چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اینجا دارم از ترس می میرم


اینجا دارم از ترس می میرم

مروری بر «خوف» شیوا ارسطویی

«پسر سرهنگ هر سه‌تا سگش را برد ته باغ، سرشان را گذاشت لب استخر و گوش تا گوش برید و برگشت و یک کیسه موش خالی کرد توی سوییت و رفت. به شمردن موش پنجم نرسیده بودم که نه می‌پرید نشست روی شانه‌ام و از آنجا افتاد روی میز آشپزخانه و بعد دوید زیر میز و افتاد توی کیسه خالی برنج. ولی حمله هراس و آسیمه‌گی من از صدای خش‌وخش موش‌ها، از زندان انفرادی شروع شده بود... .» این آغاز تکان‌دهنده ‌رمان اخیر شیوا ارسطویی؛ «خوف» است. این رمان از همان ابتدا؛ عنوان کتاب از خوف و هراس می‌گوید. هراس‌های «شیدا»، شخصیت اصلی رمان، زن نویسنده‌ای که در سوییتی خوفناک وسط باغی با صاحبخانه، پسر سگ‌کش دیوانه سرهنگ سر می‌کند با «هراس از فضاهای بسته و کوچک. از نام و نام‌خانوادگی.

از به‌هم‌خوردن درهای آهنی. و خش‌وخش موش‌ها...» همان‌طور که پشت‌جلد رمان هم آمده، راوی در مواجهه با نوع زندگی‌اش- انتخاب تنهایی برای نشستن و نوشتن- و واقعیت‌هایی که این نوع از زندگی پیش‌رویش قرار داده، دچار اضطراب و هراسی خارج از حد توان انسان می‌شود؛ هراسی که متن آن را در درون زندگی شخصیت‌ها روایت می‌کند، اما علتش را جایی در بیرون جست‌وجو می‌کند. در فصل دوم؛ «قول کاوه»، شیدا «زن شیداصفت دمدمی‌مزاجی» توصیف می‌شود و زندگی یا هراس‌هایش، «تئاتری ارزان‌قیمت». کاوه معتقد است شیدا ماجراهای شاخدار فک می‌زند و حرف‌ها و ترس‌هایش از پسرسرهنگ، سگ‌کشی‌هایش و موش‌ها فقط خیالبافی‌های اوست. «ول‌کن این قصه پسر سرهنگ‌رو، شیداجان! قصه پدر سرباز را بنویس!»، اما شیدا روایت دیگری دارد: کاوه ماجراهایی که در واقعیت آدم را می‌ترساند، باور نمی‌کند. دوست دارد چیزهایی که آدمیزاد را می‌ترسانند، از جنس جن‌وروح یا خبرهای هولناکی باشند که رادیوهای خارجی برای ترساندن ملت غیور توی بوق کند. این باورنشدن شیدا، در طول رمان وضعیت او را هراسناک‌تر می‌کند تا جایی‌که ترس‌های عینی شیدا کم‌کم به ترس از همه آدم‌های دوروبرش و حتی از خودش تبدیل می‌شود. شیدا آنقدر ترسیده و در این وضعیت مانده که در جایی از رمان می‌گوید به هیولایی تبدیل شده که حتی نمی‌تواند گریه کند، یا اصلا هیچ واکنشی بروز دهد. همان ابتدای رمان، در فصل سوم، وضعیت شیدا به‌خوبی تصویر می‌شود: «سال تحویل شد. آدم‌های پشت پرده ضخیم، سال نو را تحویل گرفته‌اند گذاشته‌اند لای اسکناس‌هاشان، شهر را خالی کرده‌اند و رفته‌اند.

هرکدام به یک شهر یا به یک کشور دیگر. من را با هنجارهای این سوییت تنها گذاشته‌اند. با حباب‌ها و سفال‌های شکسته و پرده‌های گونی و گلیم خوش‌بافت، کهنه و تمیزم. نورهای آبی و قرمز و زرد و سبز. شب و روزم را باید خودم بسازم.» فصل آخر رمان اما روایت چرخشی می‌کند. انگار که ترس‌های کاوه، مترجم و فعال سیاسی سابق روایت اصلی رمان است. «من اینجا دارم از ترس می‌میرم. قبل از آنکه قصه‌های شیدا ردم را بگیرند و پیدایم کنند، از ترس می‌میرم.» کاوه اینجا به‌نوعی اعتراف می‌کند که این قصه‌ها را خودش به‌هم بافته: «با این همه دفتر خاطراتی که از شیدا دزدیده‌ام، چه باید می‌کردم جز آنکه یک قصه ترسناک از آن دربیاورم؟ جز آنکه خاطره‌های شیدا را تبدیل کنم به ترس‌های خودم... من اینجا دارم از ترس می‌میرم.»