پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تردستی


تردستی

بی درنگ او را بستری کردند و انتقال خون آغاز شد مسئولیت درمان این نوجوان خوش قیافه را به من دادند

هنگامی‌که سال آخر تخصص بیماری‌های کودکان را می‌گذراندم، بیمار دوازده ساله‌ای داشتم که دچار نوعی کم‌خونی بود. یک روز صبح که ”کارلوس“ بیدار شد، احساس خستگی مفرط سراپای وجودش را فرا گرفت. روز بعد، هرگز نتوانست از خواب برخیزد. وقتی او را به بخش فوریت‌های پزشکی آوردند، میزان هموگلوبین خون او به ۵ رسیده بود که یک‌سوم مقدار عادی است. فعالیت خونسازی مغز استخوان او ناگهان و بدون دلیل واضحی متوقف شده بود. در آن زمان، چنین وضعی به‌طور مطلق وخیم تلقی می‌شد.

بی‌درنگ او را بستری کردند و انتقال خون آغاز شد. مسئولیت درمان این نوجوان خوش‌قیافه را به من دادند. پسری بود در آستانهٔ بلوغ که با وجود بیماری شدید، شاد و بازیگوش به‌نظر می‌رسید، او استاد شعبده‌بازی بود و با مهارت قابل توجه خود، ما و کودکان داخل سالن را سرگرم می‌کرد، گاهی سنگ‌های پول ما را غیب می‌کرد و در هر حال کتاب‌های علمی ما او را به خنده می‌انداخت. در فنون چشم‌بندی استاد بود و هر چه می‌کردیم، نمی‌توانسیم مچ او را بگیریم. او همه را به خود علاقه‌مند کرده بود و ما می‌توانستیم مرگ او را تصور کنیم.

چند ماه پیش از آن، توافقی به‌عمل آمده بود که به اینگونه بیمارها، ”تستوسترون“ به میزان زیاد تجویز شود. ما این کار را کردیم و تغییرهای بزرگی در ظاهر این کودک زیبا پدید آمد. بدنش پرمو، قیافه‌اش خشن و صورتش پر از جوش‌های جوانی شد. صدای او گرفته و خشن گردید. لبخند همیشگی از صورتش محو شد و دیگر به کارهای شعبده‌بازی علاقه‌ای نداشت. اخلاق او هم به خشونت گرائید. ولی از آنجا که موضوع مرگ و زندگی در میان بود، به درمان ادامه دادیم.

از بیمارستان که مرخص شد، باز هم او را هر هفته در درمانگاه می‌دیدم. هیچ‌کس دیگر حاضر نبود، چنین کاری بکنند. رزیدنت‌های ارشد، آخرین تلاش خود را کرده بودند و خود من هم مأیوس بودم. هفته‌ها از پی هم می‌گذشت و به زحمت می‌توانستم خود را به دیدار او و نگاه کردندر چشم‌های امیدوار مادرش راضی کنم. با این همه، او را با خود به همه جا می‌بردم و مشاهدهٔ رنج و اندوه این پسر که در معرض نابودی بود، محرک من شده بود. دربارهٔ این بیماری مرموز، هر چه نوشته بودند، مطالعه کردم و هر چه که خواندم، مطمئن‌تر شدم که هیچ امیدی برای درمان نیست. به‌طور قلبی می‌دانستم که هیچ کاری نمی‌توان کرد. مرگ ”کارلوس“ حتمی بود. در آن زمان، روشی که برای آزمایش هموگلوبین به کار می‌بردیم، دارای ضریب خطا بود. هر عددی که آزمایشگاه به ما می‌داد، آن را با ضریب دو دهم تقریب کم یا زیاد در نظر می‌گرفتیم. یعنی اگر آزمایشگاه میزان هموگلوبین را ۶ تشخیص می‌داد، ما مقدار واقعی ار عدد بین ۸/۵ و ۲/۶ حساب می‌کردیم. به این دلیل، در هر برگ نتیجهٔ آزمایشگاه نتیجهٔ آخرین آزمایش و رقم آزمایش قبلی ذکر می‌شد تا بتوانیم آنها را با هم مقایسه کنیم. اگر میزان افزایش هموگلوبین بیش از دودهم بود، آن را دلیل بهبود و آغاز فعالیت خونسازی مغز استخوان تلقی می‌کردیم. من این موضوع را برای ”کارلوس“ و خانواده‌اش توضیح دادم.

اولین نتیجهٔ آزمایش هموگلوبین عدد ۶ را نشان می‌داد که نسبت به موقعی که در بیمارستان بستری بود، فرقی نکرده بود. من به مادرش نگاه کردم و سرم را با تأسف تکان دادم . دفعهٔ بعد، باز هم مقدار آن ۶ بود. باز هم سرم را تکان دادم. هفتهٔ بعد از هم ۶ بود. بعد به ۲/۶ رسید. چون مقدار افزایش در حدود خطای آزمایش بود، موضوع را به آنها گفتم و دیدم که امیدشان از میان رفت. شش هفته از آغاز دوران می‌گذشت، برایم روشن‌تر می‌شد که درمان، بی‌نتیجه است و فقط زمان مرگ را به تأخیر می‌اندازد. هفتهٔ بعد، هموگلوبین خون ”کارلوس“ ۴/۶ شد و من که یادم بود، دفعهٔ قبل، مقدار آن ۲/۶ بوده است. در حال یکه دردی را در قلب خود احساس می‌کردم به مادرش گفتم: ”۴/۶ تغییر، در حدود خطای آزمایش بوده است“.

من یقین داشتم که ”کارلوس“ خواهد مرد و کاری هم از دست ما ساخته نیست. چنان به این موضوع عقیده داشتم که فقط هفته‌ای یکبار به کار او می‌پرداختم و از اندیشیدن به این موضوع فرار می‌کردم. هر هفته نگاهی به نتیجهٔ آزمایش می‌انداختم و آن را با نتیجهٔ دفعه قبل مقایسه می‌کردم. می‌دیدم که افزایش در حدود خطای آزمایش است. تنها وقتی متوجه مطلب شدم که هموگلوبین خون او به ۴/۷ رسیده بود و تازه آن وقت هم خودم نفهمیدم. فقط وقتی نتیجهٔ آزمایش را دیدم و سرم را تکان دادم، به مادرش خبر بد را دادم، به جلو خم شد با ملایمت بازویم را گرفت و گفت: ”دکتر، پسرم بهتر شده، بچه‌ام دارد خوب می‌شود!“ و همین‌طور هم بود. من چنان به مردم او اطمینان داشتم که چشمم حقیقت را نمی‌دید، انتظارها در واقع ما را کور می‌کند. بعد از آن دیگر هرگز آنچنان به درستی چیزی یقین نکردم.

منبع: ”داستان شفابخش“، ”دکتر راشل ناتومی ریمن“

مترجم: ”استاد مهدی مجردزاده کرمانی“