای فلوت داد: "دیپرس شوده مادار مرده، آمپریالزم دودش کارد، فیرستاد رو هوا!"
سرهنگ ولی زیر بار نرفت: "این مزخرفا چیه میگین؟ دل میخواد استثمار کارگر، هر کسی نداره!"
جهان ولی در خفا به جعفر ایمان آورده بود، وقتی نیمکرهی چپ مخاش فعال شده بود، کارخانهاش را بسته بود و مادام العمر بیکار شده بود! هیچ معلوم نبود اگر حقوق کارمندی زناش نبود چهطور اموراتاش میگذشت و کی دلاش میسوخت پول دود کردن سیگارش را بدهد؟ یک سیگارکش قهار با هویت دوگانه که بین کارگر بودن و سرمایهدارشدن گیر افتاده بود و با آن که دکتر قدغن کرده بود سیگار بکشد، دائم مشغول کشیدن بود. به جای زر و هما، وینستون و کنت میکشید، چون اولا پولاش را خودش نمیداد، دوما به گفتهی خودش نفع و ضررش توفیر نداشت به حال سرمایهداری!
جعفر نگاهی به حلقهی دود بالای سرش انداخت: "ک.. دنیا رو پاره کرده این سرمایهداری!"
سامسون هم یکی از سیگارهای جعفر را از داخل پاکت روی میز برداشت: "تو مواظب مال خودیت باش پادر جان، به مال دیگرون چی کار داری؟ ها ها ها!"
نفر بعد ساقی بود که از گرد راه رسید با سیگاری گوشهی لب: "راست میگه سامسون، همهش چشمات دنبال مال مردمه!"
ساقی بازنشستهی دادگستریست. صدرالدین ساقی، که به اعتراف خودش بیست و چند سال بود که سیگار میکشید بدون وقفه! البته ساقی فقط سیگارکش نبود و چیزهای دیگر هم میکشید، در خفا. به گفتهی خودش خانوادهگی شغلشان کشیدن بود، از زمان نفوذ انگلیسیها!
پدربزرگ ساقی نسل اندر نسل یاغی بود نه ساقی، ولی چون کورهسوادی داشت منتقلاش کرده بودند به دادگستری، به عنوان میرزا بنویس، تا بعدها ارتقای شغلی پیدا بکند و به ریاست ادارهی دخانیات منصوب بشود، تحت نظر دولت فخیمه! به قول خودش جهت اشاعهی دود! با سهمیهی ماهیانهی یکصد و بیست لول تریاک سناتوری، و پنجاه و یک فقره حقهی وافور فرد اعلای ناصرالدین شاهی! که صد البته یک فقرهی آخرش مصرف داخلی داشت.
سرهنگ دود سیگارش را به طرف من روانه کرد: "باز بگو دود چیز مهمی نیست، چه امپراتوریها که به خاطر کمبودش منقرض نشده بالام جان!"
جهان عصبانیتاش را سر کونهی سیگار خالی کرد: "امپراتوری دود!"
کارمینا هم چند وقت هست که راه افتاده بود، با سیگارهای قلمی باریک که تفریحی میکشید: "میگن واسهی کاهش وزن خوبه!"
کارمینا از موقعی که پا به سن گذاشته است، شیرین هشتاد کیلویی هست و موقع راه رفتن چربیهای اضافهاش قلقل میخورد از بالا تا پایین. وقتی از او پرسیدم: "شما دیگه چرا دود میکنی؟" دود ظریفی از لای لبان نازکاش بیرون فرستاد و گفت: "کی از دل ما خبر داره؟"
جهان زیر گوشی گفت: "بذار حالشو بکنه! سامسون که دیگه حالی واسهش نمونده شب و روز خمار!"
ساقی خودش هم که از نظر ردهبندی در دستهی فیلها جا میگرفت، طبق عادت هیچ وقت عیب خودش را نمیدید: "هر کس دیگهم بود کارش ساخته میشد با صد کیلو وزن!"
کارمینا همیشه در حال خمیازه کشیدن است، و بعضی وقتها لابهلای خمیازه کشیدن آه هم میکشد، اگر هوس سیگار کشیدن در سرش نباشد: "سیگارم سیگار خارجی، سه کیلو کم کردم در عرض یه هفته!"
جهان نگاهی به مجلهی مچالهشدهی روی میز انداخت و نظرش به آگهی بالای صفحه جلب شد: «لاغری چهل و هشت ساعته ... فوری!»
جهان چوب کبریتاش را با گوگرد روی جعبه مشتعل کرد: "داخلیا زهرش بیشتره، چربیو زودتر میسوزونه!"
ساقی یواشکی گوشه چشمی به سینههای بزرگ کارمن انداخت: "خانواده همه جورش مقدسه ببهم جون، چاق و لاغرش فرقی نداره!"
سامسون پک بلندی به سیگار گوشهی لباش زد و سوخت: "البته چاقاش مقدستره پادر جون!"
سرهنگ این بار هم دود سیگارش را در گلو فرستاد: "گارانتیش هم بیشتره، مادام العمر!"
ساسان فرصت را غنیمت شمرد، سیگار وینستونی را که از پاکت جعفر کش رفته بود، به طرف کارمینا گرفت: "اجازه هست چند خط شعر مهمونتون کنم؟"
کارمینا خودش را جمع و جور کرد: "کی؟ من؟خواهش میکنم."
ساسان فندک طلاییاش را به لبهای قلوهیی کارمینا نزدیک کرد و بدون ذکر مأخذ شروع به شعرخوانی کرد:
«همواره شعر
مرا در کام خود فرو کشیده است
و من گاه شادی خود را به او دادهام
و گاه با غم خود
دهان گرسنهی او را سیر کردهام
ولی کام او بیپایان است
و هستی من برای پر کردن آن
کافی نیست!»*
سامسون سرش به دوران افتاد. تلوتلوخوران به طرف انباری کافه رفت و غرق در اندوهی حزنآلود از روی کیسه، دستی به تکههای شکستهی ارگ کشید: "دوباره میسازمات وطن،** بهتر از روز اول!"
سامسون پک بلندی به سیگارش زد و باقیماندهاش را تا ته فیلتر سوزاند: "کارمینا! کدوم گوری هستی پادر جان!"
نگاهی به جهان انداختم که بغل دستام نشسته بود و با چشمهای دوبیناش، کارمینا و ساسان را چهار تایی میدید: "شب شعر راه انداخته با ساسان!"
سرهنگ از خنده سرش را بالا گرفت و دود سیگارش را بیرون داد: "خدا رو شکر بالاخره یه نفر پیدا شد، ساسانو بفمه!"
سرهنگ روزنامهی تا شدهیی را از جیب بغلاش بیرون آورد به طرف جعفر گرفت: "هر چی میکشیم از دست بوشه، آمریکا که عیب و ایرادی نداره!"
جعفر لول به لول دود سیگارش را فرستاد روی عکس کاندولیزا رایس که وسط روزنامه چاپ شده بود: "آهای سیاه زنگی دلمو نکن خون!"
داستانی را که قرار بود بخوانم روی میز گذاشتم: "بی مایه فطیره، اول تکلیف داستانو معلوم کنیم، بعد بریم سراغ سیاست!"
جهان سیگارش را نصف نکشیده پرت کرد: "باز میگه داستان، داستان. داستان چیه؟ یه مشت جفنگیات. کوری مملکت داره از دست میره؟"
جعفر در انبوه دود شروع کرد به دست و پا زدن:
"به کجای این شب تیره
بیاویزم، قبای ج...دهی خود را؟"
ساسان غشغش خندید: "ج...ده نه بی سواد! ژنده."
جعفر روی میز ولو شد: "دود دوده، فرقی نداره آکبند باشه یا نباشه."
داستان را کنار گذاشتم و به برگ نورستهی گوش فیلی که روی ساقهی گلدان جلو پنجره سبز شده بود، دستی کشیدم که تا کمر فرو رفته بود در دود! با این هفته سه هفته میشد که داستانی نخوانده بودم.
سرهنگ زیر سیگاری شیشهیی را جلو نور گرفت: "نخوندی که نخوندی، ما خودمون یه پا داستانایم، فقط کسی نیست بنویسدمون!"
دو زاریم افتاد. بدفکری نبود. داستان سیگارکشها! با احتیاط زیر سیگاری را کنار پنجره تکاندم و نگاهی به سیگارکشهای دور و برم انداختم. من نه سیگارکش بودم نه دودکش. نه کارگر، نه سرمایهدار، نه طرفدار بوش نه بلر، فقط یه نویسندهی بیچاره بودم که بین جماعتی سیگاری گیر افتاده بودم که اجازه نمیدادند داستانام را بخوانم! همانجا نشستم. تند و تند شروع به نوشتن کردم، بالاخره روزی میرسید که خوانده شود. داستان سیگارکشها!
دود همه جا رو گرفته بود ...
علیرضا مجابی
* شعری از بیژن جلالی،
** تکهیی از شعر سیمین بهبهانی.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست