سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

مجموعه هفت شعر از ترانه های «ویکتور خارا»


مجموعه هفت شعر از ترانه های «ویکتور خارا»

آنچه در پی می آید مجموعه هفت شعر از ترانه های «ویکتور خارا», خواننده, نوازنده, ترانه سرا و آهنگساز شیلیایی, می باشد که توسط آقای «مهرداد» در فروردین ۱۳۶۰ به فارسی برگردان شده و به لطف ایشان برای اولین بار در «کوخ» منتشر می شود

آنچه در پی می آید مجموعه هفت شعر از ترانه های «ویکتور خارا»، خواننده، نوازنده، ترانه سرا و آهنگساز شیلیایی، می باشد که توسط آقای «مهرداد» در فروردین ۱۳۶۰ به فارسی برگردان شده و به لطف ایشان برای اولین بار در «کوخ» منتشر می شود.

۱) به یاد می آرمت آماندا (۱۹۶۸)

این ترانه، که بیان عشق یک زوج کارگر در زمینه ای از مبارزات خشونت آمیز گریز ناپذیر است، قبل از پیروزی انتخاباتی جنبش خلق در شیلی و امید به راهی صلح آمیز برای تغییرات اساسی تصنیف شده بود و دربرگیرنده خاطراتی از زندگی خودِ ویکتور خارا ست. مادر او آماندا نام داشت و پدرش مانوئل.

تراژدی نهفته در پس این ترانه امروز نیز به همان اندازه حقیقی است که در زمان نوشتن آن بود.

به یاد می آرمت آماندا:

در خیابانهای بارانی

به سوی کارخانه می دویدی،

کارخانه ای که مانوئل درآن کار می کرد،

با لبخندی بر پهنای صورت

و باران در گیسوانت،

دیدارش می خواستی.

فقط پنج دقیقه،

تمام زندگیت در پنج دقیقه!

سوت کارخانه به صدا درآمده و

زمان بازگشت به کار است

و تو، با گام برداشتن ات

همه چیز را روشنایی می بخشی.

آن پنج دقیقه

چون گل شکوفایت کردست.

به یاد می آرمت آماندا

در خیابانهای بارانی

هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت.

دیدارش می خواستی.

با لبخندی بر پهنای صورت

و باران در گیسوانت

هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت

دیدارش می خواستی.

و او، هوای مبارزه در سر، سر به کوه ها نهاد

اویی که هرگز حتی پشه ای را نیازرده بود.

سر به کوه ها نهاد اما و

در پنج دقیقه

همه چیز پایان یافت !

سوت کارخانه به صدا درآمده و

زمان بازگشت به کار است.

بسیاری لیک باز نخواهند گشت

و ....... مانوئل یکی از آنها است.

به یاد می آرمت آماندا

در خیابانهای بارانی

هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت

دیدارش می خواستی.

۲) ترانه آزاد (۱۹۶۹)

این ترانه به هنگام خوشبینی های فراوان نوشته شده و الات موسیقی فولکور آمریکای لاتین را آزادانه به کار می گیرد. بازیابی این آلات موسیقی بومی و بکار گرفتن آنها به نحوی زیبا عواملی اساسی در شکل گیری جنبش نوین ترانه های شیلیایی را تشکیل می دهد.

کبوتری است کلماتم

به جستجوی مکانی،

آشیانه ای مگر بر پا کند.

می گشاید و می گستراند بال

تا کند پرواز، پرواز، و بازهم پرواز.

ترانه ام ترانه ایست آزاد

می خواهد تا سپارد او خود را

به هر آنکس که گشایدش دستی

و به هر کس که در سرش دارد حال و هوای اوج.

بی ابتدا و انتها زنجیری است ترانه ام

و در هر حلقه اش خواهید یافت

برای همه انسانهای دیگر ترانه ای.

بیا تا با یکدگر ترانه سر دهیم

برای همه انسانهای روی زمین.

بخوانیم که ترانه کبوتری است

که پرواز می کند و اوج می گیرد،

بال می گشاید و می گستراند

تا کند پرواز، پرواز و باز هم پرواز.

۳) اینجا خواهم ماند (۱۹۷۳)

در ژانویه ۱۹۷۳، پابلو نرودا، شاعر بزرگ شیلیایی، به سوی هنرمندان سراسر جهان دست دراز کرد تا در تلاش برای جلوگیری از فاشیسم و جنگ داخلی در شیلی به وی بپیوندند. این ترانه که به وسیله ویکتورخارا بر روی شعر پابلو نرودا ساخته شده پاسخ ویکتور به تقاضای نرودا است.

سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم

و نه "با هفت دشنه به خون کشیده" می خواهم .

خواهان تابش نور شیلی ام

بر فراز خانه ی نوبنیادم.

سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم

و نه "با هفت دشنه به خون کشیده" می خواهم .

سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم

برای همه مان در سرزمین ام، اینجا، جا هست.

آنها که پندارندش "زندان"، لیک،

دراز راهی پیش باید گیرند و نغمه جای دگر ساز کنند.

توانگران (این همیشه بیگانگان)

خوبست پیش گیرند راه میامی را و جوار عمه هاشان را !

سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم.

بگذار جای دگر روند و نغمه ساز کنند

سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم.

برای همه مان در سرزمین ام، اینجا، جا هست.

و من می مانم هم این جا، کارگران را ترانه می خوانم:

ترانه از تاریخی نوین و جغرافیایی نوین .

۴) آنژلیتا هونومان*

آنژلیتا زنی دهقان و از سرخپوستان ماپوچی بود که در جنوب شیلی و در میان تپه ها، دریاچه ها و جنگلهای آراکو، که ویکتور خارا عاشق شان بود، زندگی می کرد. ویکتور در یکی از سفرهای بی شمار خود و، از روی اتفاق، به خانه کوچک آنژلیتا، که فرسنگها تا نزدیکترین دهکده فاصله داشت، آمد و بینشان پیوند دوستی شکل گرفت. آنژلیتا پتوی فوق العاده زیبای نیمه تمامی را که مشغول بافتنش بود به ویکتور نشان داد و گفت که تا پایان فصل برداشت محصول، وقت تمام کردن آن را ندارد ولی در زمستان تمامش خواهد کرد. این پتو ماهها بعد جای خود را در خانه ویکتور در سانتیاگو یافت، زمانی که او نیز ترانه خویش را در مورد آنژلیتا به پایان رسانیده بود.

*هونومان؛ از قبایل سرخپوستان شیلی است.

در دره پوکانو،

که از بادهای دریایی شیلی شیار یافته

و آنجا که خزه ها از باران سیراب می شوند

آنژلیتا هونومان ماواء گزیده است .

در میان درختان بلوط و نیزارها

درختان فندق و دارچین

و در میان رایحه فوچیاهای وحشی

آنژلیا هونومان مأوا گزیده است.

پنج سگ و یگانه پسر (یادگار یک عشق)

پاسدار اوی اند.

دنیا، ساده چون مزرعه ی کوچک او،

دور او می چرخد

خون سرخ کوپیهو

در رگهای هونومانی او جاری است.

در روشنای پنجره،

آو به بافتن زندگی اش سرگرم است.

وقت بافتن، دستهایش

،گویی،

بالهای پرنده در قفس است.

گل بافتن اش سحر و معجزه است

رایحه ی گل را گویی که می توان حس کرد.

آنژلیتا !

در کار بافندگی ات،

زمان، اشک و عرق جبین نهفته است

و دستهای بی نام و نشان مردم خلاق سرزمین من.

در پی ماه ها کار آنژلیتا،

پتوی زیبا در انتظار یک خریدار است

و چون پرنده ای در قفس

بهترین مشتری را به سوی خویش می خواند.

در میان درختان بلوط و نیزارها،

در میان درختان فندق و دارچین،

و در میان رایحه فوچیاهای وحشی،

آنژلیتا هونومان مأوا گزیده است.

۵) تمنایی از یک رنجبر (۱۹۶۹)

برخیز !

به کوه ها بنگر

که سرچشمه باد است، و خورشید و آب.

ای تو

که مسیر رود را دگرگون می کنی

و، به گاه بذز افشانی،

روح به پرواز درآمده ات را، همراه بذرها، به خاک می سپاری،

برخیز !

دستان خویش را بنگر و

برادر را دست در دست گیر.

علو و بزرگی در پی است .

با هم رهسپار می گردیم

چنانکه گویی خونمان ما را پیوند وحدت می بخشد.

آینده از هم امروز آغازیدن تواند گرفت.

ما را از ارباب، عامل سیه روزی، برهان.

"سرزمین موعود عدالت و برابری" ترا فرا خواهد رسید.

ای گل وحشی گردنه کوهستان!

به وزش در آی،

آن سان که باد می وزد.

چون آتش شلیک، پاک کن لوله تفنگم را.

سرانجام بر روی زمین تحقق خواهی یافت.

به ما نیرو و شهامت رزمیدن ببخش.

ای گل وحشی گردنه کوهستان!

به وزش در آی،

آن سان که باد می وزد.

چون آتش شلیک، پاک کن لوله تفنگم را.

برخیز !

دستان خویش را بنگر و

برادر را دست در دست گیر.

علو و بزرگی در پی است .

با یکدیگر رهسپار می شویم

چنانکه گویی خونمان ما را پیوند وحدت می بخشد -

هم اکنون و هم در ساعت مرگمان.

آمین !

۶) در راهم به سوی کار(۱۹۷۳)

ویکتوریا در آخرین ماه های زندگی اش، گرچه نه شکست خورده و نه اندوهگین بود، با امکان مرگ خویش با واقع بینی کامل روبرو شد. ترانه هایی که وی در این زمان سرود همه نشانه های یکسانی از یک نوع احساس قبل از حادثه دارد. با در نظر داشتن این پیش زمینه، این ترانه تأیید مجدد وی است بر اهمیتی که وی برای روابط انسانی قائل بود و ظرفیت او را برای زندگی و عشق نشان می دهد.

در راهم به سوی کار،

به تو می اندیشم .

در گذر از خیابانهای شهر

به تو می اندیشم.

از میان پنجره های بخارکرده،

به چهره ها که می نگرم

(چهره های آنانی که نه می دانم کیستند و نه کدامین سو می روند) ،

به تو می اندیشم عشق من!

به تو می اندیشم، به تو ای همراه زندگیم _

و به آینده

به تلخکامی ها و خوشی ها

به این که می توانیم تنها باشیم

و آغاز قصه ای را بسازیم

قصه ای که سرانجامش را نمی دانیم .

در پایان کار روزانه،

آنگاه که شب فرا می رسد و سایه بر سقفی که افراشته ایم می گسترد،

وقتی از کار بازگشته، با دوستان گرم گفت و گپ ایم

و هر چیز امروز و فردا را به بحث و برهان می گذاریم،

به تو می اندیشم عشق من!

به تو می اندیشم، به تو ای همراه زندگیم

و به آینده

به تلخکامی ها و خوشی ها

به این که می توانیم زنده باشیم

و آغاز قصه ای را بسازیم

قصه ای که سرانجامش را نمی دانیم .

به خانه که می آیم

تو نیز آنجایی.

رویاهایمان را به هم می بافیم ......

و آغاز قصه ای را می سازیم ،

قصه ای که سر انجامش را نمی دانیم .

۷) طوفان انسانها (۱۹۷۳)

این ترانه، که همزمان با «در راهم به سوی کار» نوشته شده، اگرچه نشان از احساس وقوع و پیش بینی مشابهی دارد ولی، توامان، مالامال از ایمان فوق العاده ی ویکتور خارا به پیروزی نهایی مردمش است.

دگر باره برآنند تا

بیالایند به خون کارگران خاک وطنم را

آلوده دستانی که ورد زبان شان آزادی ست

آنان که می خواهند جدا کنند مادر را از فرزندانش،

و از نو بر پا کنند صلیبی را

صلیبی با "مسیح بازمصلوب"ی بر پیکره اش.

نهان می خواهند کنند بد نامی شان را

(که میراث چندین و چند ساله شان است).

نمی توانند آدمکشان، اما،

بزدایند رنگ آلودگی ز رخ هاشان.

هزاران هزار جان کنون فدا شده است.

و حاصل کشت چندین برابر است اکنون

از نهر وسیع خون انسان ها.

در پی زندگی ام اکنون لیک

(پسر و برادرانم به کنار)

تا که شاید بهار را سازم

بهاری که، همه، هر روزه، در پی ساختنش خواهیم بود.

و شما، اربابان سیه روزی !

ز تهدید هاتان هراس ام نیست

از این روی که ستاره ی امید

همچنان از آنِ ما خواهد بود.

طوفان انسانهاست که با من سخن می گوید

و طوفان انسانهاست که به پیش ام می راند،

ذره ذره ی قلبم را به سوی انسانها می پراکند،

و از حنجره ام سخن می گوید.

و این شاعر تا جان در بدن دارد،

در راه انسانها نغمه خواهد سرود.

هم اینک و هماره !

گرفته از وبلاگ کوخ

http://koukh.blogfa.com/post-۴۸۸.aspx