سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
عنکبوت
«و اگر درمییافتند سستترین خانهها خانهی عنکبوت است...»
- سورهی عنکبوت، آیهی ۴۱
۱) مُرد، جوان بود، بیست سال، حالا دو سه ماه این ور و آن ور... چه فرقی میکند؟ مرده، این مهم است، ماه پیش مقابلام نشسته بود، لمیده بود روی کاناپه، ولی حالا... حالا ازت چه مانده؟ آن موقع اسمات علی بود و فردا میشود نامی روی سنگ قبری توی ردیف بیپایان سنگهای سفید و سیاه. موقع مرگ حتماً نگاهی انداخته بودی به در و دیوار، به اتاق تاریکات، به رشتهی چراغهای چشمکزن قرمزی که دور تا دور اتاق کشیده بودی، چراغهایی که آرام آرام رنگ میباختند و سرت میچرخید و میچرخید و صدای نوار میکوبید توی سرت، اما نه، اینها پیش از مرگ بوده، وقتی داشت خوابت میبرد، خوبی قرص همین است، اول میخواباندت و بعد در خواب بیزجر میمیری. بیزجر؟....
مطمئن نیستم، ناسلامتی چند ماه دیگر به آستانهی بیست و پنج میرسم و هنوز اطمینان ندارم، به چه داشته باشم؟ هر چیزی که میخواهم دست بزنم دود میشود و میرود هوا. اول همه خدایش رفت، حالا هم که چیزی باقی نمانده. اینها به نیچه ربطی ندارد، قبل از آنکه زرتشتاش از مرگ خدا بگوید، خدایم مرده بود. همه میگویند علی از نیچه تأثیر گرفته بود. اینطور نیست، لااقل آنروز وقتی مقابلام نشسته بود، این طور نبود.
نوشتن شاید تنها چیزی است که هنوز دود نشده. کسی اینها را خواهد خواند؟ از پس سالها، بعد از مرگام؟... بخوانند یا نخوانند چه فرقی دارد؟ گور بابای همه! که چه؟ پشیمان باشم؟ به من چه ربطی داشته؟ مگر نباید میمرد؟ مگر با بقیه فرق داشت؟ من هم شاید سال بعد، نه شاید ساعتی بعد... اصلاً چرا پیش از تمام کردن این جمله نمیرم؟ سرم روی کاغذ میافتد و آب دهانام قبل خشک شدن کامل تهماندهی جوهر این کلمات را روی کاغذ پخش میکند. چند روز دیگر که کسی زنگ زد و جوابی نگرفت، شاید آنوقت سراغام بیایند و سر متفعنام را از روی کاغذ بلند کنند و سوسکهایی که رفتهاند لای دهان نیمه بازم، بریزند بیرون. آن وقت شاید احمق بیکاری هم پیدا شد و هوس کرد این خزعبلات را بخواند.
کاش میشد اسم این نوشتن را اعتراف بگذارم. اما اعتراف پیش چه کسی؟ خدا شایستهی این کار بود که چند سال پیش مرد! بیچاره جوانمرگ شد، قرار بود تا ابد زندگی کند و از اضطرابهای ما لذت ببرد؛ به ترسهای ما بخندد. افتاده بود در بستر احتضار و هی نفس نفس میزد و هر چند ماه یکبار کمی بلند میشد و باز دوباره میافتاد توی تخت. به این بازی هر دو ادامه میدادیم، مسخره نبود؟
بیست و یک سال مرا وادار به نفس نفس زدن کرده بود و حالا در تخت نگاه مأیوسانهاش را بر من دوخته بود. شاید «مارکی دو ساد» نام مستعارش بود، کسی چه میداند؟ مگر نمیگویند که در مسیح حلول کرده، که خدا-انسان است؟ از کجا معلوم که به شکل «مارکی» تجسد نیافته باشد؟ اما این بار نوشته بود تا رجالهها کتابها را بخوانند و در دل لذت ببرند و در زبان محکوم کنند، شاید ترسیده بودند که کسی چنان برهنهشان کرده. عادت همیشگیشان است...
مردهشور این معلومات را ببرد... گور بابای «سادیسم» و «مازوخیسم» و هر چی «ایسم» دیگر. گور پدر خدایی که در برزخ زندگی و مرگ دستوپا میزند... آن هم حالا که کارم شده نشستن و فکر کردن به علی و یک ماه پیش و نوشتن. خودم مینویسم یا شیطان؟ شیطان هم که عمرش را داده است به شما! بدون خدا حضورش چه لطفی دارد؟ باقی بقای بازماندگان!
یک ماه پیش که از در آمد تو، انگار خودم بودم در بیست سالگی. موهای آشفته و پای چشمهای گود رفته. جا خوردم، دو سالی بود که ندیده بودماش، از همان وقتی که به اصرار برایم خانهی مجردی گرفتند. هنوز که هنوز است رد زمان غافلگیرم میکند. برای همین بود که جا خوردم. اگر خودش نمیگفت آن گودی پای چشمها را به کمخوابی ربط میدادم. آنقدر افراط کرده بود در خود ارضایی که قیافهاش داد میزد. قدیمها ازم پرسیده بود... چه گفته بود؟... یادم نیست! حافظهام تنها بعضی تصاویر را باقی نگاه داشته، بعضی احساسات را و کمتر کلمات را. حتماً از پیری زودرس گفته بودم یا چنین چیزی. فکر کنم چند روز بعد از پرسشاش پنجرهی اتاقام را باز کردم. صدای بازیاش را در حیاط میشنیدم و میخواستم ببینم تنهاست یا نه، تنها نبود متأسفانه، با بچهی همسایهی دیگرمان داشت بازی میکرد. سرش را بلند کرد و نگاه خیرهام را دید. همیشه قرار ناگفتهی بین ما نگاه خیرهام بود، گاهی هم تنها حضورم بود؛ او حرفی نمیزد و خود میفهمید، میرفتم گوشهی پارکینگ توی انباری و خودش راه میافتاد و میآمد دنبالام. ولی آن روز تنها نبود، برای همین به حرف آمد (شیطنتاش گل کرد): «محمد پیر شدی، موهات سفید شده!» حتماً آفتابی که از بالا روی سرم میخورد انعکاس موهایم را نقرهای کرده بود. بعد سرش را انداخت پایین و به بازی ادامه داد. پنجره را بستم و تکیه دادم به دیوار اتاق. آرام بدنم سرید روی دیوار و نشستم روی زمین. خیره بودم به تهی و صدای خندهشان از پایین میآمد.
میترسم... حتا حالا که ترس آن روز با خاطره از ته جانام میزند بالا. از این میترسم که طعنه را در آن خنده حس کردم؟ از این که به بچهی همسایهی دیگر گفته باشد؟ زیاد هم بچه نبودند، آن زمان نبودند...
لعنتی! حتا حالا که برای سایهات مینویسی، باز خودسانسوری میکنی؟ از چه میترسی؟ به درک! بگذار آیندگان همه بفهمند! آره بچه بودند، علی سیزده ساله بود و من پنج سال بزرگتر بودم! حالا محکومام میکنید؟ کور خواندهاید. وقتی که اینها را میخوانید، هر ذرهام یک جاست! یکی در رودهی سگی پایین میرود، یکی شده خاک قبرستان و یکی چسبیده به پای عابری گذری و او برده با خود به آن ج.ن.دهخانهای که آخر هفتهها سر میزند.
آره، بچه بود. من هم آخرهای دبیرستان بودم، آیا درست میگویم؟ به هر حال مهم آن است که آن راهنمایی لعنتی را گذرانده بودم. مگر میشود فراموشاش کرد؟ آن دو تا، اسمهایشان چه بود؟ همانهایی که یادم نیست من به آنها گفتم یا آنها به من... حتماً من گفته بودم... ناسلامتی از همه بیشتر میدانستم! آگاهی، آگاهی...
دلام میخواهد گریه کنم...
۲) شوخی برنمیدارد، خدا اگر بمیرد، یادش زنده است! آنقدر زنده که ایستاده باشی و ناگهان حالات بد بشود و از مراسم بیرون بیایی؛ از آن جمع ماتمزده و پناه ببری پای درخت بزرگ قبرهای سه ردیف آنورتر و تکیه دهی و گریه کنی. تازه آنهم بالای سنگ قبری که چند دقیقه بعد نگاهام به نوشتهی روی آن افتاد: «علی...»، روی سنگ کناری هم نوشته بودند محمد. میخواستم بالا بیاورم. بیهدف راه افتادم. سنگها را نگاه میکردم: محمد، ...، علی، ...، محمد، ...، علی، ...، محمد، ...، علی، ... وا رفتم روی یکی. خوشبختانه روی این یکی نوشته بودند امیر...
سالها ندیده بودماش. ده سالی میگذشت از سوم راهنمایی که همکلاس بودیم و همنیمکتی. برای همین نمیتوانستم صدای گرفته و خشدار امیر را با ظاهرش تطبیق دهم. دوباره در رد زمان گیر کرده بودم. در تصویری ذهنی که برای ده سال پیش بود و با صدای پشت خط تلفن شده بود یک کاریکاتور، هجویهای بر خلقت خدا.
دوست نداشتم یاد آدمهای قدیمی را زنده کنم، مخصوصاً امیر را. اما امیر، انگار یک کنه، آمد و دوباره چسبید به زندگی تازهام. برای آدمهای قدیمی مجبوری نقابها را تازه کنی. ولی محکم چسبیده بود، آنقدر محکم که در نهایت حتا مجبورم کرد نقاب را پاره کنم. حالا این جا توی گورستان هم رهایم نمیکرد.
حالا که آمدهام خانه و دارم مینویسم از چه خجالت میکشم؟ به خاطر گریه است؟ انگار هنوز تفالههای آن دوران ترس و لرز در من باقی مانده! دورانی که امیر خوب میشناخت. شاید هم از خودم شرمزدهام که زرتشت شایستهای نبودم! یا شاید «محمد» شایستهای! یک ماه پیش که علی مقابلام بود، گفت: «به خدا اعتقاد داری؟». نگاه کردم به ردیف کتابها، مماس خط بالای سرش، مرتب در کتابخانهی پشت او. «آره، دارم!» فهمیدم که همیشه لاف شجاعت را میزنم، وگرنه چرا صاف سر حرفام نایستادم.
علی روی کاناپه لمیده بود. شاید به خاطر همین لم دادن بود که صاف و پوستکنده حرفام را نزدم. آخر آدم که لمیده سؤال به این مهمی نمیپرسد! کاری که هیچوقت خودم نکردم، حتا وقتی که بیست سالام بود و داشتم به مرگ موش نگاه میکردم؛ میخواستم بریزم توی حلقام و مثل یک موش جان بکنم... حتا آن موقع هم لم ندادم، چه برسد قبل آن، وقتی که چند ماه پیش سر آن آخوند و آن استاد دانشگاه و هر کسی را که میشناختم خورده بودم: «ببخشید، همیشه فکر میکنم و نمیفهمم که خدا چرا ما را خلق کرد؟» و بعد با خوف و رجا منتظر پاسخ میشدم. دوست داشتم پاسخی وجود داشته باشد، ولی آرام توی دلام زمزمه میکردم که لطفاً مزخرف به هم نبافید!
اما اگر من محمدم و او علی بود، نتوانست «علی» خوبی باشد! وگرنه لم نمیداد و نمیخندید وقت سؤال پرسیدن. به این سؤالهای مهم نباید خندید، لااقل تا وقتی که هنوز نفهمیدهای چقدر مضحکاند! ولی او بیست ساله بود، درست مانند پنج سال پیش من و حتماً مانند من هنوز نفهمیده بود که چقدر همه چیز مضحک است.
مضحکتر از این چه چیز که پدرش زنگ زد و از من کمک خواست: «حال علی چند وقته خیلی بده!» فکر کردم به چه استیصالی افتادهاند که از من کمک خواستهاند. چند روز بعد از زبان خودش شنیدم که همهی دوستان و آشنایان، مرا ته دیوانگی میدانند. پدر و مادر بدبختاش! حتماً مرا در سرزمین کورها یکچشمی میدانستند! کتاب نیچه را دستاش دیده بودند و فکر کرده بودند همین حالاش را بد کرده. «میگه شما این کتابها رو برای خوندن بهاش معرفی کردین.»
دو سال پیش بود، قبل از این که بیایم اینجا، توی مهمانی آمد و نشست کنارم: «محمد آقا میخوام یه چیزی بخونم، میدونی، چه جوری بگم، یه چیزی که اصلاً دیدم رو به زندگی عوض کنه.» آه علی! شاگرد بر حق من! تمام این سالها تمام گندهایم را به تو هم منتقل کرده بودم. خوب میدانستم منظورت از آن حرف چه بود. عوض شدن دید در ما، من و تو، یک معنی بیشتر نداشت: «یه چیزی که خدام رو بکشه!»
به پدرش گفتم: «راستش رو بخواید، من کتابها رو به علی معرفی نکردم. خودش از بعضیها اسمشون رو شنیده بود. از من فقط نظر خواست.»
اگر به خودم بود نمیگذاشتم این بار راهام را بروی. راست است، دیگر از این حرفها گذشتهام؛ اما لحظاتی است که از صمیم دل آرزو میکنم کاش خدایی بود تا بر آستاناش سر بگذارم. ولی این راهی است که بازگشت ندارد.
پدرش انگار داشت پشت تلفن التماس میکرد: «نمیدونم چی کارش کنم، آخه آدم با دو تا کتاب که اینقدر عوض نمیشه!»
به پدرش نگفتم که من هم همین نظر را دارم. نمیدانم چرا در این دو سال شاگرد خوبی نماند. وگرنه چرا «سرخوشی» نیچه را نگرفت و تنها «اضطراب»اش را ریخت توی جاناش. چه میگویم؟ علی که اصلاً مشکلاش نیچه نبود. حرفهای پدرش را یک خط در میان میشنیدم. حواسام به باد شدیدی بود که توی کوچه میوزید و زنی که محکم چادرش را پیچیده بود تا باد نبرد. پنجره را بستم. صدای لرزان پدرش میگفت که به علی گفتهاند مرا ببیند. فکر میکردند کاری از دستام برمیآید. نگاه انداختم به پنجرهی بسته و شاخههای خم شده. باد میآمد و صدایی ویران از آن سوی خط...
اَه... دوباره حالام بد شد. احساسات لعنتی! امروز سر خاک، پدرش ایستاده بود. همه ایستاده بودیم. دست که دادم، جرأت نکردم سرم را بلند کنم. خیره بودم به خاک تازه و تکه عکس علی توی قاب. صدای شکستهی پدرش در گوشام پیچید: «ممنون محمد جان! زحمت کشیدی.» دستام را از دستاش بیرون کشیدم، جمع را شکافتم و رفتم سوی درخت. آب جمعشده پای چشمام، گورستان را موج میانداخت...
۳) من باید بیشتر از امیر تعجب میکردم. امروز به او خبر مرگ علی را گفتم. وقتی واکنش بیتفاوت مرا دید، تعجب کرد. انتظار چه داشت؟ او که علی را نمیشناخت و ابعاد رابطهی ما را نمیدانست. انتظار دارد هنوز از مرگ آدمها بغض کنم و در گوشهای مچاله شوم؟ البته نباید از امیر تعجب کنم، او هنوز در جهان ترس و لرز زندگی میکند. هنوز خواب معراج میبیند و چند ساعت بعد که اعصاباش خرد شد، چند ساعت بعد که دوباره طاقت نیاورد و انگار بیهوا افتاد به ج.ل.ق زدن، از عرش کوبیده میشود به فرش و میرود توی همان حال و هوای وحشتناکی که تا پایان دبیرستان بارها تجربهاش کرده بودم. او هنوز گوشهای میرود و میگرید، من هم میچپیدم گوشهای و ناخنهایم را میجویدم. هنوز یاد نگرفته است، یاد نگرفته که بخندد به قهر طبیعت، به جاودانگی و این حرفها، به تولید مثل بخندد و با خیال راحت «گناه» را رنگ سرخوشی بزند.
«علی» ولی شاگرد بر حقام است... بود... لااقل تا ماه پیش، پیش از آنکه دوباره ببینماش. تعجب کردم اصلاً چگونه راضی شده است پیش من بیاید! مگر دوران قدیم را یادش رفته بود، آن دو سال فراموشنشدنی را؟ آن دو سالی که او به سیزده میرسید و من دبیرستان را تمام میکردم...
انگار روح من پیش از مرگ تناسخ یافته بود و رفته بود در کالبد «علی»، علی که پسر زیبای همسایه بود و وقتی دستام را میکشیدم روی سرش، میلرزید. دست خودم هم میلرزید. روح خودم را لمس میکردم آخر.
دست میکشیدم روی صورتاش، کنار چشمهایش، این برجستگی کنار چشم را عجیب دوست دارم، روی پلک را همینطور. دست که میکشی روی پلک، حضور ناآرام کرهی چشم را حس میکنی، چشم بسته را که انگار خبر از درون ناآرام میدهد، درونی که شرم و هیجان را با هم دارد. چشماش بسته بود و میلرزید و بالا و پایین میرفت، مثل سینهاش، حرکت دستهایم را با نگاه فروافتاده دنبال میکرد و من میلرزیدم. برمیگشتم به پنج سال پیش، به آن مدرسهی راهنمایی، به پیش آن دو تا همکلاسی. دو تایی که حتماً خودم به آنها گفته بودم، کار هیچ کس دیگری نمیتوانست باشد. بعداً که گند همه چیز درآمد و رفتم پیش مسئول پایه، او پرسید: «تو گفتی؟» بدبختانه هیچوقت، لااقل تا دو سال پیش، دروغ گفتن را یاد نگرفتم. صاف و ساده اعتراف کردم که نقش شیطان بر عهدهی من بود. من از همهی آنها بیشتر میدانستم، درست مانند شیطان!
چرا گذاشتند بی آنکه کسی بفهمد در مدرسه بمانم؟ یکی از آن دو تا را اخراج کردند و آن یکی آنقدر کمحرف شد که دیگر محو شد، گویی هیچگاه وجود نداشت. ولی من ماندم، محمدی که شیطان آیههایش را بر او نازل میکرد. من محمد بودم، پیش از آنکه حتا سالها بعد بفهمم نه شیطان است و نه خدا، پیش از آنکه خود خدا شوم و خود شیطان، و همینطور هر روز خودم را نقض کنم و لذت ببرم. مسئول پایه حرفی نزد، حتا نگاه نکرد، گفت برو بیرون و سال که تمام شد دیدم تنها من در آن مدرسه ماندهام. آن دو تا نبودند و شیطانام در تب و تاب بیهمدمی میسوخت. سال آخر «امید» را پیدا کردم. افتادیم به فلسفهبافی و نفهمیدم چه شد که خدا و شیطان قاطی شدند.
۴) سرم درد میکند. شبها خواب ندارم. فکرش این سه روز رهایم نکرده. همین است که گاهی فکر میکنم خدا هم میتواند از بستر مرگاش برخیزد.
آن از ماه پیش که آمد و گند زد به زندگیام. این هم حالا... انگار دوباره بخواهند به آن دنیای پر از وحشتی هلام بدهند که با هزار بدبختی و مکافات ترکاش کرده بودم. ماه پیش هم، لمیده روی کاناپه، جوابام را که شنید، تعجب کرد: «پس چرا نماز نمیخونی؟» نگاهام از ردیف کتابها پایین نمیآمد، انگار که ترس به هیأت «علی» درآمده باشد یا شاید میترسیدم از حالت لم دادناش. صدایم اقتدار همیشگی را نداشت: «نماز خوندن به دین مربوطه، نه به خدا، نگفتم که به دین اعتقاد دارم.»
صدای خندهاش، نه بلند که شکل پوزخند، میآمد و ته روحام را میخراشید. اصلاً شاید همین شد که نتوانست یک ماه دیگر دوام بیاورد.
- باشه، همون خدا، میتونی اثباتاش کنی؟
- گفتم که اصلاً عقلانی نیست، فقط احساساش میکنم.
حتا نمیدانستم کدام یک از «من»هایم بود که داشت دروغ میگفت. اصلاً این لاک دفاعی، خواسته یا ناخواسته، از کجا آمده بود؟ حرف میزدیم و هنوز سؤال اساسی باقی بود، سؤالی که به شیوهی همیشهی صحبت، میان حرفها گم میشود. این که چطور «علی» توانسته بود بعد دو سال به آغوش «محمد» بازگردد؟ گذشته را به همین سادگی فراموش کرده بود؟ این احساس همیشه آزارم میدهد. کسی را مدتهاست که ندیدهای و ناگهان برمیگردد و تو نمیدانی گذشته را فراموش کرده یا نه! تمام کسانی که مدتی ازشان بیخبری، حتماً از چیزی در گذشته فرار کردهاند.
غیبت «امیر» ولی ده سال بود. از سوم راهنمایی که ندیدماش. ده سال بعد زنگ تلفن به صدا درآمد و صدایی پشت خط گفت «سلام» و آرام آرام تمام تردیدها را بازگرداند. ده سال پیش نشسته بودیم توی نمازخانه. ظهرها زنگ ناهار حذف شده بود و همه در نمازخانه، خسته از روزه، ساعتی میخوابیدند. نگاه کردم به امیر که خیره بود به محراب. آیههای سفید، آبی محراب را در بر گرفته بود. «الله نور السماوات و الارض...» (۱)
- امیر هیچ وقت تا حالا قرآن رو ختم کردی؟
کافی بود روزی یک جزء بخوانیم. درست بعد از سورهی «ناس» بود، وقت آن دعای ختم. خواندم و به گریه افتادم. انگار چیزی به من بخشیده بودند. نگاه میکردم به اطراف، به هر دیواری، و ردی آشنا میدیدم. شهر پر بود از پلاکارد و دیوارنویس. بر روی هر کدام خطی که انگار میخواست از پارچه و دیوار بزند بیرون. برایم آشنا بود، همه را دیده بودم، در آن ماه فراموشناشدنی.
رو کردم به امیر: «به نظرت خدا جوابمون رو میده؟»
امیر شرایطاش را میدانست. باید حمد و سورهای میخواندی و دعایی میکردی. وضو هم که دیگر بدیهیترین شرط بود.
گفتم: «اول تو» قرآن را برداشت و زیر لب زمزمه کرد. نگاه انداخت به محراب و لای کتاب را باز کرد و خواند: «بسم الله الرحمن الرحیم. قد افلح المؤمنون...» (۲)
- جواب داد بهات؟ طبق نیتات بود؟
امیر خندید و گفت: «بهتر از این جواب نمیشد.» قرآن را داد دست من و گفت: «نمیخوای تو هم استخاره کنی؟» گفتم: «آخه الان که تو چیزی گیر نکردم. نمیخوام که فال بگیرم.»
- خیلی خری! یعنی هیچ سؤالی، هیچ مشکلی نداری؟
چرا داشتم! عذاب رهایم نمیکرد. آن دو تا همکلاسی پارسال شده بودند بلای جان من. اما از قرآن هم شرم داشتم. قرآن را که نباید برای هر کاری به کار برد!
- پس چرا معطلای؟
قرآن را گرفتم. نیت کردم. خدایا! بخشیده میشوم؟
«بسم الله الرحمن الرحیم. الم. احسب الناس ان یُترکوا ان یقولوا ءامنا و هم لا یُفتنون؟» (۳)
قرآن همینطور لای دستام باز بود. علی گفت: «چی شد خوب بخون دیگه!» خواندم: «احسب...» علی گفت: «خب؟ آره قبول دارم که خیلی خوشآهنگه، مثل شعر.»...
۵) علی از حالت لمیدگی درآمد، نیمخیز شد و گفت: «تو به خدا معتقدی، نه؟ حالا دین به کنار. بیا فقط یه کار بخواه از خدات تا انجام بده، یه کار خیلی کوچیک! این ساعت من؛ گذاشتماش اینجا. بخواه فقط این رو پنج سانتیمتر از جاش تکون بده، فقط پنج سانت! اون وقت من به خدات ایمان میآرم.»
- آخه علی، این چه حرفیه؟...
- بهونه؟
- ا... آخه ببین به نظر من لازم نیست خدا به همهی درخواستهای بندههاش اهمیت بده.
- نشد! خدایی که حتا به حرف آدم گوش نمیده به چه دردی میخوره؟ تازه این که الکی نیست. این میتونه زندگی منو عوض کنه.
- ببین، من هم میخوام همینو بگم، مشکل تو اصلاً خدا و دین و این جور حرفا نیست. میخوام بگم که...
- حرفو عوض نکن! اگه واقعاً به خدات اعتقاد داری، باید این کار رو بتونه بکنه.
- یادم نیست کجا خوندم این جمله رو: معجزه باعث ایمان نمیشه، بلکه ایمان باعث معجزه است.
- یعنی چی؟
- یعنی حتا اگه من الان این کار رو هم بکنم، تو ایمان نمیآری. چون میتونی هزار تا دلیل شناخته و ناشناخته براش بیاری.
- ولی خودت میگی که «ایمان باعث معجزه است»، نه؟
- ...
- میدونی چرا نمیخوای؟ چون میدونی نمیشه. میترسی. اگر اعتقاد داشتی میخواستی، اگر هم نمیشد، میگفتی حتماً صلاحی بوده، خلاصه بگم روراست نیستی.
محمد...
۶) امروز باز امیر زنگ زد. مرتب زنگ میزند. انگار تمام این ده سال بیخبری را میخواهد در این چند ماه جبران کند. شاید هم برای دودلی است. میخواهد در من تکیهگاهی بیابد. زندگی است دیگر! رفتن یکی با آمدن دیگری مصادف میشود، رفتناش عادی میشود و بعد فراموش، انگار اصلاً هیچگاه نبوده. ده سال پیش مرا از آن راهنمایی مزخرف بیرون انداختند، امیر هم در این ده سال چنان غیباش زد که انگار همه چیز تقصیر من بود (شاید واقعاً بود، به هر حال کدام «من»ام؟)...
به امیر گفتم: «منظورت چیه که همه چیزو گفتی؟»
- محمد اذیت نکن، حالام خیلی بده، اون خودش همه چیزو دید و مجبور شدم بهاش بگم.
بدبختی بزرگ این است که شب و روز تو را بپایند. کار رایج در آن مدرسهی راهنمایی مزخرف! معلم مزخرف امیر را دیده بود که داشت با دوست «مرتضا» حرف میزد.
به امیر گفتم: «تو آخه با اون چی کار داشتی؟»
- اون خیلی بچهی خوبیه، میخواستم بهاش بگم با مرتضا نگرده، پشت سرش حرف میزنن.
قضیهی مرتضا را من به امیر گفته بودم. از آن حس دوستداشتنی غیبت میآمد، شاید هم چند حس دیگر. دقیق میشدم توی صورت بچهها و به امیر میگفتم: «فلانی این کاره است.» مرتضا را اول همه گفتم.
گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»
- ببخش... نتونستم چیز دیگهای بگم. اصلاً خودم هم به هم ریختم. حتماً تو رو هم میخواد باهاش حرف بزنی...
مرا هم خواست! معلم عزیز، آقای هدایتی، یک پا نداشت. هر بار که میرفتیم استخر، پای مصنوعیاش را در میآورد و یک تکه گوشت تا زانو باقی میماند که سرش سیاه بود. توی آب میپرید و با همان وضع از همه جلو میزد. بعد میآمد توی کمعمق و دستاش را میگذاشت زیر بدن شاگردها و روی آب به حالت دراز کشیده نگهشان میداشت تا سر بخوردند و شنا یاد بگیرند. حالا توی اتاق نشسته بود و پای مصنوعی کنارش بود. دست میکشید روی پا و نگاهاش را از من برنمیداشت.
- اون از پارسال با اون دو تا، این هم از امسال... فکر کردی از پارسال تا حالا مواظبات نبودم؟ فکر کردی همینجوری الکی راضی شدیم تو این مدرسه موندی؟ خودت سابقه داری، رو بقیه اسم میذاری؟
با آن دو تا شاگرد بودیم. نشسته بودیم و حرف میزدیم. چیزی نخ درونام را گرفته بود و میکشید. با وحشت و لذت میدیدم که به هر جا بخواهم بحث را میکشانم، هر جا. حتا اگر به نادیدنیهای تنهامان باشد. میسوختم در آتش کنجکاوی، کنجکاوی، نوعی لذت گنگ، اضطراب، هیجان شکستن مرزهای ممنوعه. من گفتم، گفتم که دست زدن از روی شلوار حرام نیست، فقط نگاه کردن حرام است. و دیدم این فقط بحث نیست که میتوانم به هر کجا که خواستم بکشانماش. یکیشان پر شده بود از اضطراب، کمی که لمس کرد نتوانست طاقت بیاورد، سریع پا شد و رفت، همانی بود که بعد لو رفتن مانند مجسمهای خاموش شد. ولی من ماندم و دیگری و کنجکاویای که گویا به لذت بدل شده بود. آنقدر که از مرز فتوای من هم گذشتیم و به حرام من هم رسیدیم و نگاههایمان را پایین انداختیم.
آقای هدایتی پرسید: «امیر از سابقهات خبر داره؟»
با امیر رفتیم توی کلاس. هیچ کس نبود. آیه در سرم چرخ میزد: «احسب الناس...» امیر شلاق را گرفت و گفت: «آخه چرا؟»
- کاریات نباشه، تو فقط کاری رو که گفتم بکن.
پیراهنام را درآوردم. پشت به امیر دستهایم را گذاشتم روی میز. «بزن.» امیر زد. داد زدم: «محکمتر». محکمتر زد. لبام را زیر دندانام فشار میدادم. دهانام شور شده بود. پر از نمک. قطره خونی چکید روی میز...
۷) علی مگر یادت رفته؟ تو را خوب میشناسم. قبول! همه را قبول دارم. تمام این بازی را، جبر را، اختیار را... تو در ابتدای راهای و من از انتهای راه طی شده با تو حرف میزنم. اما اینها هیچ کدام دلیل نمیشود، خب که چه؟ میخواهی بدانی که چرا گفته مختاری و بعد برایت خط و نشان کشیده که این راه به عذاب من میرسد؟ اینها را بریزیم دور. مشکل تو اینها نیست...
لعنتی... صدای نوار میپیچد توی سرم. چقدر گیجام! غذا چه خوردهام؟ علی مینشست توی تاریکی و «گوگوش» گوش میکرد. دیدی شبیه همایم. من هم پنج سال پیش مینشستم توی تاریکی و «گوگوش» گوش میکردم. بعد هم گریه میکردم. مسخره است نه؟ مسخرهتر اینکه الان هم دلام گوگوش میخواهد...
۸) کشیدن سیگار در رخوت بین دو همآغوشی...
همآغوشی... سیگار...
این سیدیها هم به درد لای جرز دیوار میخورند. یادت هست امیر؟ اولین بار که دیدیشان ازم پرسیدی: «چطوری کنار اومدی؟ منظورم با ایناست، این سیدیهای مستهجن.»
خندیدم، نه اینکه سؤالاش خندهدار باشد، واژگاناش مضحک بود، منسوخشده. دیگر کسی از لفظ مستهجن برای این فیلمهای سوپر استفاده نمیکرد. نگاه کردم به صورتاش، انگار نه انگار که ده سال از آخرین دیدارمان میگذشت. آخرین باری که معلم عزیز باعث اخراج من از مدرسه شد و امیری که...
- خیلی چیزها فرق کرده، فکر میکنی هنوز همون محمد ده سال پیشام؟
محمد ده سال پیش با امیر ده سال پیش (چرا ده سال پیش؟ با امیر، فقط با کمی تغییر)، توی کوچه راه میرفتند و سر و صورتشان خونی بود و میخندیدند. توی کوچهی دوم که پیچیده بودند، همه چیز را دیدند.
دو تایی افتاده بودند دنبال دختره: «خانم شاسیتو طلبهایم ها!» دختره سرش پایین بود و با سرعت میرفت و آن دو دنبالاش میآمدند و میخندیدند. یکی دست دراز کرد و آرام زد به باسن دختر. دختر جلو پرید و دوید. یکیشان گفت: «حال داد، نه؟ کلی از این...»
محمد ده سال پیش نگذاشت پسر حرفاش را تمام کند، با مشت کوبید به کمرش و افتادند روی زمین. با هم روی زمین غلتیدند. محمد دستاش را برده بود لای موهاش و داد میکشید و با زانو میکوبید توی شکم پسر. سر بلند کرد و امیر را دید که آن طرف افتاده به جان آن یکی. دختر از سر کوچه پیچید و ناپدید شد.
محمد ده سال پیش و امیر، حال با کمی تغییر، توی کوچه راه میرفتند و به خون روی دستشان نگاه میکردند و لذت میبردند. همیشه که فرصت نیست برای آنکه به خدا نزدیک شوی. همیشه که امتحان پیش نمیآید. کار خاصی نبود، اما زمانهی آنها دیگر «بدر»ی نبود یا «احد»ی یا حتا «غار حرا»یی که تویش سالها و سالها چله بنشینند و منتظر پاسخ خدا شوند.
امیر بالا پریده بود، آنقدر بالا پریده بود که همانجا میخواست عهد «چله نشینی» ببندد. محمد ده سال پیش اما میترسید، از همه چیز میترسید و بیشتر از همه از خودش. رویش نمیشد اعتراف کند وقتی که داشت حساب پسره را میرسید، یک لحظه آرزو کرد همان دختر جای این پسر زیر دستاش بود، تا مشت نزند و نوازش کند. محمد از آرزویش ترسیده بود، ترسیده بود و مشت بعدی را محکمتر کوبیده بود توی صورت پسر...
۹) همیشه همین طور است. میبینی؟ اصلاً درد هیچ کدام ما خدا و مذهب و این چیزها نیست.
خیال میکنی همهی کسانی که در طول تاریخ افتادهاند به وراجی دربارهی این چیزها، چه اعجوبههایی بودهاند؟ یکی مثل خودمان... یکی مثل من... یکی مثل تو... یکی از ترس پدر و مادر... یکی از ترس مرگ... یکی از ترس بچهدار نشدن... یکی از ترس بچهدار شدن... یکی از ترس آن مرضی که دردش بیچارهاش میکرد... یکی...
«علی» دیر فهمیدم که دردم این چیزها نیست. درد تو هم نبود. خیال کردی بعد از آنکه از راهنمایی اخراج شدم چه کردم؟ افتادم به عبادت خدا، به نماز شب، به این چیزها. اینها را از قبل هم داشتم، اما بیشتر شد و اما در عوض هر روز بیشتر ترسیدم، بیشتر... هر بار بیشتر دعا کردم، بیشتر التماس... اصلاً شده بودم یک پا «یوزف ک.» که نمیدانست چرا محکوم است و آنقدر برای رفع محکومیتاش کوشید که سرانجام خودش باور کرد مجرمی شایستهی مجازات است.
حالا تو هی از این چیزها برایم به هم بباف. لم بده روی آن کاناپه و بخند و از خدا بپرس. همین که میخندی یعنی اینکه دردت این نیست، یعنی زودتر از موعد به پوچی رسیدهای، حتماً زودتر از موعد هم خواهی مرد. خودت دیدی که یک ماه بعد، توی آن اتاق تاریک، لای دود سیگار، بین باندهای بزرگی که صدای ضبط را میکوباند توی سرت، خودت دیدی که قرصها را انداختی بالا و تلوتلو خوردی تا دم مرگ... مثل تمام زندگی که تلوتلو خوردی، آن دنیا هم اگر باشد، تلوتلو خوران محشور میشوی. الحق که این دم آخر شاگرد خوبی نبودی، چرا یاد نگرفتی؟...
حالا بخند! بخند و اصلاً نگو که چطور جرأت کردهای، نه جرأت نیست، جرأت نمیخواهد، چطور فراموش کردهای؟ این واژهی بهتری است، چطور فراموش کردهای آن دو سال رؤیایی را که سیزده سالات تمام شد؟! چطور آمدهای پیش محمد؟
اصلاً قضیه این است، قضیهی همان فلسفهبافیها را میگویم، این که بعد از دو سال ریاضت بفهمی شاگردت، پسر همسایه، شاگرد معنویات را میتوانی لمس کنی و لذت ببری. بالاخره جرمی پیدا کنی که شایستهی مجازاتاش باشی. نگفتم درد اصلی چیز دیگری است؟ دو سال ریاضت کشیدم، دو سال پر از لذت و رنج و احساس گناه و بعد؟ ناگهان خانه عوض کردیم و محمد از علی، شمس از مولانایش جدا شد و دنیا شد دوزخ. باید محمد مینشست توی آن اتاق دخمه مانند خود و فکر میکرد در غار حرا خلوت گزیده است. محمد در احساس گناه میسوخت بی آنکه دیگر لذت آن را ببرد. همین بود دیگر، همین بود دیگر که محمد افتاد به فلسفهبافی و فکر کردن به خدا و شیطان و عذاب و پاداش؛ و آنقدر فکر کرد و عذاب دید که تنور جهنم خاموش شد! او هنوز اما ایستاده بود و خدا را درک کرده بود، همچنان که شیطان را و میتوانست با خیال راحت دخل هر دو را بیاورد.
همین است دیگر، اشکال ندارد، بخند! اما یادت باشد که همیشه بخندی! همیشه حتا وقتی که میگویی خانوادهات درکات نمیکنند! به جهنم! دیدی گفتم داری میرسی سر اصل مطلب، به درد واقعی! خوش باش، سیگار میخواهی بکشی، مشروب میخواهی بخوری؟ بکش، بنوش! گور بابای آنها که نمیگذارند! میخواهی با ج.ن.دهها بخوابی بخواب! اینها را رها کن. لب کلام همان زن چهل ساله است، همان که نفسات هنگام گفتن ناماش آتشین شد. خوابهایت را آشفته کرده؟ درکات میکنم، درکات میکنم...
۱۰) امیر ردیف کتابها را نگاه میکرد. دست برد «نهجالبلاغه» را بیرون کشید. جلدش در حال پاره شدن بود. «معلومه تازگی این رو خوندی، نه؟»
سریع سطور ناگفتهی سؤالاش را فهمیدم. «فکر نکن هنوز در باطن دین دارم و از این جور حرفها... میدونی من به قرآن و اینجور کتابها از جنبهی هنری علاقه دارم. زیبایی جملههاست که منو به خودش میکشونه.»
امیر نهجالبلاغه را گذاشت سر جاش و گفت: «ولی به نظرت زیبایی تجلی خدا نیست؟»
سرم درد گرفت ناگهان. انگار جملهاش کوبید توی سرم و چرخیدم میان کتابها.
- اِ... هنوز اینو داری؟
بیرون کشید: «قضاوتهای علی»
نشسته بودیم روی سکوی پای ستون پارکینگ. بچهها توی حیاط مدرسه بازی میکردند. کتاب را باز کردم و گفتم: «محشره. علاقهام رو به امام علی صد برابر کرده.»
امیر کتاب را گرفت و انگار بخواهد استخاره کند، لای کتاب را همین طور باز کرد. شروع کرد به خواندن، با صدای بلند: «زن زنا کرده بود. آمد پیش حضرت و گفت میخواهم پاک شوم. حد خدا را بر من جاری کن...»
لرزیدم. حد خدا؟ همیشه در دو راهی تردید بودم. بخشیده بود مرا؟ از پارسال... با آن دو تا دوست... مگر کارم با قوم لوط فرق داشت؟ خودش آمده بود پیش حضرت و درخواست پاک شدن کرده بود! اینجا بود که باید میفهمیدی بعضی کارها را توبه هم پاک نمیکند. فرشتگان خدا بر سدوم باران سنگریزه باریدند.
- نه. شما مثل قوم لوط نبودید.
آقای هدایتی بلند شد و لنگلنگان جلو آمد تا تقریباً تناش مماس تن من شد. دست کشید روی سرم و آرام حرکت داد. «مگه خودت نگفتی که فقط نگاه کردین؟ این خیلی فرق داره با کار اونا!» انگشتاش از امتداد موها کشیده شد روی بناگوش و بعد گونهام. کمی مکث کرد و بعد رها شد. با دستاش شانهام را فشار داد و گفت: «برو، خدا میبخشه. من هم کمکات میکنم. بیشتر بیا پیش من...»
از در که زدم بیرون، کمی راحت شده بودم. اما ته دلام راضی نبود. با خود گفتم لااقل چند ضربهی شلاق میخواهد، حالا حد کامل نه، ولی چهل تا را باید بزنم. باید پاک شوم. باید سراغ امیر میرفتم.
۱۱) چرا زنگ نزدهای؟ دو روز میشود! پس کجایی؟ باید دوباره حرف بزنیم. کاش دوباره بیایی اینجا، بیایی و بنشینی و من آن فیلمها را بگذارم و تو انگار از پشت کوه قاف آمده باشی، ندانی، ندانی که فقط لفظ قلمها به اینها میگویند «مستهجن»!
باشد، نمیگذارم، مرض که ندارم، قول میدهم نخندم، بیا فقط، اصلاً...
اَه، لعنتی، انسان احساساتی...
وقتی که توی حیاط افتادم، دستام را گرفتی و بلند کردی. توی کلاس کنارم نشستی. قرار گذاشتیم یک هفته نماز شب بخوانیم...
اَه، میدانم همه چیز برای دور شدن است. باور کن این شاخ و برگ دادن!...
ول کن امیر، ول کن، حالا دو روز زنگ نزدهای که چه؟ چقدر به فکر آن آشغالای؟ میخواهی زندگیات را همینطور با یاد او خراب کنی؟
به او چه میگویی؟ هان؟ فرض کن همین حالا آمد جلویت! چه میگویی؟ اصلاً ببینم تو بیشتر زجر کشیدهای یا من؟ مگر این نبود که مرا اخراج کرد و تو را باقی گذاشت؟ یادت هست؟ او را؟ اصلاً صدای خودت را؟ وقتی که گند زدی و گفتی هدایتی همه چیز را فهمیده، همهی حرفهایی که پشت سر بچهها زدیم.
آره، ول کن همه چیز را... قبول دارم امیر، قبول دارم... یکی ده سال پیش به تو تهمت زده، گفته خود تو و محمد این کارهاید، گفته و تو قاطی کردهای! همه چیز را قبول دارم، برایت سخت بوده، برای تویی که آرزوی معراج داشتی... آره، سخت بوده، اما، ول کن... ده سال بس است برای کهنه شدن همهچیز، برای رنگ باختن، حتا برای مردن...
چقدر خستهام، حتا حوصلهی نوشتن هم ندارم...
خدایا، چقدر دلام میخواهد گریه کنم!
۱۲) نشستهای روی کاناپه و مرا یاد آن سالها میاندازی. میآیم جلو و دست میکشم روی سرت و تو دوباره انگار که رفته باشی در قالب همان «علی» هفت سال پیش، سر پایین میاندازی.
امیر میگوید که حرف آن معلم ده سال پیش نابودش کرده. تو را چطور؟ من که پیامبر هفت سال پیشات بودم؟
علی، علی، علی... من محمدم، پس چرا خواب آن بانوی چهل ساله تو را آشفته کرده؟
علی، علی، علی... بانوی چهل ساله را به محمد واگذار.
علی، علی، علی... این تن توست که زیر انگشتهایم میلغزد؟
ناراحت شدهای امیر؟ مگر چه گفته بود آن آشغال، آن معلم عزیز؟ نمیخواهی نقشات را به من واگذار. آهای هدایتی! هادی! بیا جلو و از من بپرس، بپرس به چند نفر پیشنهاد دادهام، به تمام پسران زیباروی شهر؟
علی، علی، علی... نه، کدام پسران؟ تو دروازهی شهر وجود منای. بیا از آن دو سال رؤیایی هم بگذریم. بیا تا از وجودم در تو به ودیعت گذارم. بیا و این بار...
تلو تلو خوردم. علی نوار را روشن کرد، چراغها را خاموش. امیر امروز آمد؟ دیروز؟... امیر! باید جیغ بکشم. امیر ننشین روی آن کاناپه، علی نشسته بود و میخندید. امیر بخند، قهقهه بزن. خدایا...
نفس نفس بزن خدا...
علی! دیدی؟ دیدی... جریان سیال هراسهایم را دیدی که تویت ریخت؟ چرا اینجا تاریک است؟ امیر یا علی؟ علی رفته توی خاک و امیر نشسته روی کاناپه. آن کسی هم که خوابیده روی تخت، حتماً منام!...
چراغها روشن نمیشود... خوابیده روی تخت و زیر دود سیگار دفن میشود... صدای باندها بلند... سرم...
علی عسگری
پینوشتها:
۱- خداوند نور آسمانها و زمین است. (سورهی نور، آیهی ۳۵)(بازگشت به داستان)
۲- به نام خداوند بخشندهی مهربان. به راستی که مؤمنان رستگار شوند. (سورهی مؤمنون، آیهی ۱)(بازگشت به داستان)
۳- به نام خداوند بخشندهی مهربان. الم. آیا مردم گمان میبرند که رهایشان کنند همین که به زبان بگویند ایمان آوردهایم و ایشان را نمیآزمایند؟ (سورهی عنکبوت، آیات ۱ و ۲)(بازگشت به داستان)
برگرفته از ترجمهی «بهاءالدین خرمشاهی» از «قرآن»
- تصویر داخل متن اثری است از «Diane Arbus»، عکاس آمریکایی.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست