یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

تحلیل اگزیستانسیال مرگ


تحلیل اگزیستانسیال مرگ

گزیده ای از کتاب در دست انتشار «هستی و زمان»

گفته اند که «Sein Und Zeit» اثر مارتین هایدگر (که به «هستی و زمان» ترجمه شده است) مهم ترین شاهکار فلسفی قرن بیستم است. آن را به بمبی در عالم فلسفه مانند کرده اند. گفته اند که حتی منتقدانش از تأثیر این کتاب در امان نمانده اند. گفته اند که این کتاب استوارترین ستون های سنت متافیزیک غرب را به لرزه درمی آورد. اگزیستانسیالیسم، ساخت شکنی، هرمنوتیک و الهیات مدرن، فصولی از نظریه و نقد وادبی و هنری، روانکاوی و بسیاری از جنبش های علوم انسانی معاصر را وامدار این کتاب خوانده اند. به این همه باید آوازه دشواری زبان، طرح شگفت انگیز و ژرفای مضامین آن را نیز افزود. این اوصاف چه بسا راست باشند و چه بسا به گزاف، در هر حال نه تأیید و نه انکار آنها گره از کار فرو بسته ای نمی گشاید.

کتاب ها برای خواندن نوشته می شوند و «هستی و زمان» را باید خواند. تأثیر این اثر در تاریخ اندیشه قرن بیستم خود گواه این ادعاست و آن اشارتی است به تفکری شهرآشوب، بنیادین و بنیادبرانداز که تنها از آثار نامکرر و نادری فرامی خیزد و پژواک آن چه بسا تا زمان باقی است خاموشی نمی گیرد، هرچند از زهدان آن اندیشه های دیگر له یا علیه آن زاده و بالیده شوند.

مدت هاست که در گوشه و کنار گفته هایی در ترجمه فارسی «Sein und Zeit» به وسیله افراد مختلف شنیده می شود. اما سیاوش جمادی و نشر ققنوس بالاخره این کار را انجام دادند. ویراستاری این ترجمه را مسعود علیا به عهده داشت. بی شک نقدها و بحث هایی درباره این ترجمه درخواهد گرفت و بی تردید این ترجمه به معنای پایان کار ترجمه این اثر سترگ نیست. هرچند به عنوان نخستین ترجمه فارسی این کتاب در اذهان اهالی فلسفه به ثبت خواهد رسید. راه همچنان برای ترجمه های بعدی باز است و این نه به دلیل خوب و بد ترجمه فعلی، بلکه به دلیل اهمیت اثر اصلی است.

آنچه در پی آمده ترجمه بندهای «۴۹» و «۵۱» این کتاب است که با لطف ناشر و مترجم ارجمند در اختیار «ایران» قرار گرفته است.

● تفکیک تحلیل اگزیستانسیال مرگ از دیگر تفاسیر ممکن در باب این پدیدار

صراحت و بی ابهامی تفسیر هستی شناسانه(۱) مرگ باید پیشاپیش به این طریق استوار گردد که به نحوی گویا و بیّن واقف از آن باشیم که این تفسیر از چه ها نمی تواند پرسید و در کجا چشم به کسب اطلاعات و رهنمایی ها از آن داشتن بی حاصل است.

مرگ به گسترده ترین معنا پدیدار از پدیدارهای زندگی است. زندگی را باید همچون نوعی از هستی فهمید که در ـ جهان ـ بودنی به آن تعلق می گیرد. این نوع هستی تنها با جهت گیری سلبی نسبت به دازاین می تواند از حیث هستی شناختی ثابت شود. دازاین را می توان همچون حیات محض نیز مطالعه کرد. اگر طرح و بسط پرسش درباره دازاین از حیث زیست شناختی و روان شناختی باشد، دازاین به آن حیطه ای از هستی رجعت می کند که آن را به عنوان جهان جانوران و گیاهان می شناسیم. در این قلمرو با معلوم ساختن و اثبات هستومندانه می توان درباره طول عمر و دیرند حیات گیاهان، جانوران و انسان ها به داده ها و آمارهایی دست یافت. می توان به روابط متقابل میان طول عمر، تولید مثل و رشد پی برد. می توان درباره «انواع» مرگ، اسباب و علل مرگ، «تمهیدات» مرگ و شیوه های در رسیدن آن تحقیق کرد.

در پی و بنیاد این مرگ پژوهی زیست شناختی و هستومندی مشکلی هستی شناختی هست. این پرسش به قوت خود باقی است که ذات مرگ چگونه برحسب ذات هستی شناختی زندگی تعیین می شود. در این باره جستار هستومندانه درباره مرگ هماره پیشاپیش تکلیف خود را تعیین کرده است. در چنین جستاری کمابیش پیش دریافت های روشن گشته ای که درباره زندگی و مرگ رایج اند کارکردی مؤثر دارند. این پیش دریافت ها خود نیازمند طرحی پیشین از طریق هستی شناسی دازاین هستند. در حیطه هستی شناسی دازاین، که سابق بر هستی شناسی حیات است، تحلیل اگزیستانسیال مرگ، خود مسبوق است به توصیف تقویم بنیادین دازاین. ما پایان یافتن جانداران را تهلکه نامیدیم. دازاین نیز مرگ فیزیولوژیکی خود را «دارد» که همسان با مرگ همه جانداران است. با این همه، او چنین مرگی را نه به صورت جداافتادگی هستومندانه، بل همچون آنی دارد که توأماً از طریق نوع سرآغازین هستی اش نیز معین می شود. اما دازاین گرچه در مقام دازاین صرفاً هلاک نمی شود، همچنین می تواند بدون آن که اصیلانه بمیرد پایان یابد. ما این پدیدار بینابین را با نام «فوت» نشان می دهیم؛ اما «مردن» را همچون شیوه ای از هستی که در آن دازاین به سوی مرگش هست محسوب می داریم. از این رو، باید گفت دازاین هرگز هلاک نمی شود. دازاین مادام که می میرد، تنها می تواند فوت کند. جستار طبی و زیست شناختی در باب فوت قادر به کسب نتایجی است که اگر برای تفسیر اگزیستانسیال مرگ جهت گیری بنیادی تأمین باشد، این نتایج می تواند از حیث هستی شناختی نیز حائز اهمیت باشند. یا آیا بیماری و مرگ به طور کلی باید ـ حتی از دیدگاه پزشکی ـ از بدو امر به منزله پدیدارهای اگزیستانسیال دریافته آیند

تفسیر اگزیستانسیال مرگ بر هرگونه زیست شناسی و بر هرگونه هستی شناسی حیات تقدم دارد. اما این تفسیر همچنین ابتدائاً بنیان هر جستار زندگینامه ای ـ تاریخی یا قوم شناختی ـ روان شناختی درباره مرگ است. «سنخ شناسی»ای در خصوص «مردن» در مقام [دانشی] که اوصاف وضعیت ها و شیوه های «تجربه» فوت را مشخص می کند، پیشاپیش مفهوم مرگ را مفروض داشته است. افزون بر این، روانشناسی «مردن» بیشتر اطلاعاتی درباره «زندگی شخصی که در حال مردن است» به ما می دهد تا درباره خود مردن. این [که روانشناسی نمی تواند اطلاعاتی درباره خود مردن به ما بدهد] بازتاب این امر است که دازاین وقتی که می میرد، حتی وقتی که اصیلانه می میرد، تنها با تجربه فوت فعلی یا در تجربه فوت فعلی نمی میرد.(۲) به همین سان، دریافت های اقوام بدوی از مرگ و شیوه های تعامل آنها با مرگ در جادو و آئین های پرستش، بدواً پرتوی بر فهم دازاین می افکند، فهمی که تفسیر آن پیشاپیش نیازمند است به تحلیلی اگزیستانسیال از مرگ و مفهومی از آن که بر وفاق این تحلیل باشد.

از سوی دیگر، تحلیل هستی شناسانه هستی به سوی پایان پیشاپیش نسبت به مرگ هیچ وضع اگزیستانسیلی اتخاذ نمی کند. وقتی مرگ همچون «پایان» دازاین یا، به دیگر سخن، همچون پایان در ـ جهان ـ بودن تعریف و تعیین می شود، بدین سان هیچ حکم هستومندانه ای درباره چنین مسائلی صادر نشده است که آیا «بعد از مرگ» هستی دیگری ـ خواه والاتر خواه پست تر ـ امکان پذیر است، یا آیا دازاین «به زندگی ادامه می دهد» یا حتی «دوام آوران نامیرا»ست. در اینجا از حیث هستومندی همان قدر که راجع به «این جهان» چیزی تعیین و قطعی نمی شود درباره «آن جهان» و امکاناتش نیز چنین است و چنان هم نیست که گویی به این لحاظ برای شیوه رفتار با مرگ بنابر پیشنهاد معیارها و قواعدی به قصد «ارشاد» باشد. اما تحلیل مرگ مطلقاً «این جهانی» باقی می ماند؛ چه، این تحلیل پدیدار مرگ را صرفاً به طریقی تفسیر می کند که این پدیدار در مقام امکان هستی این یا آن دازاین فعلی به درون چنین دازاینی وارد می شود. حق آن است که اصلاً تنها وقتی می توان با اطمینانی روش شناسانه حتی پرسش کرد که پس از مرگ چه ممکن است باشد که مرگ برحسب ذات هستی شناختی تمام و کمالش دریافته آمده باشد. این که آیا چنین پرسشی اصلاً پرسش نظری ممکنی را عرضه می دارد، امری است که در اینجا بنا نیست تکلیفش قطعی شود. تفسیر هستی شناسانه این جهانی در باب مرگ مقدم و سابق است بر هرگونه نظریه پردازی هستومندی و آن جهانی.

سرانجام باید گفت که تحلیل اگزیستانسیال مرگ بیرون از مباحث آن حیطه ای است که ذیل عنوان «متافیزیک مرگ» از آن سخن می گویند. پرسش در این باب که چگونه و کی مرگ «به جهان آمد»، و این پرسش که مرگ همچون شر و رنجی در همه هستندگان چه «معنا»یی می تواند و باید داشته باشد، پرسش هایی هستند که به ضرورت نه تنها فهمی از هستی سرشت مرگ، بل هستی شناسی همه هستندگان در کل و توضیح هستی شناسانه شر و نفی به طور خاص را نیز باید پیش فرض خود قرار دهند.

پرسش هایی که مرگ را از منظر زیست شناسی، روانشناسی، مبحث عدل الهی و خداشناسی فرادید دارند به لحاظ روشی مسبوقند به تحلیل اگزیستانسیال. از دید موجودبین، نتایج این تحلیل از چیزی جز صوریتی خاص و تهی بودن هرگونه توصیف هستی شناختی نشان ندارد. لیکن این امر نباید دیدگان ما را به روی ساختار غنی و پیچیده این پدیدار ببندد. وقتی دازاین از آنجا که ممکن بودن، به نحوی خاص به نوع هستی اش تعلق دارد، اصلاً هرگز همچون چیزی پیش دستی دسترس پذیر نمی شود، پس مشکل تر [از این دسترسی] این چشمداشت است که وقتی مرگ در واقع امکانی مشخص و ممتاز از امکانات دازاین است، به سادگی بتوان به ساختار هستی شناختی آن پی برد.

وانگهی، این تحلیل نمی تواند تکیه بر آنگونه ایده مرگی کند که بر سبیل تصادف و دلبخواهانه جعل شده است. بر این کامشکاری تنها از طریق مشخص نمایی هستی شناسانه پیشانه آن نوع هستی که در آن «پایان» به هر روزینگی میانه دازاین وارد می شود می توان لگام زد. این امر نیازمند آن است که آن ساختارهای هرروزینگی را که پیش از این فراگشوده شدند به نحوی مستوفا فرادید آوریم. این که در تحلیلی اگزیستانسیال از مرگ، امکانات اگزیستانسیل هستی به سوی مرگ نیز ساز همراهی دارند امری است نهشته در ذات هر جستار هستی شناسانه ای. پس تعیین مفاهیم اگزیستانسیال بویژه در نسبت با مرگ که در آن خصیصه امکان دازاین به گویاترین نحو خود را از پرده برون می اندازد باید به قاطعانه ترین صورت با بی التزامی [یا نابستگی] اگزیستانسیل همراه شود. آنچه در مشکل اگزیستانسیال هدف است منحصراً آهنگ فرانمایی ساختار هستی شناختی هستی به سوی پایان دازاین است.(۳)

● هستی به سوی مرگ و هرروزینگی دازاین

فرانمایی هستی هرروزینه میانه به سوی مرگ متوجه جهت ساختارهای هرروزینگی که قبلاً حاصل آمدند گردید. در هستی به سوی مرگ دازاین با خودش از آن حیث که هستی توانشی مشخص و ممتاز است مرتبط می گردد. اما خودی که به هرروزینگی تعلق دارد همگنان است. همگنان تقویم شده تفسیرشدگی شایعی است که خود را در هرزه درایی اظهار می کند. بنابراین، هرزه درایی باید عیان کند که دازاین هرروزینه به چه شیوه ای به سوی مرگ بودن خود را وامی گشاید [یا تفسیر می کند]. شالوده این واگشایی هماره فهمی است که خود هماره یافته، یعنی همنوا شده با حال، است. از این رو، باید پرسید: چگونه آن فهم یافته ای که در هرزه درایی همگنان نهشته است هستی به سوی مرگ را گشوده و آشکار کرده است چگونه همگنان خود را به نحوی فهم کننده با خویشمندترین امکان نامنسوب و پیشی ناگرفتنی دازاین مرتبط می کند کدام یافتگی واگذاشتگی همگنان به مرگ را بر همگنان آشکار می کند و به چه نحو

شیاع با یکدگر بودن هرروزینه مرگ را به منزله رویدادی که دائماً پیش می آید «می شناسد»، یعنی به منزله «مورد واقع افتاده مرگ». این یا آن کس که ممکن است همسایه یا بیگانه باشد «می میرد». هر روز و هر ساعت کسانی که بر ما ناشناخته اند «می میرند». «مرگ» همچون رویدادی آشنا که درون جهان پیش می آید در معرض مواجهه قرار می گیرد.(۴) مرگ در این مقام در آن ناچشمگیری درجا می زند که خصیصه مواجهات هرروزینه است. همگنان نیز پیشاپیش واگشایی[یا تفسیری] برای این رویداد فراهم کرده است. در این باره، زبان حال آن گفتار «فرّار»ی که ادا می کنند یا غالباً فرومی خورند چنین است: آدمی سرانجام یک بار هم می میرد، اما عجالتاً مرگ را با ما کاری نیست. [ترجمه آزادتر: مرگ شتری است که در خانه هرکسی خوابیده، اما مرگ یک بار، شیون یک بار. ـ م.]

تحلیل عبارت «آدمی می میرد» فارغ از هرگونه ابهامی نوع هستی به سوی مرگ بودن هرروزینه را از پرده برون می اندازد. مرگ در چنین گفتاری همچون چیزی نامعین فهمیده می شود که اول و آخر باید از جایی برسد، اما عجالتاً هنوز برای خود شخص حضوری پیش دستی ندارد و از این رو، عاری از تهدید است. عبارت «آدمی می میرد» این پندار را اشاعه می دهد که مرگ گویی دامنگیر همگنان می گردد. تفسیر شایع دازاین به زبان حال چنین می گوید: «آدمی می میرد»، زیرا بدین سان هرکس می تواند خود را چنین مجاب کند: این آدمی به هیچ وجه خود من نیست؛ چه، این کس هیچ کس است. «مردن» همسطح پیشامدی می گردد که البته دستش به دازاین می رسد، اما به هیچ کس خاصی تعلق ندارد. دوپهلویی اگر هماره از آن هرزه درایی گردد، پس به این گفته راجع به مرگ نیز تعلق می گیرد. مردن، که ذاتاً و به نحوی جایگزین ناپذیر از آن من است، به رویدادی قلب می گردد که به نحوی شایع برای همگنان پیش می آید و همگنان با آن مواجه می شود. بر حسب گفتاری که وصف شد، مرگ «موردی واقع افتاده» است که دائماً پیش می آید. این گفتار مرگ را همچون چیزی که هماره پیشاپیش «واقعی» است مصادره می کند و خصیصه امکان بودن آن را می پوشاند و همراه با آن همزمان با دو پاربن دیگر متعلق به مرگ، یعنی نامنسوبیت و پیشی ناگرفتنی بودن، نیز چنین می کند. به یاری چنین دوپهلویی (یا ابهامی) دازاین، به لحاظ هستی توانش مشخص و ممتازی که به خویشمندترین خود (یا من) او تعلق دارد، خود را در موضع گم گشتگی در همگنان می نشاند. همگنان وسوسه کتمان خویشمندترین به سوی مرگ بودن خود را حقانیت و شدت می بخشد.

طفره روی کتمان کننده در مواجهه با مرگ چندان پافشارانه بر هرروزینگی مستولی می گردد که، در با یکدگر بودن، «همسایگان» اغلب درست همان «کسی را که درحال مردن است» باز هم مجاب می کنند که از مرگ جان سالم به در خواهد برد و به زودی دوباره به هرروزینگی امن و امان جهان پردازش شده اش باز می گردد. چنین «تیمارداشتی» حتی از این طریق آهنگ «تسلی دادن» به «محتضر» دارد. این تیمار داشت بر آن است که با کمک به محتضر در کتمان کامل خویشمندترین امکان نامنسوب هستی اش او را به (ساحت) دازاین باز آورد. همگنان به شکلی از اشکال آرامشی پایا درباره مرگ مهیا می کند، اما این آرامش در اصل نه تنها برای «محتضر»، بل به همان اندازه برای «تسلی دهندگان» نیز هست. و حتی به هنگام موردی واقع شده از فوت نیز این رویداد باز هم نباید بر شیاع از حیث آن فارغبالی ای که برای خود تأمین کرده است خللی وارد آورد یا آن را برآشوبد. درحقیقت، مردن دیگران نه به ندرت (بل اغلب) دردسری اجتماعی - اگر نگوییم نابهنجاری بی برده و آشکار - تلقی می شود که عموم باید از گزند آن درامان مانند.(۵)

اما همگنان در عین حال همعنان با این آرامش بخشی، که دازاین را از مرگش می تاراند، از این طریق که بی سر و صدا نوع سلوک آدمی نسبت به مرگ را به طور کلی مقرر می سازد برای خود حقانیت و حرمت کسب می کند. از دید شایع، صرف «اندیشیدن به مرگ» نیز همچون ترسی جبونانه، همچون نامطمئنی و تزلزلی در دازاین و همچون گریزی تیره گون از جهان محسوب می گردد. همگنان به جرأت، مجال ترس آگاهی فراروی مرگ را نمی دهد. استیلای تفسیرشدگی شایع همگنان حتی پیشاپیش بر سر آن گونه یافتگی که برحسب آن باید موضع ما نسبت به مرگ تعیین شود، عزم خود را جزم کرده است. در ترس آگاهی فراروی مرگ دازاین همچون آنی که به امکان پیشی ناگرفتنی خویش واگذاشته شده است، فراپیش خویش آورده می شود. آنچه همگنان می پردازد این است که این ترس آگاهی را به صورت ترس از رویدادی آجل قلب می کند. افسون بر این، ترس آگاهی ای که به صورت ترس در ابهام فرو رفته است همچون ضعفی قلمداد می شود که هیچ دازاین معتمد به خودی نیاز به آشنایی با آن ندارد. آنچه خود را بر وفاق فتوای صامت همگنان به این فتوا «متعلق می سازد» آرامشی است بی اعتنا در قبال این «امر واقع» که آدمی می میرد. این بی اعتنایی «فائق» وقتی پرورده و بالیده شد، دازاین نیز با خویشمندترین هستی توانش نامنسوبش بیگانه می گردد.

اما وسوسه، آرام بخشی و بیگانه سازی نشان های مشخص کننده نوع هستی درافتادگی (یا سقوط)اند. به سوی مرگ بودن هر روزینه به منزله آنچه سقوط کننده است، گریزی مدام از برابر مرگ است هستی به سوی پایان حالت طفره ای از آن پایان را دارد که از طریق آن پایان تعبیری دگرگونه می یابد، نااصیلانه فهمیده می شود و در حجاب می رود. دازاین خاص هرکس که به واقع هماره پیشاپیش در حال مردن یعنی در هستی ای به سوی پایان خویش است، این امر واقع را بدین سان از خود نهان می دارد که از نو بر مرگ نقش و نشان آنی را می زند که به منزله موردی واقع افتاده از مرگ است که هر روزه در کنار دیگران رخ می دهد و هماره و در هرحال هر بار روشن تر از پیش شخص را مطمئن می سازد که «خودش» هنوز «زنده» است. اما با همین گریز سقوط کننده از برابر مرگ، هرروزینگی دازاین شهادت می دهد که همگنان خود حتی وقتی هم که به روشنی و صراحت به «اندیشه درباره مرگ» اشتغال ندارد، هماره پیشاپیش به صورت هستی به سوی مرگ معین شده است. بر دازاین حتی در هرروزینگی میانه نیز دائماً همّ این خویشمندترین هستی توانش نامنسوب و پیشی ناگرفتنی می رود، حتی اگر تنها در حال پردازش بی اعتنایی فارغ از مزاحمتی نسبت به آخرین حد امکان اگزیستانس دازاین باشد.

اما فرانمایی به سوی مرگ بودن هر روزینه همزمان رهنمودی برای این کوشش حاصل می آورد که از طریق تفسیری ژرفکاوانه تر درباره به سوی مرگ بودن سقوط کننده همچون طفره از مرگ، مفهوم اگزیستانسیال مشبع و کامل هستی به سوی پایان تأمین شود. اکنون که آنچه گریز از برابر آن است به قدر کفایت از حیث پدیدارین عیان شده است، باید این امر که دازاین طفره رونده مرگ خود را چگونه می فهمد به نحو پدیدار شناختی نیز مجال طرح شدن یابد.

مارتین هایدگر‎/ ترجمه سیاوش جمادی

پی نوشت ها:

۱- و این یعنی تفسیر هستی شناسی بنیادین. [ حاشیه]

۲- فراموش نکنیم که sterben (مردن) قبلاً به حسب قرارداد از فوت یا مرگ تجربی تفکیک شده و به معنای نوعی هستی یا بودن به نام هستی به سوی مرگ که در حالت اصالت و نااصالت با ماست فرض شده است. فوت تجربی یا فعلی همان ableben است که مترجمان انگلیسی آن را به demise ترجمه کرده اند. ableben در لغت یعنی سلب حیات، قطع حیات و افزون بر آن نوعی انتقال یا درگذشتن از هستی به عدم، اما در آلمانی متداول این واژه مانند «مرحوم شدن»، «وفات» و «درگذشت» نام رسمی تر و محترمانه تری برای مردن است. این که پس از فوت، حیات به صورتی دیگر یا در عالمی دیگر ادامه می یابد اعتقادی سنتی است که نویسنده نه آن را قبول می کند نه انکار. حرف او به زبان ساده آن است که چنین اعتقادی و افزون بر آن دریافت های گوناگون علمی و دینی درباره مرگ مؤخر از ـ و بر بنیاد ـ تفسیر هستی شناسانه مرگ به صورت بودن رو به مرگ است. ـ م.

۳- انسان شناسی شرح و بسط یافته در الهیات مسیحی ـ از پولس تا تأمل در حیات اخروی (meditation futurae vitae) کالون ـ مرگ را هماره همراه با تفسیر «زندگی» فرادید داشته است. ویلهلم دیلتای که گرایش های فلسفی واقعی اش نوعی هستی شناسی «حیات» را مقصد خود ساخته بودند نمی توانست ارتباط حیات و مرگ را نادیده انگارد: «... و سرانجام باید از رابطه ای سخن گفت که به ژرف ترین و عام ترین وجه احساس دازاین ]در اینجا به معنای هستی و حیات[ ما را تعیین می کند ـ یعنی رابطه زندگی و مرگ، زیرا تحدید وجود ]یا اگزیستانس[ ما به دست مرگ هماره در فهم و ارزیابی ما از زندگی نقشی تعیین کننده دارد.»

۴- احتمالاً نویسنده عامدانه begegnet (در معرض مواجهه قرار می گیرد) را متناظر با واژه همجنس آن، یعنی Ereignis، آورده است. در میان واژه هایی که هایدگر به معنای رویداد و حادثه به کار می برد event. Ereignis از همه مهم تر و غالب تر است. این واژه مأخوذ از Auge به معنای چشم است و تا قرن هجدهم با املای Eraugnis (اسم) و eraugnen (فعل) به کار می رفت که لفظاً یعنی فراپیش دیده نهادن و اصطلاحاً یعنی مرئی، عیان کردن. از همین واژه است که بعداً فعل sich eignen به معنای اختصاص دادن، متعلق ساختن، مناسب کردن و از آن خود ساختن به کار می رود. ـ م.

۵- ل. ن. تولستوی (L. N. Tolstoi) در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» پدیدار از هم گسستگی و فروپاشی راجع به این گزاره را که «آدمی می میرد» مصور ساخته است.