یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نابهروز زندگی داستان


نابهروز زندگی داستان

داستان فردی که در مورد زندگی فردی و اجتماعی دیدگاه درستی ندارد

مدیر قسمت بعد از ظهر یک روز زمستانی که سه روز تعطیلی پشت سرهم ، چند روز بعد شروع میشد، به کارکنان واحد ما اعلام کرد که از فردا بتدرج به ساختمان جدید نقل مکان می کنیم ، پس پروندها و مدارک را بسته بندی کنید و برای انتقال آماده شوید .

از روز بعد ، همه کارکنان وسائل ، پرونده ها را در کارتن هائی که فراهم شده بود بسته بندی کردند و بر روی هر کدام ، نام خودشان ، محتویات پرونده ها را نوشتند تا در محل جدید ، دستیابی به آنها مشکلی نداشته باشند . ساختمان جدید دارای چهار طبقه و با طرح جدیدی آماده شده بود یعنی بجای اطاق های متعدد ، هر طبقه از دو سالن تشکیل می شد و کارکنان بایستی کنار یکدیگر در فضای سالن می نشستند . خوب این روش چیدمان کارکنان مزایا و معایبی داشت . لابد مدیران فکر کرده اند که مزایای آن بیشتر است .

بعد از تعطیلات به ساختمان جدید رفتیم ، در محل جدید آشفته بازاری بود بعضی به جا و مکان اختصاص یافته ، معترض بودند ، تعدادی پرونده های خود را گم کرده بدنبال آنها می گشتند ، بعضی قسمت ها کابل کشی برق یا شبکه کامپیوتری نداشت در بعضی سالن ها هنوز کارهای ناتمام ساختمانی وجود داشت ، ولی بهرحال همه آمده بودند و مشخص بود که مدتی باید این اوضاع را تحمل کرد تا کارها بتدریج سامان یابد .

ما که در بخش تامین تجهیزات طرح و پروژه ها کار می کردیم با امور مالی و بعضی بخش های مرتبط با تامین تجهیزات با هم در یک سالن استقرار یافته بودیم و حدود ۲۵ نفر بودیم که هنوز بعضی میزها ، صاحب نداشت و مشخص بود تعداد دیگری نیز قرار است استخدام شوند .

بعد از چند روز کار کردن در محیط جدید و استقرار نسبی ، یک روز مدیر تامین تجهیزات با خود فردی را به داخل سالن آورد و به ما معرفی کرد و گفت : آقای بهروز انواری همکار جدید ما در بخش سیستم انبار هستند وپس از معرفی وی ، او را پشت یکی از میزهای خالی هدایت کرد و با روشن کردن کامپیوتر ، مطالبی را به وی گفت که البته من فاصله ام زیاد بود نمی توانستم موضوع گفتگو ها را تشخیص بدهم .

آقای بهروز انواری قد متوسط ، موهای صاف و بلند که به عقب سر شانه شده بود و تعدادی موی سفید درکنار گوشها و نشان دهنده آنکه موها رنگ شده است . عینکی به چشم ، صورتی کشیده و نسبتا لاغر ، پوستی نسبتا تیره ، با کت و شلوار و کیفی به بدست هر روز به موقع به سر کار می آمد و بدون آنکه با دیگران اختلاط کند خیلی جدی پشت میز خود می نشست و یکسر به صفحه نمایشگر (مانیتور ) آن چشم میدوخت و گاهی دستهایش به سمت صفحه کلید میرفت و چیزی را تایپ یا کلیدها صفحه کلید را می زد . این کار روزهای متوالی تکرار می شد و برای من وهمکارانم واقعا جای سئوال بود که آقای انواری چه کاری انجام میدهد ؟ چه برنامه و اطلاعاتی در کامپیوتر او وجود دارد که این همه کار و مداومت نیاز دارد ؟ . بهر حال به نظر میرسد شخصیت خاصی داشته باشد و تجربه نشان میدهد که احتمالا در آینده موارد جالبی با او خواهیم داشت .

چون من خودم خیلی اهل فضولی و سردرآوردن از کار دیگران نبودم از طرفی حس کنجکاوی قلقلکم میداد از یک همکار که از ما مسن تر و اهل مزاح و بذله گویی بود ، را صدا کردم و گفتم : ببین اصغری این آقای انواری یکماهی است به این سالن آمده و از ابتدا تا حالا یکسر پای آن کامپیوتر نشسته و نمیدانم چه کاری دارد انجام میدهد ، برو و ببین از کارش سر در می آوری ؟

اصغری هم گفت باشد برایت کشف می کنم . موقع نهار در سالن نهار خوری ، دیدم اصغری ظرف غذایش را برد و روبری آقای انواری نشست و سر حرف را باز کرد . بعد از نهار نیز همراه آقای انواری از پله ها بالاآمد و رفت کنار میز او نشست و به گفتگو ادامه داد . از دور دیدم که مدیر واحد ، آن دو نفر را می پائید ظاهرا نگران انواری بود !

اصغری بعد از یکساعت به پشت میز خودش برگشت و کمی خود را با پرونده ها مشغول کرد و بعد از حدود نیم ساعت آمد و در کنار میز من نشست .

گفتم : ها ؟ چه خبر ؟

گفت : میگه لیسانس صنایع دارم و روی برنامه انبار و سیستم انبار پروژه کار می کنم تا یک ساماندهی جدید انجام دهم. ولی یه چیزی هم کشف کردم مادرزنش به او خیلی میرسد یک ظرف پر از تنقلات در کشوی میزش بود با شوخی این مطلب را بهش گفتم و جوابی نداد .

- خب این یعنی چی ؟

= یعنی اینکه مادرزنش تقویتش می کنه ؟

- آها حالا فهیمدم ، و ادامه دادم ولی ما که فعلا انبار خیلی بزرگ و مفصلی نداریم که نیاز به این همه کار سیستمی داشته باشد .

= او می گفت که برای آینده است

چند روز بعد نامه ای تایپ شده از طرف مدیر پروژه به من ارجاع شده بود که در باره متن آن نظر بدهم . نامه خطاب به مالک یک انبار فرعی پروژه که نزدیک گارگاه اجاره شده ، بود و ما با او اختلاف داشتیم و ظاهرا مدیر پروژه گفته بود که به او اخطار بدهیم . ظاهرا در اینگونه موارد نامه بایستی مستند به قرارداد و با کمی عتاب و خطاب و حتی تهدید قراردادی همراه باشد .

ولی متنی که توسط آقای انواری تهیه شده بود به شرح زیر بود :

جناب آقای مهندس ......

مدیریت محترم انبار

احتراما ، با سلام و دعای خیر ، باستحضار میرساند که ..

« من هم در حاشیه متن به مدیر پروژه نوشتم : اولا معلوم نیست مالک ، مهندس باشد ، ثانیا وقتی به کسی اخطار میدهیم اینقدر القاب و عناوین احترام آمیز بکار نمیبریم ، ثالثا .... »

متن تهیه شده نشان میداد آقای انواری تجربه چندانی ندارد و با نامه نگاری و مکاتبات اداری بخوبی آشنا نیست..

مدیر پروژه بجای توجه به نکته مستتر در یادداشت من ( کم تجربگی آقای انواری ) ، و یا شاید خودش را عمدا به آن راه زده بود و در پاسخ من نوشت : مگر همکاران با هم قهر هستند چرا موضوع را با یکدیگر حل نمی کنید؟

بهر حال این نامه بهانه شد که بعد از حدود دو ماه با آقای انواری سر حرف را بازکنم و به بهانه این نامه نزد او رفتم و منظور خود را به نحوی که زیاد به او برنخورد با وی در میان گذاشتم و گفتم در این اینگونه مواقع نامه کارفرما باید قدری محکم و تحکم آمیز باشد تا پیمانکار متوجه کم کاری یا اشتباه خود بشود . در این چند دقیقه بحث با آقای انواری متوجه شدم بر عکس ظاهر آرامی که از خودش نشان داده ، خیلی حراف و پشت هم انداز هم هست.

بعد از حدود یک ماه که دیگر آقای انواری در بعضی جلسات می دیدیم . یک روز دیدم که یک تلفن همراه به کمره زده و در سالن مانور میدهد این درحالی بود که کارکنان قدیمی تر و با مسئولیت بیشتر هم تا کنون به سه دلیل ، تلفن همراه نخریده بودند از جمله خودم . اول آنکه چون تلفن همراه تازه به بازار ایران آمده بود قیمتش گران بود و برای کارمندان خرید آن آسان نبود . دوم ، از نظر برقراری ارتباط چندان احساس نیاز نمی کردیم . سوم ، داشتن تلفن همراه در محیط اداری ، بلای جان کارکنان بود ، چون مدیران به خود حق میدادند که در هر وقت از شبانه روز ، موضوعات کاری را با کارکنان مطرح کنند یا به آنها دستورات مختلفی بدهند.

یک روز به بهانه کار، سری به آقای انواری زدم و خرید تلفن همراه راتبریک گفتم . خودش گفت : کسی را پیدا کردم که با من راه آمد هم گوشی و هم خط را به مبلغ یک میلیون و سیصد هزارتومان با من حساب کرد ولی از دم قسط .

پیش خود گفتم : جل الخالق !! و ادامه دادم ؛ بله واقعا برای شما با این موقعیت سازمانی و کاری! لازم است وسیله خوبی است !

حدود پانزده روز بعد یک روز صبح آقای انواری برعکس روزهای قبل با قیافه بشاش وارد سالن شد و به ما سلام علیک و خوش بش کرد . اصغری گفت : چیه انواری کبکت خروس می خونه ؟

انواری گفت : بالاخره آزمایش مثبت بود !

- کدوم آزمایش ؟

- آزمایش حاملگی خانمم ، دارم پدر می شم .

اصغری بلافاصله ادامه داد : پس بالاخره نسخه مادرزن جواب داد .

من و اصغری که میدانستیم موضوع چیست زدیم زیر خنده ، انواری هم خندید و بعد اصغری پرسید چند سالست که ازدواج کرده ای ؟

- حدود ۵ سال و به سمت میز خودش رفت .

اصغری گفت : کجا کجا ؟؟ خبر به این مهمی دادی میخوای همینجوری بری ، بفرست برن شیرین بخرن .

انواری بعد از کمی مقاومت و شوخی ، رضایت داد و آبدارچی را صدا کرد و فرستاد که شیرینی بخرد .

یک هفته بعد از این تاریخ یک روز انواری صبح وارد شد و با یک سلام خشک به همکاران پشت میز خود نشست . بعد یکی دو ساعت سری به انواری زدم و گفتم : چته انواری دمغی ؟

- هیچ ، چیزی نیست

- نه از قیافت پیداست ، مشکلی داری ؟

- مشکل که زیاد دارم

- مثلا ؟

- این مادرزنم خیلی اذیت می کند مدام در زندگی ما دخالت می کند .

- خوب ازش فاصله بگیر

- نمیشه آخه ما فعلا داریم خونه مادرزنم زندگی می کنیم ، تا خانه مان حاضر بشه .

- خونه تون ؟ چه جوری حاضر می شه ؟

- خانمم در تعاونی مسکن اداره اشان ثبت نام کرده و آپارتمانها در نزدیک حصارک در حال ساخت است و چند وقت دیگر حاضر می شود

- خب حال قدری تحمل داشته باش خانه اتان که حاضر شد شاید وضعیت بهتر شود ، ولی همه مادرزنها هم بد طینت و بد نیت نیستند شاید حرف حق می زند و تو از حرف حقش ناراحت میشی ؟

و پیش خود فکر کردم این طور که بویش می آید همچی با نظر و اراده مادرزن شکل می گیرد چون داماد سرخونه که هست ، خانه را هم که خانمش خریده ، معلوم نیست توی این پنج سال چه کار می کرده ؟ بعضی مردها وقتی همسرشان هم کار می کند ، خیلی دل به کار نمیدهند و مرتب از این شاخ به آن شاخ میروند و در کارکردن دمدمی مزاجند و واهمه ای از خراب کاری و اشتباه در کار ندارند و به راحتی جابجا می شوند یا کار را ترک می کنند .

بتدریج مشاهده می شد که آقای انواری همانند قبل ، مرتب با رایانه (کامپیوتر) کار نمی کند و کم کم به فکر رفتن ماموریت افتاد و چند پروژه در شهرستانها سر زد تا مثلا موضوع انبار داری آنها را هماهنگ نماید . یک روز که از خوی برگشته بود دیدم که احوالش خوب نیست و گویا مشکل دارد . سر حرف را بازکردم و گفتم خوی خوش گذشت ؟

گفت : نه ، خیلی سختی کشیدم و دیشب در خوی ، کارم به بیمارستان کشید و چند ساعت زیر سرم بودم .

- چرا ؟

- پریروز حدود ساعت یازده رسیدم کارگاه ، همکاران کارگاه زحمت کشیدن و مقداری نیمرو با تخم مرغ محلی ، قیماق و عسل تدارک دیدند که جایت خالی ، همه را خوردم . ساعت یک بعد از ظهر همکارهای قسمت انبار مرا با خودشان بردند یک رستوران داخل شهر ، و آش دوغ ، کباب کوبیده و برگ آذربایجانی آوردند آنجا هم دلی از عزا درآوردیم.

شب در استراحتگاه شرکت ، دوستان پیتزا سفارش دادند که خب آنرا هم خوردم .

- گفتم : خلاصه مفت باشه کوفت باشه ، همه را خوردی

- آره دیگه نمی دانستم این جوری میشه

- حالا چی شد ؟

- خوابیده بودم که احساس کردم دل پیچه شدید دارم ، گلاب به روتون ، چند بار دستشوئی ... حالت استفراغ داشتم و احساس می کردم دارم می میرم ، خلاصه ناچار شدم به آقای امیری انبار دار کارگاه تلفن زدم و آمد و مرا برد بیمارستان .

- بیچاره آقای امیری را هم زابرا کردی ، و پیش خود فکر کردم ؛ اسیر بند شکم را دو وقت نگیرد خواب، یکی ز معده خالی یک ز پر خوردن .

آقای انواری یک پراید مدل چهار و پنج سال پیش داشت و همیشه سویچ آن به یکی از پل های کمر بند شلوارش آویزان میکرد . ضمنا آقای انواری هیچ وقت کمر بند نمی بست و از بند و تسمه شلوار استفاده میکرد ، البته علتش را هم ما نمیدانستیم .

یک روز وقتی آقای انواری در سالن و بین همکاران قدم میزد با تعجب متوجه شدیم که سویچ پراید به کمرش آویزان نیست .از او پرسیدم :

- آقا بهروز ( دیگر مقداری خودمانی شده بودیم ) سویچ ماشینت سرجایش نیست .

- نگاهی به کمرش انداخت و گفت :

- ماشین را دادم به یکی از دوستان که با یک ماشین با کلاس ، برایم عوض کند ، دیگر سوار شدن پراید افت دارد

- چطوری ؟ ماشین با کلاس ، پول با کلاس می خواهد

- مشکلی نیست ، قرار شد پراید را بردارد و یک ماشین با کلاس برایم جور کند و قسطی بقیه پولش را بدهم .

- برادر من سرت کلاه می گذارند و معلوم نیست چی ماشینی بهت بدهد

- نه بابا ، آدم با حالی است ، تازه مهم نیست سوار شدن ماشین با کلاس ، خیلی صفا دارد .

چند روز بعد آقای انواری سر حال داخل سالن شد و پشت میزش نشست از دور به من سلامی داد و دست راستش رابا یک سویچ خودرو بالا برد .اشاره کردم که به نزد ما بیاید ، او هم بلند شد و آمد .

- به به ، مبارک است ، چی خریدی

- یک فورد موستانگ مدل ۱۹۹۲

- چه رنگی

- سفید یخچالی

- مبارکت باشد حالا خیالات راحت شد که کلاست بالا رفته ؟

- آره وقتی تو خیابان میرونم همه نگاهم می کنند

حدود یک هفته بعد از خرید ماشین با کلاس ، یک روز آقای انواری دیر به شرکت آمد . وقتی وارد شد دمقی از قیافه اش می بارید . به سراغش رفتم و حال و احوالی کردم و گفتم : چی شده آقای انواری میزون نیستی ؟

- ماشینم سر یک چهار راه خاموش شد و هر کار کردم روشن نشد .

- خوب چکارش کردی ؟

- هیچی فعلا کنار خیابون پارک کردم و با فروشنده صحبت کردم و گفت یک مکانیک خوب می شناسد و قرار شد هر وقت پیداش کرد به من خبر بدهد تا برویم سراغش .

حدود دو ساعت بعد انواری مرخصی ساعتی گرفت و رفت و تا پایان وقت اداری هم برنگشت . فردا باز هم دیر آمد و وقتی از او پرسیدم دیروز چکارکردی ؟

گفت : مکانیک گفت صفحه کلاچش خراب است و بکسل کردیم و بردمش تعمیرگاه و قرار شد تا فردا تعمیرش کند .

فردا بعد از ظهر دیدم که آقای انواری دارد یک دسته چک از کیفش درآورد و در حال نوشتن چک است . به شوخی گفتم : معامله بزرگی در راه است ؟

- نه بابا ، ماشینم حاضر شده و می خوام پول تعمیرش را چک سر برج بدهم .

پیش خود فکر کردم دیگر این پدیده را ندیده بودم که پول تعمیر ماشین را هم با چک بپردازی .

آقای انواری دوباره مرخصی ساعتی گرفت و رفت و تا اخر هفته وضعیتش عادی بود .

هفته بعد روز شنبه آقای انواری دوباره باقیافه درهم وارد شد و سلام خشکی کرد و سرجایش نشست . یکی دو بار با تلفن صحبت کرد و پیدا بود با عصبانیت با کسی بحث می کند . بعد از تلفن دوم با حالت عصبی از جایش بلند شد و یک چای برایش خودش ریخت و من صدایش کردم ، و آمد سر میز من . پرسیدم چرا درهمی بهروز خان ؟

- دیروز با مادرزن و خانمم رفتیم قزوین ، برگشتن توی اتوبان پنچر کردم

- خب اینکه مسئله ای خاصی نبود ؟

- نه این مسئله نبود ، ولی زاپاس هم پنچر بود تا روز تعطیل رفتم یک جائی پیدا کردم و پنچری گرفتم یک قدری طول کشید و همه راه تا خانه ، مادرزنم قر زد و لترانی بارم کرد .

- مرد حسابی حق داشت سرت را هم از بیخ میکند حق داشت ! آدم با زن و بچه راه دور میره باید ماشینش را کنترل کند تا دچار مشکل نشود ، برو خدا را شکر کن بلای بدتری سر خودت و زنت ومادرزنت نیامده است .

از حرف حق من کمی رنجید و پکر به طرف میز خودش رفت .

چند روز بعد ، یک روز انواری آمد نزدیک من و گفت:

- با ماشین با کلاس ، گاهی وقت اتفاقات جالبی پیش میاد.

- چه جور اتفاقی ؟

- دیرو عصر وقتی از خیابان آفریقا بالا میرفتم ، یک خانم سانتی مانتال کنار خیابان دست بلند کرد . منم سوارش کردم ، آمد صندلی جلو نشست و گرم صحبت شد ، بعد از چند دقیقه به من گفت من وقت ندارم ، بریم سر اصل مطلب و رک و راست پرسید؛ جاداری ؟ من گفتم نه ... جا ندارم . در جوابم گفت : حالا مهم نیست من دارم اما نرخش بالاست . من به او گفتم : ولی من پول ندارم یعنی پول نمیدم! یک مقدار بهم نگاه کرد و گفت ماشینو نگه دار من پیاده شوم و وقتی پیاده می شد به من گفت :

- تو نه پولش داری و نه اونش را !!!

من هم از این ماجرا و حرف نیشدار آن طرف، خنده ام گرفت و به انواری توصیه کردم؛ تو ظاهرا متعبد هستی و زن و بچه داری ،این کارها از تو بعید است . در این موارد گاهی اوقات در دام و چاه می افتی ، و خلاص شدنت با کرام الکاتبین است .

آقای انواری بدلیل مشغله کاری و مشغله های فرعی که برای خودش ایجاد میکرد حالا بعد از چند ماه ، کمتر بخودش میرسید و موهای جو گندمی روی سرش خود نمائی میکرد . یک روز صبح آقای انواری وارد شد و همه متوجه شدند که موهایش رنگ عجیبی دارد نه قهوه ای بود نه حنائی و یک رنگی بین این رنگها ، که مناسب مردان نبود . خلاصه عده ای از همکاران شروع به پچ پچ کردند و معلوم بود که هرکه از ظن خودش فرضیه ای را مطرح و نتیجه گیری میکند . بعد از ظهر که دور هم نشسته بودیم اصغری بی رودرواسی پرسید : بهروز این رنگ جالب را از کجا خریدی شماره اش را به ماهم بده!؟ . چون خودش نیمه طاس بود، همه خندیدند .

انواری سعی کرد توضیح بدهد ولی توضیحش از رنگ موهایش مضحک تر بود و گفت :

- رنگ نذاشتم ، دیشب رفت بودیم خانه یکی از فامیل ها ، چون قبلش مقداری دویده بودیم و من در خانه آنها رفتم دوش بگیرم ، یک قوطی در حمام بود فکر کردم شامپو است و به سرم زدم ، وقتی درآمدم اینجوری شد خودم هم تعجب کردم !!!

و برای آنکه بحث را عوض کند گفت : راستی آپارتمانمان حاضر شده است و هفته دیگر تحویل میدهند و احتمالا تا ۱۵ روز دیگر اسباب کشی میکنیم .

دوستان گفتند : مبارک است پس شرینی مفصل در راه است .

یک هفته بعد دوباره چیدمان میزها در سالن تغییر کرد این بار میز من و همکارنم به میز آقای انواری نزدیکتر شد در نتیجه ارتباط بیشتری با او پیدا کردم . همانطورکه که گفته بود حدود یک هفته بعد به آپارتمان جدید اسباب کشی کرد و ظاهر امر آن بود که بایستی آرامش بیشتری در زندگیش ایجاد شود. چون به قول خودش از وزیر جنگ ( مادر زن ) ، فاصله گرفته بود .

انواری یک دو هفته ای درگیر جابجائی و تجهیز آپارتمان بود و معمولا با تاخیر ورود ، سر کار می آمد . حدود یک ماه بعد هم بچه اش بدنیا آمد و همچنان نامنظم به سر کار می آمد و برعکس اوائل کار ، حتی بعضی روزها کامپیوترش را هم روشن نمی کرد و یا اگر هم روشن می کرد کار خاصی انجام نمیداد و معلوم نبود آن سیستم جدید انبار ، بسرش چه آمده است ؟ فقط حساب دقیق جلسات با مدیران را نگه میداشت و بهر ترتیبی ، خودش را به جلسات می رساند و در آنها شرکت میکرد .

یک روز وقتی انواری وارد سالن شد ، دیدم که علاوه بر موبایل که به سمت راست کمرش بود در طرف دیگر کیف دیگری آویزان بود . از او پرسیدم دوباره موبایل خریدی؟

گفت : نه این کیف کلیدهایم است .

- مگر چند تا کلید داری ؟ ملک و املاک زیاد کردی؟

- نه ، کلیدهای مشاعات ساختمان مسکونی هم هست چون من مدیر ساختمان محل سکونتمان هم شده ام .

- مبارک است پس مقام مدیریتی دیگری هم داری؟

از این حرف من خوشحال شد . پیش خود فکر کردم چقدر آدمها بدنبال تظاهرند و از هرچیزی ( یا پشیزی) برای ابراز وجود و خودنمائی استفاده میکنند .

چند ماه که از جابجائی انواری گذشت ، بعلت نزدیکی میز هایمان به هم ، ناخودگاه بعضی مکالمات تلفنی انواری را همسرش را می شنیدم که بیشتر حالت بگو مگو داشت و بحث بر سر مسائل بچه داری و خانه داری بود . بعضی اوقات این بحث ها طولانی و با بالارفتن ناخوداگاه صدای انواری بعلت عصبا نیت ، به نحوی مخل تمرکز فکری و انجام کار اطرافیان می شد .

یک روز که کار بحث و گفتگوی تلفنی انواری طولانی و کار به جاهای باریک و صحبتهای صرفا داخلی زندگی شد . انواری را صدا کرده و به وی گفتم : برادر راه انداختن بحث های خانوادگی در محیط کاری که افراد نزدیک هم نشسته اند ، کار پسندیده و صحیحی نیست و بهتر است اینگونه بحث ها تلفنی را در محیط کار نکنی و یا بسیار کوتاه باشد .

در جواب با ناراحتی گفت : آخه بحث ها را او راه می اندازد و سر هر مطلبی کلنجار داریم .

= خب لابد تو همکاری نمی کنی ، وقتی زن و شوهر هر دو کار بیرون از منزل می کنند ، باید همکاری و هماهنگی بین دو نفر بیشتر باشد .

- آره ، ولی من حوصله بعضی کارها را ندارم و بعضی کارها را هم اصلا تا حالا نکرده ام و نمی توانم درست انجام بدهم.

= گفتم که باید همکاری بیشتر باشد ، اگر نخواهی همکاری و همفکری کنی زندگی را برای خودت و همسرت ، تبدیل به جهنم دائمی میکنی ، باید شرایط و موقعیت همسرت را درک کنی و خواسته های نابجا نداشته باشی .

بهر حال متوجه شدیم که انواری هنوز خودش هم باورش نشده است که حالا خانواده دارد و باید احساس مسئولیت بیشتری داشته باشد و از حالت روانی گذشته خودش بیرون بیاید و شرایط جدید زندگی را بپذیرد و برای پیشبرد و بهبود آن عمل و اقدام مستمر کند .

برای هر اقدام و هر حرکتی در جامعه مانند رانندگی و انجام کارهای مختلف و دانشگاه رفتن ، نیاز به گرفتن مجوز داریم ولی هیچ مرجعی وجود ندارد که برای همسر گزینی و تشکیل خانواده ، بررسی کند و پس از اطمینان از صلاحیت افراد بدانها اجازه ازدواج و تشکیل خانواده و مجوز بچه دار شدن بدهد.

ماه اسفند فرا رسید و حجم کارها در شرکت و همچنین در خانه ها افزایش یافت . کلنجارهای انواری با همسرش هم روز بروز بیشتر می شد . تا وقتی که در یکی از روزهای پایانی اسفند شنیدم که انواری بعد از یک مکالمه تند و عصبی با همسرش ، تکرار می کرد که حل کردم .. حل کردم دیگه چه بحثی داری ؟

و تلفن را قطع کرد.

آرام صدایش زدم و گفتم چی را حل کردی ؟ اگر حل کردی چرا هنوز بحث باقی است ؟

گفت : موضوع همین خانه تکانی و تمیز کردن خانه است که گرفتارم کرده ، من هم موقع آمدن کلید آپارتمان را دادم به سرایدار ساختمان و گفتم امروز خانه را تمیز کند تا دیگه خانم قر نزند .

گفتم : چگونه به سرایدار اعتماد کردی؟ و بدون حضور خودت یا همسرت ، او چکار می کند ؟ به نظر من که کار صحیحی نکردی. در روزگار واویلای امروزی ، نمی شود به هرکسی اطمینان کرد .

در پاسخ گفت : نه مرد خوبی است . بالاخره چکار باید می کردم .

به بحث خاتمه دادم چون فایده نداشت و به نظر میرسید که بیشتر سر لجبازی با همسرش را دارد و منطقی فکر نمی کرد یا نمی توانست منطقی فکر کند .

چند ماه بعد انوری گفت که با یک سرمایه دار شریک شده و می خواهد ساختمان سازی کند و به قول معروف بساز و بفروشی راه انداخته اند . بعد از مدتی استفعا داد و بقول خودش از کارمندی خلاص و عاقبت به خیر شد.

حدود دو ماه از استعفای انواری گذشته بود که یک روز دیدم یکی از فروشندگان آهن آلات که قبلا چند با به شرکت آهنن آلات فروخته بود ، با چند مامور به دفتر شرکت آمده بودند و موضوع جویا شدم و گفتند که انواری مقداری زیادی تیرآهن به آن تاجر سفارش داده و آهن آلات در محل مورد درخواست او تخلیه شده ولی چک هایی که بابت خرید آهن آلات داده بودند ، برگشت خورده در نتیجه تاجر از انواری شکایت کرده و حکم جلب انواری را گرفته است و چون در زمان دادن چکها ، نشانی خود را محل شرکت معرفی کرده است مامورین به شرکت مراجعه کرده اند .

حجت الله مهریاری



همچنین مشاهده کنید