شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

تعادل دلچسب


تعادل دلچسب

نگاهی به فیلم «فلین بودن»

رابرت دنیرو نویسنده و کارگردان فیلم «فلین بودن»، پل وایتز موضوعی را پیدا کرده‌اند که با حال‌وروزی که زمانی هر یک از آنها داشته‌اند، بیشترین تناسب را دارد. این فیلم، درامی درباره شکاف میان پدر و پسر است که گرما و لطافتی در کانون خود دارد. آنچه پیش‌بینی‌پذیر و در کل غیرجذاب به نظر می‌رسد –نویسنده‌ای جوان و بااستعداد با اعتیاد دست‌وپنجه نرم می‌کند و در عین حال سعی می‌کند با پدر متوهم و بی‌خانمان خود کنار بیاید- به لطف بینش درست نویسنده و بازی‌های جاندار همه بازیگران تماشاگر را کاملا با خود درگیر می‌کند. عنوان بد فیلم اولین مانعی است که شرکت «فوکوس» باید بر آن غلبه کند تا توجه تماشاگران فهمیده را به این اثر که زیاد همدلی برانگیز نیست اما چاشنی ادبی مطبوعی دارد، جلب کند. وقتی مدتی بعد از شروع فیلم مطمئن شدید که این فیلم واقعا امکان یک بازی قرص و محکم و جدی برای رابرت دنیرو فراهم آورده است، نه اینکه فقط یک نقش گذرا یا موقعیت دیگری برای مسخره‌بازی یا به رخ کشیدن ستاره‌های گردن کلفت باشد، ذهن‌تان شروع به مرور می‌کند تا به یاد بیاورد که آخرین بار کی این بازیگر را در یک نقش اصلی واقعا خوب در فیلمی باکیفیت دیده است. پاسخ احتمالا ۱۷سال پیش است، سال ۱۹۹۵ که «کازینو» و «مخمصه» روی پرده رفتند.

این نکته تکان‌دهنده است اما واقعیت دارد. این هم نکته‌ای است نقش جاناتان فلین پیر خل‌وچل که ادعا می‌کند خودش و مارک تواین و جی. دی. سالینجر تنها نویسندگان بزرگ آمریکایی هستند، لقمه بسیار بزرگی برای رابرت دنیرو است اما او بعد از دورانی بیش از حد طولانی که برای بازی کردن فقط به رقم دستمزدش نگاه کرده بود، نقش‌آفرینی بسیار صادقانه و گیرایی ارایه داده است.

خوشبختانه او در این فیلم وزنه تعادل خوبی پیدا کرده که بازی ماهرانه پل دانو است در مرکزیت اقتباس هوشمندانه و نکته‌سنجانه وایتز از کتاب خاطرات استیلیزه و تجربه‌گرایانه سال ۲۰۰۴ نیک فلین درباره اینکه چگونه خود او در جوانی با زندگی دشوارش کنار آمده است. این داستان دو نویسنده است، آن‌که مسن‌تر و یک الکلی هوچی شیاد است که زمانی را در زندان سپری کرده است و ادعا می‌کند که «هر چه من نوشته‌ام، شاهکار است» و آن یکی جوانکی است با خلق‌وخویی متعادل‌تر که مادرش اقدام به خودکشی کرده است و نمی‌تواند با مردی که ناگهان بعد از غیبتی ۱۸ ساله خود را به او تحمیل کرده است، ارتباط برقرار کند.

مدتی در میان این دو مرد سرگردان هستیم و داستان زمانی روالش را پیدا می‌کند که جاناتان با مو و ریش بلند به پناهگاهی می‌رود که نیک در آن کار می‌کند. در این زمان نیک با یکی از همکارانش، دنیس (الیویا تیرلبی) دوست شده است اما دوستان ناباب هم پای او را به اعتیاد باز کرده‌اند. به تدریج روشن می‌شود که وایتز چگونه توانسته با موفقیت این توازن را برقرار کند. در واقع مهم‌ترین جنبه‌های داستان همان عناصر آشنای فیلم‌ها هستند –اعتیاد، روابط از هم گسسته خانوادگی، مسایل شهری، بی‌سرپناه بودن، تلاش برای زندگی در کنار هم- اما فیلم به شکلی تروتازه از اینکه بخواهد به «مساله» یا «معضل» بپردازد، طفره می‌رود. این مسایل تاروپود زندگی شخصیت‌ها را نشان می‌دهند و توجه معطوف به این بوده که افراد چگونه با مشکلات خود سروکله می‌زنند –جاناتان دیوانگی را به حد کمال می‌رساند، مادر به شیاطین درونش تسلیم می‌شود و نیک یاد می‌گیرد چگونه با آنها کنار بیاید.

روشن نیست که چقدر در هریک از این مراحل زمان صرف می‌شود اما وجود مراحل بدون هیچ تأکید غیرضروری به‌خوبی احساس می‌شود؛ دوره‌ای که نیک برای تغییر کردن و دنیس برای مدارا با آن نیاز دارد، دوره ناامیدی مادر، توانایی جاناتان سالخورده برای زنده‌ماندن در خیابان وقتی بیرون انداخته می‌شود و احساس تردید نیک در مورد عمق احساسش نسبت به پدر. پسر برای مدتی به درستی شک دارد که اصلا پدرش کلمه‌ای در طول زندگی نوشته است و مخصوصا آنچه او ادعا می‌کند شاهکارش است، «خاطرات یک ابله»، وجود دارد یا نه. وقتی این پرسش به ذهن او راه می‌یابد، با مساله به شیوه‌ای دلپذیر و کاملا باورپذیر برخورد می‌شود.

به نظر می‌رسد تعادل دلچسب موجود در فیلم به یک اندازه به ساختار به دقت متعادل فیلمنامه وایتز و بازی خویشتندارانه اما گشاده‌دستانه دانو برمی‌گردد. نیک در زندگی کوتاهش بیش از هر کس دیگری محرومیت، غم و رنجش را تجربه کرده است. این به آن معنی نیست که او در مورد همه مسایل منصفانه قضاوت می‌کند یا به پختگی فراتر از سن و سالش رسیده است. اما شیوه‌ای که رخدادها را می‌پذیرد، حلاجی می‌کند و با نوعی حرکت کند و مطبوع با آنها سازگار می‌شود، به آنچه معمولا صحنه‌ای پراحساس و قابل پیش‌بینی از آب در می‌آید، نوعی ضرباهنگ و گرمای غیرمنتظره می‌دهد. دونیرو نوسانی احساسی را بروز می‌دهد که از مدرسه بازیگری الیا کازان ناشی شده است اما دانو از این نوع واکنش نشان دادن سر باز می‌زند و گونه غیرمعمولی از شفافیت همراه با آرامش را ارایه می‌کند که نه فقط از جنبه دراماتیک تاثیرگذار است، بلکه به آرامی بیانگر شکل‌گیری متفکرانه نویسنده‌ای است که تجربه زندگی را برای استفاده در آینده هضم می‌کند.

مور در صحنه‌های کوتاه و موجزش به‌عنوان یک سرچشمه مهرورزی که نیک در زندگی شناخته است، با حرارت و سرزندگی ظاهر می‌شود؛ تیرلبی در نقش زن جوانی که به شکلی قابل‌درک به این نتیجه می‌رسد که نباید زیاد به نیک نزدیک شود، خوب است و لیلی تایلور و وس استادی در میان افراد متعددی در نقش کارگران پناهگاه بی‌خانمان‌ها هستند که نقشی اساسی در پیشبرد داستان دارند.

دیمون گوگ یا همان Badly Drawn Boy که پس‌زمینه موزیکال موثری برای «درباره یک پسر» -فیلمی که وایتز همراه با برادرش کریس در سال ۲۰۰۲ کارگردانی کرد- به‌وجود آورده بود، در اینجا نیز با انتخاب مجموعه‌ای غیرعادی و جذاب از آوازها اثر مشابهی ایجاد کرده است. فیلمبرداری تیزبینانه دکلان کویین و طراحی صحنه دقیق سارا ناولز که با لوکیشن‌های نیویورک در هم آمیخته است (در واقع خاطرات فلین در بوستن می‌گذرد)، عوامل مهمی هستند که بر ارزش فیلم می‌افزایند.

منبع: هالیوود ریپورتر

تاد مک کارتی

ترجمه: پریا لطیفی‌خواه