پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پائیز فصل عاشقی است


پائیز فصل عاشقی است

نگاهی به کتاب «ملاقات با عاشقان آسمانی»

بعد از ظهر یک روز پائیزی بود. پنجم آذر پارسال. جوان ها ۵۰ نفر بودند. رفتند به دیدار جانبازهای آسایشگاه ثارالله. این هم از زیرکی های خاک خورده های جبهه بود. مدت ها بود زیرنظر ابوالفضل درخشنده آموزش داستان نویسی می دیدند و ابوالفضل که خود زخم های پرافتخار دفاع را برتن دارد، آنها را به آسایشگاه ثارالله برد. گفت بروید و با جانبازها حرف بزنید، فضا را ببینید و سوژه ها را کشف کنید.

زیارت سه ساعتی طول کشید. خیلی ها با اشک و به سختی آسایشگاه را ترک کردند. شاید همان هایی که تا چند ساعت پیش به این دیدار، تنها به چشم یک پروژه آموزشی و کاری نگاه می کردند.

فضای ملکوتی آسایشگاه آنچه باید با دل جوانان کرد و ماحصلش شد حدود ۱۰۰ داستان و حالا از میان آنها ۲۸ داستان در کتاب «ملاقات با عاشقان آسمانی» منتشر شده است، داستان هایی الهام گرفته از آن غروب فراموش نشدنی پاییزی، و مگر نه آنکه پائیز فصل عاشقی است!

این کتاب در هزار جلد توسط نشر «پردیس دانش» منتشر شده است. با هم یکی از داستان هایش را می خوانیم:

جنگ هنوز ادامه دارد (مهرنوش سلمانی)

فردا... دقیقا ۴۲ سال می شود که من و علی با هم دوست هستیم.

با دلخوری به عقربه های ساعت خیره می شوم. آهسته آهسته مسیری را طی می کنند که گرچه هزاران بار می پیمایند ولی هیچ کدام جای دیگری را نخواهد گرفت.

با خودم گفتم: علی خیلی نامردی، خیلی، خودت پریدی منو زمین گیر کردی؟

۱۶ ساله که دیگه ندیدمت به جز... به خدا اگرالان بودی علی... راحت تر می توانستم این همه سختی را تحمل کنم. بی معرفت مگه قرار نگذاشته بودیم که جنگ رو کنترات کنیم، یک ماه نشده آبادان و خرمشهر را آزاد کنیم؟ پس تو که رفتی علی!

ساعت حدود هفت و نیم شده، احساس گرما و خواب آلودگی دارم...

«چیه علی؟ می خواستی بگی شجاعی؟ آره یادمه. یادمه که وقتی ۱۰ سالت بود از درخت خونه مشدی غلام می رفتی بالا گردو می کندی و برای من، اون پایین، زیر درخت می انداختی؟ انگار اون موقع هم تنها کسی که می ترسید بیفتی فقط من بودم.»

به ساعت مربع شکل شماطه دار اتاقم زل زده ام، انگار علی آن جاست که مدام دارم بهش نگاه می کنم. دانه های درشت عرق از روی پیشانی ام سر می خورد و متوجه می شوم که کپسول اکسیژنم تمام شده. می خواهم اعظم همسرم را صدا کنم ولی قبل از این کار خودش توی اتاقم می آید. به کپسول نگاهی می اندازم و زیر لب می گویم: هوا...

اعظم مثل همیشه هول می کند و به طرفم می دود و می گوید:

مرتضی جان، مرتضی، چی شده؟ کپسولت تمام شده؟ صبر کن، صبر کن بگم نادر بیاره.

«نادر پسرم که از شش ماه پیش قد کشیده و پشت لبش سبز شده و دیگه برای خودش مردی شده و می تونه کارهای باباش رو انجام بده.

تمام بدنم عرق کرده است. انگار دیگر هیچ اکسیژنی توی این کپسول نمانده که بخواهد فریادرس من باشد. ناخودآگاه ملحفه ام را چنگ می زنم، اعظم توی اتاق می دود و می گوید: مرتضی جان حالت خوبه؟ تو خونه کپسول نبود، نادر رفته از پایین بیاره.

دستی نامرئی گلویم را چنگ زده. بدنم مانند سنگ سفت و بی روح و خیس عرق شده و سینه ام درد می کند. هوا بوی گوگرد و دود و توپ تانک های دشمن را گرفته و هر لحظه صدای انفجاری شنیده می شود.

تمام توان بدنم را جمع می کنم و فریاد می کشم: هوا... کپسول...»

و از روی تخت نیم خیز می شوم.

اعظم که از فریاد من جا خورده گریه اش می گیرد، به طرفم می آید و سعی می کند ماسک خالی از هوا را روی صورتم بگذارد تا شاید بتوانم نفسی تازه کنم ولی من فقط دست و پا می زنم تا حدی که اعظم نمی توانست مرا کنترل کند.

صدایی شنیدم: آی مرتضی... این اعظم خانم مثل خواهر من می مونه! با خواهر من درست رفتار کن. بار دیگر فریاد زدم: علی... علی...

علی گفت: چیه داد و قال راه انداختی؟ گرد و خاک می کنی پیرمرد! فقط نیم ساعته کپسولت تمام شده...

گفتم: تقصیر تو بود علی... تقصیر تو بود که من...

اعظم با ترس نادر را صدا می کند و به من می گوید: مرتضی، چرا علی را صدا می کنی؟ حالت خوبه نادر الان کپسولت رو میاره!

ولی من به اعظم توجهی نمی کردم و فقط داشتم دست و پا می زدم. علی گفت: تقصیر من؟ تقصیر من نبود. داداش مرتضی، این تویی که هیچ وقت طاقت نداری، الان هم چند لحظه آروم بگیر تا نادر کپسول رو بیاره.

گفتم: علی... کمک... علی نزدیکم آمد، دستم را گرفت، آروم شدم. نفسش را به طرفم داد و گفت: مرتضی یه کم طاقت بیار، دست کم الان.

یادته توی اون عملیاتی که خودمون اسمشو گذاشته بودیم دلاور چی کار کردی؟ وقتی توی تانک گیر کرده بودیم؟ سرم درد می کرد و سینه ام انگار گلوله باران بود. گفتم: علی الان وقتش نیست!

علی گفت: چطور وقتش نیست؟ تو همیشه میگی تقصیر منه، تو روح منو آزار میدی مسلمون. حالا میگی وقتش نیست؟

مرتضی طاقت بیار، از خدا کمک بخواه. از چهارده معصوم. اصلا بیا با هم صلوات بفرستیم و خودش شروع کرد به صلوات فرستادن...

اعظم که صدای صلوات های من رو شنید خیالش راحت شد، از کنارم بلند شد و رفت به نادر کمک کنه.

وقتی علی ۱۰ تا صلوات فرستاد پرسید: آروم شدی برادر؟

گفتم: علی... اون عملیات دلاور نبود که توی تانک مونده بودیم! عملیات پور رستم بود.

پیر شدی علی آقا، پیر شدی. علی گفت: شش ساعت توی یک تانک قایم شده بودیم، آخر سر هم تو طاقتت تموم شد.

گفتم: داشتم خفه می شدم! دیگه هیچ هوایی اونجا نبود! علی گفت: از تانک زدی بیرون.

گفتم: بیرون آمدن همانا و گوشه خونه وصل یه کپسول هوا شدن همان.

علی اعتراض کرد: خب. این کجاش تقصیر من بود؟

گفتم: مرد مومن تو گفتی بریم، تو گفتی چند تا عراقی دیدی که از اطراف دارن تانک میارن تو زمین خودی... تو گفتی علی!

علی گفت: بد شد؟ مرتضی بد شد؟ جون چند نفر رو نجات دادیم؟

لبام رو به هم دوختم. علی راست می گفت. اون شب ما جون خیلی ها رو نجات دادیم. از اینکه همیشه مقصر شیمیایی شدنم را علی می دانستم، خجالت کشیدم. علی از پیشم رفته بود که نادر و اعظم آمدند.

رنگ به چهره و لب های نادر نمانده بود و من خیس عرق حتی دیگر توانی برای جان کندن نداشتم. اعظم سریع کپسولم را وصل کرد و کنار تختم نشست و گفت: مرتضی... من را ببخش، من یادم رفت کپسولت رو چک کنم! واقعا ببخشید...

دست های لرزان اعظم را گرفتم و لبخند بی رمقی بهش زدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

نیمه شب است و صدای انفجار از هر طرف به گوش می رسد، زمین شده معبر تن های پاکی که روی زمین پرپر می شوند. من و علی وسط این جهنم ایستاده ایم. نمی خواستم علی را تنها بگذارم، از وقتی شیمیایی شده ام حاجی بهم گفت برگردم. ولی من قبول نکردم.

کنار علی می دوم و مبهوتم از دیدن این همه بچه هایی که تا دیروز کنار هم بی خبر از امشب به همدیگر امید پیروزی می دادیم.

به علی گفتم: علی تندتر، تندتر بدو... برمی گردم تا ببینم چه کار می کند ولی علی را نمی بینم. سرم گیج می رود به اطرافم چشم می دوزم به امید اینکه علی از من جلوتر باشد، به جلو نگاه می کنم و باز هم برمی گردم به سمت عقب می دوم، علی را پیدا می کنم.

گریه ام می گیرد، علی وسط گودالی از خون افتاده، چشم هایش باز بود انگار منتظر منه که برگردم و پیدایش کنم. وقتی بهش می رسم روی زمین می افتم. علی بریده بریده می گوید:

من می دونم آن نور چیست! شوقیست که بی تاب سوسو می زند. می دانم که تو آن بالایی و منو نگاه می کنی!

فریاد زدم: علی... علی... چی شده؟ علی جون طاقت بیار... علی، مرتضی بدون تو می میره... علی نامردی نکن...

ولی علی چشم هایش را بسته است، انگار همراه اون نوری که در موردش گفته بود پر کشید. تن بی جان علی را بلند می کنم. یکی از تانک های عراقی به سمتم شلیک می کند و بدن من و علی را تکه تکه می کند.

از خواب می پرم. بدنم می لرزد. صدایی می شنوم، دقت می کنم، صدای اذان است.

در زیر چراغی که همیشه روشن است ساعت را نگاه می کنم.ساعت چهار و۵۰ دقیقه صبح است.

امروز ۴۲ سال است که من و علی با هم دوست هستیم.

فرزانه محمدحسینی