جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دهلیز


دهلیز

جاده صاف و هموار بود درخت های سرو وچنار كهن سال دو سوی جاده دالانی ساخته بودند كه جا به جای سقف اش موج نور و سایه بود هر چه جلو می رفت فاصله درخت ها زیاد می شد و زیاد تر باز هم جاده برهنه می شد

« كجا می روم؟ كویر؟ جنگل؟ بهتره همین جوری برم تا خسته بشم . شب یك جا اتراق می كنم و صبح دوباره راه می افتم این هم یك جورشه .» یك خبر : دانشمندان اعلام كرده اند هنوز موفق به كشف دارویی برای مقابله با ویروس مرگبار جدید نشده اند . این ویروس از راه كلاغ به انسان سرایت و بر تمامی سیستم مغزی و عصبی انسان اثرات مخربی دارد .

این دانشمندان علت عدم موفقیت را ، تغییر موضع سریع ویروس در برابر شرایط جدید و همساز شدن آن با تمام داروهای كشنده جهان می دانند. بخش بعدی خبردر ساعت ده پخش می شود. « كی گفته بود در بی هدفی هم هدفیه ؟ » موسیقی ، خبر، موسیقی . یكی دو ساعت بعد جلوی رستورانی كه چند كامیون و یك وانت توقف كرده بود ترمز كرد. دیوار های رستوران به تن شان دوده مالیده بودند . مگس ها ی درشت و سیاه ، بی پروا ، روی میز ها پذیرایی می شدند. با وز وز بی وقفه شان ، هوا را پاره می كردند. سقف ، تارهایی را برای مهمانی عنكبوت ها جا به جای دامنش آویخته ، گاهی بادشان می زد. پاهایش بیرون زدند از در. مار سیاه خوابیده روی دشت را باز هم اتومبیل را قورت می داد . راه دو شاخه شد . برایش فرقی نداشت. پیچید سمت چپ . كجا می روی ؟ نمی دانم ، گم اش كرده ام.كه ، یا چه را گم كرده ای ؟ همانی را كه نمی دانم .نمی دانی دنبال چه می گردی ؟ می دانم و نمی دانم ، نمی دانم و می دانم . شاید هیچ وقت نیابی . پیدایش می كنم ، باید پیدایش كنم .

جاده صاف و هموار بود. درخت های سرو وچنار كهن سال دو سوی جاده دالانی ساخته بودند كه جا به جای سقف اش موج نور و سایه بود.هر چه جلو می رفت فاصله درخت ها زیاد می شد و زیاد تر. باز هم جاده برهنه می شد . پشت سرش روشن بود و هر چه جلو تر می رفت از روشنی كاسته می شد. می دید تاریك می شود ولی نمی دانست چرا. رادیو مو سیقی محلی پخش می كرد. بی هدف می راند. شیار های نارنجی رنگ خورشید محو شد. نم نم باران روی شیشه ها می نشست ، پف می كرد و از كوچه های باریك و كج و معوج سرازیر می شد . به شهر بزرگی رسید. « غذای خوبی می خورم ، استراحت می كنم و صبح راه می افتم » آرام به دل شهر فرو رفت. خیابان با آن همه رفت و آمد در سكوت بود.

چراغ های خیابان گردن شان برای تعظیم به جلو خم كرده بودند . هر چه چشم گرداند اثری از گل و گیاه ندید. تك درخت هایی بودند كه برگ شان زرد بود. ابر سیاه و خاكستری آسمان را پوشانده بود. باران بی وقفه می بارید. تنها صدای پرنده صدای قار قار كلاغ بود . دسته دسته در پرواز .كنار خیابان توقف كرد. دست هایش در هم گره خوردند و تا جایی كه می شد بدنش را به بالا كشیدند . تنه اش دو سه بار دولا و راست شد. مچ پاهایش به چپ و راست چرخیدند. در امتداد خیابان ، فروشگاه های رنگارنگ به صف ایستاده بودند . بالای فروشگاه ها ساختمان های بلند آسمان را خیابان كشی كرده بودند. رفت پیاده رو .

چند موش به پیشبازش آمدند . پلك هایش را بست و باز كرد. سرش را به چپ و راست تكان داد . موش بودند . همه جا وول می حوردند. سیاه و سفید . سبیل و گوش هایشان بزرگ تر از معمول بود . شكم ها برآمده و چاق . چشم هایش را مالید . موش بودند با دم های دراز و باریك . فرار نمی كردند . سرشان را بالا می گرفتند و به همه كس و همه چیز زل می زدند . مردی میانسال از روبه رو می آمد. جلو رفت و سلام كرد. مرد نگاهی به سر تا پای او انداخت و بی اعتنا از كنارش گذشت. دومین نفر مرد جوانی بودكه عینك دودی سوار بینی اش شده بود. باز هم سلام كرد و گفت :

- ممكن است یك هتل خوب با قیمت مناسب به من نشان بدهید؟

مرد جوان ایستاد. عینك اش را از چشم برداشت. سیاه بود و سیاه. گود بود و گود. پایین می رفت ولی ته نداشت. قلب اش از جا كنده شده بود و جلوی چشم اش تاپ تاپ می كرد. به انتها رسید و از نقب بغلی به چاه دیگری افتاد و این بار رو به بالا. رفته بود. هیچ كس سقوط او را ندیده بود. باران می بارید. مه چادرش را روی شهر كشیده بود . بی چشم هم می شود دید ؟ نمی دانم خیلی خسته ام .از اولین مغازه نشانی هتل را پرسید.

- دو چهار راه بالا تر ، سمت راست.

- ببخشید روزنامه فروشی كجاست؟

سرش را بلند كرد. دوچاه عمیق و سیاه… در محكم به هم خورد. هركه رد می شد فقط به چشم هایش نگاه می كرد. قار قار كلاغ ها زیاد و زیاد تر شده بود . هر لحظه بیش تر سایش لباس را به تنش حس می كرد. تازه متوجه كاكتوس های بزرگ و خار های باغچه ها شد . به دكه رسید. با نگاهی گذرا به صفحه ی اول یكی خرید. هتل با سر دری نورانی و دری گردون خودش را به خیابان عرضه می كرد. مبل های سفید سرشان را از شكم سنگ های سیاه بیرون آورده بودند . نیم تنه مرد جوانی پشت پیشخوان پذیرش با تلفن صحبت می كرد. گوشی را گذاشت سلام گرد و گفت:

- بفرمایید.

كارت شناسایی را جلویش گذاشت و گفت:

- یك اتاق می خواستم.

مرد كارت را برداشت و پرسید:

- شغل شما؟

- برای چه می پرسید؟

- چند روز می مانید؟

- نمی دانم. شاید…

- شاید چی؟

- كه خوشم بیاید.

-كسی را این جا می شناسید؟

- آقا من یك اتاق خواستم، همین.

به چشم هایش زل زد. مشخصات را در دفتر هتل نوشت و كلید اتاقی در طبق سوم جلوی او گذاشت و گفت : خوش بگذرد.

نرده های آهنی پنجره را راه راه كرده بودند . وسط تابستان سردش بود .كف دست راست را روی رو تختی كشید. ولو شد روی تخت . روز نامه را ورق زد. دنبال مقاله آزادی بیان همه جایش را گشت ،‌ نبود. سر فصل روز نامه را خواند.دموكراسی به مثابه یك ارزش جهانی. ورق زد نبود. صفحات را كنترل كرد. شماره صفحه درست بود ولی مقاله … شكم اش قار و قور كرد. به حمام رفت. دوش آب را باز كرد.آب قرمز بود. چشم هایش را مالید و دوباره باز كرد قرمز بود. « می گردم و می گردم. می خوام یه بار دیگه با همون لباس قرمز ببینم ات. نگفته بودم لبات رنگ لباسته؟ فردا ، فردا میای مگه نه؟ همون لباس قرمزتو بپوش » فكر می كنی مشكل تو گم كردن اوست ؟ شاید . می گویی شاید چون شك داری ؟ گرسنه ام و حوصله ندارم . می دانم او را هم پیدا كنی باز هم گم شده ای ، خواهی دید . آب را بست و دوباره باز كرد قرمز بود. دست اش را زیرآب برد و در آورد. رنگ دستش تغییر نكرد. به اتاق برگشت و گوشی تلفن را برداشت.

- مسافر اتاق ۵۷ هستم

- بفرمایید.

- آب قرمزه.

- خیلی خسته اید. به خاطر نور حمام است .

لباس پوشید و به رستوران هتل رفت. كفپوش قرمز بود. « تا كجا باید بیام؟ این من او نیستم من خودم كو؟ خودم نیستم. » پشت میزی نشست. دلش مالش می رفت. به اطرافش نگاه كرد. مردی در كنج رستوران طوری نشسته بود كه به سختی دیده می شد. پیش خدمت آمد. رستوران تاریك و روشن بود. آهنگی پخش می شد كه ساز هایش را نمی شناخت. عینك را از چشم اش برداشت و روی میز گذاشت. صدای پا آمد. سنگین و شمرده. اجازه می دهید اینجا بنشینم؟ صدای بم مردی گفت. سرش را بالا كرد. میانسال ، با كت و شلوار قهوه ای ایستاده بود كنار میز. هر دو دست اش رادر جیب های كتش فرو كرده بود. شانه هایش را بالا انداخت . نشست و غذا سفارش داد. پیش خدمت كه دور شد آهسته پرسید : غریبه اید؟

به صورت اش خیره شد. زیر لب گفت: بله.

مرد قهوه ای كمی جا به جا شد و گفت : چه مدت می مانید؟

شش حس انساتی اش را به كار گرفته بود. با ردیف دندان های پایین سبیل اش را به درون دهان كشید. چرا می پرسد را ، بارها و بارها در ذهن اش مرور كرد . به میز های خالی اطراف نگاه كرد. مرد قهوه ای گفت : نگفتید چقدر می مانید ؟ چه كاره اید ؟

با انگشت اشاره دست راست خط هایی روی میز می كشید. پنج گوشه ، از شش گوشه را كه گشته بود و گشته بود مدام پرسیده شده بود چه كاره اید ؟ نمی فهمید كارش به دیگرانی كه او را تا به حال ندیده اند چه ارتباطی دارد. فكر كرده بود یكی از این شش گوشه جایی خواهد بودكه مورد پرسش و پاسخی از جنس هر چه می گویم بگو در آن نخواهد بود. فكر كرده بود بایستی جایی باشد كه اگر نخواهی ، جواب ندهی. فكر كرده بود یكی از این گوشه ها ، به آرامشی كه می خواهی می رسی . چرا چنین فكر می كردی ؟ باید می دانستی هر جایی كه قرار بگیری ، اگركانون باشی ، یا یكی از نقاط ، درون دایره هستی . همیشه كسی هست كه از تو به پرسد چه كاره ای. مدام به دور خود چرخیده ای ،دور خودت پیله ای تنیده ای ، همیشه پاسخ و پرسشی هست. فقط نحوه و انگیزه اش فرق دارد. آهسته گفت :

- نمی دانم ، حقوق خواندم ولی در حال حاضر سفر می كنم و چیز هایی می نویسم الان هم خیلی خیلی گرسنه ام.

مرد قهوه ای تنه اش را جلو كشید . سرش را تا نیمه های میز جلوآورد و گفت :

- در باره ی سفرتان هم چیزی می نویسید؟

كلافه جواب داد:

- بدم نمی آید. فعلن نمی دانم.

سرش را بالا كرد. چشمان مرد قهوه ای برق می زد. پیش خدمت آمد. عینك را در جیب گذاشت وكارد و چنگال را برداشت. تكه ای كباب به دهان گذاشت . بلافاصله نیم جویده دومین تكه را همراه با سیب زمینی توی دهانش جا داد. سرش را بلند كرد. لقمه در دهانش ماند. مرد قهوه ای كف دو دست اش را به هم چسبانده بود وكباب را با ته مانده انگشت هایش در دهان می گذاشت. چشم ها را بست و لیوان نوشابه را لاجرعه سر كشید. حال خفگی داشت .

- خیلی سخت نیست عادت كرده ام بفرمایید غذایتان سرد می شود.

صدای خش دار مرد شخم می زد پرده گوش هایش را . سیرشده بود. نگاه اش را می دزدید. انگشت های مرد توی معده اش چنگ می زد . كارد و چنگال را توی بشقاب گذاشت.گوش اش پر شد از صدا. موجا موج صداهایی كه نزدیك و دور می شدند. صوت های فرسوده ، هجاهای نا مفهوم توی مغزش بالا و پایین می شدند . صدای قار قار كلاغ و خنده های كش دار. سرش را بین دو دست اش گرفت. دوست داشت چیزی نمی شنید. دلش آشوب می شد. از او به پرس شما چه كاره اید ؟‌نمی پرسم ، نمی پرسم. چه فرقی دارد چه كاره است. ولی انگشت هایش … انگشت هایش ، این ها همه یك جوری اند. اگر حرف بزنم بیشتر خواهد پرسید. سرش را بالا كرد. مرد قهوه ای گفت: من مغز های فرسوده را رفو می كردم .

فری رز جلال منش


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.