جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

به شناختن خطر مکن


به شناختن خطر مکن

درآمدی بر هستی مداری کارل یاسپرس

در تحلیل و شناخت هستن آدمی شاید به حکم کسوت حضور کل هستی و وجود تام هم که شده باشد، بر هر فیلسوفی بایسته است در آغاز، شناخت را از کل وجود مبتدا شود. البته این در صورتی است که مبنای سیر شناختی را بر حسب مبانی استنتاج در حرکتی از کل به سوی جزء پی ریزی کرده باشیم. کارل یاسپرس که در زمره یکی از بانیان این فضا گام برمی داشت و به عنوان یکی از معماران مکتب اگزیستانسیالیسم مطرح بود، مبانی وجودی و تعابیر اگزیستانس را از ابنای حقیقی و ماقبل مفهومی اندیشه آدمی کلید زد و حتی به تعبیری با تکیه بر مبانی قیاس استنتاجی محتمل به وادی تبیینی مطلق از فلسفه وجودی خود رسید. ما در این نوشتار سعی داریم با بیان اندیشه وجودگرایانه یاسپرس و با گام های راستینی که بر حیطه اگزیستانس برداشته است، خاستگاه تئوری هستی مداری او را در کالبد قوه استنتاجی فلسفه اش نظاره گر باشیم و البته تا سرحدی بسیار مجمل، واژگان سطور مذکور را از جایگشت به منشور خرد نقاد نوبنیاد اندیشه حاضر بی نصیب نگذاریم.

یاسپرس کل وجود را به مثابه فراباشنده یی تعبیر کرد که گستره وجود جامع را در حالی که دست نیافتنی و تحقیق ناپذیر است، در فضای ساختار اندیشه وجودی، حکمی مستدل جاری کرد. شاید این دیدگاه یاسپرس را بتوان نوعی رفع مسوولیت در قبال خرد نقاد و هر آنچه شاید نشانه یی از یافت امکانی از امتزاج شناخت و چیدن تکه های پازل هستی است قلمداد کرد، اما پرسش اینجاست که آیا به واقع و به ضرس قاطع شناخت از ذات تام دست نیافتنی و پژوهش ناپذیر است؟ فلذا درایه های معادلات اندیشه یاسپرس در این باب که بیشتر به اصل و حکم نزدیک است تا تعبیر و تفسیر، دریچه یی نو از خاستگاه شناختی آدمی را مطرح می سازد.

یاسپرس تفکرات خود را در بازشناسی امر وجود چنین آغاز می کند که هستی از پس تعبیری فراگیرنده به یک وجودی که من هستم (moi) و وجودی جز من ( non - moi) تقسیم می شود. نمود فراگیرنده یی که من هستم در مجموعه یی از بعد وجودی آدمی، آگاهی و روح جمع شده است که یک بعد آن به صورت ماده جلوه می کند و باید درصدد تغذیه و ارضای نزاعی آن برآمد و دیگری به صورت اذهانی است که با آن روبه رو هستیم و هستی حقیقی من، پیش فهم صادق بر این فضا است و جلوه فراگیرنده غیر من، همان جهان است. به زعم راقم این سطور یاسپرس ورود به حیطه فراباشنده را با تمرکز حمایتی خاستگاه آدمی در تضاد دانست و بر این استدلال تکیه زد که اندیشه آدمی بر این قرار است که هر گزاره یی را که بر ابنای تاویل و تفسیر برمی انگیزد از جایگاه و شاخص ابژکتیو و عینی خود استنباط می کند. لذا ساختار اندیشه او به گونه یی است که تنها توان رقص حضور بر حوزه ابژکتیو را دارد و در رهیافت پیوست اندیشه اش به کل وجود، از آنجایی که همه چیز عینی نیست، پس نمی تواند تاثیر شگرف و چشمگیری بگذارد.

از این رو به وضوح ملموس است که مساله بنیادی مکتب اندیشه یاسپرس پرسش از وجود و چیستی آن بوده است. یاسپرس با اینکه ساختار اندیشه خود را با مساله وجود گره می زند اما از آغاز بر این تصور است که ما نخواهیم توانست سیستمی از وجود داشته باشیم و وجود تام دست نیافتنی است. اما با این حال شاید بجا باشد مروری بر تقسیم بندی وجود در فضایی کاملاً منفک و غیریکسان از هستی داشته باشیم. لذا در اندیشه مذکور ما با وجود عینی که به معنای هستی همچون هستی بیرون و وجودی برای خود که به هستی درونی تعبیر می شود و وجود به خودی خود که نه از دسته بیرونی و نه درونی بل وجودی فراباشنده است، روبه رو هستیم.

به زعم بسیاری از بانیان مکتب وجودگرایی با توجه به اینکه فیلسوف، آگاه از نبود راه حلی برای حل مساله وجود است، شرط آزادی و تحقق استعداد آدمی به سوی جنبش های اصیل است که رهیافت توصیف هستن را فراهم می کند که یاسپرس نیز عمیقاً به این اصل باور داشت. او انسان را در تقابل رویکرد غالب تاریخ فلسفه شناختی غرب می پنداشت. به زعم او این موجود استثنایی به مصداق دیگر امور واقع در طبیعت نیست که بر حسب حادثه یی در میان دیگر اشیای جاندار و بی جان حاضر شده باشد و نمی توان به صرف روش های علمی و فلسفی به بازشناختی و حتی شناخت او پرداخت. یاسپرس آدمی را انفجار آزادی و استعدادهای بالقوه تعبیر کرد.

اما ساختار اندیشه یاسپرس بر این موضوع تاکید داشت که فلسفه هایی که تاکنون کوشیده اند اتحاد و انسجامی کلی از جهان و هستی به آدمی ارائه دهند، خواه پوزیتیویستی باشند خواه ایده آلیسمی، محکوم به شکست هستند چرا که او معتقد بود بانیان آن مکاتب بر سر ضیافت وهمی باطل شادکام بودند و تصور می کردند همه چیز به زبان عینی و ابژکتیو توان بیان دارد. پوزیتیویست بر این باور بود که چیزی جز پدیده وجود ندارد و ایده آلیسم معتقد بود چیزی جز ایده. اما یاسپرس در اندیشه خود مدعی شد که پا را فراتر گذاشته و بر ورای ذهن آدمی به چیزی رسیده است که هستی تحقیق ناپذیر است.

یاسپرس معتقد بود هر گاه هستی را با شناخت خود درمی یابم، متوجه می شوم که همواره همه چیز در جهان در پهنای افق ویژه یی که از شناخت من پدید آمده، قرار می گیرد و هر چه پهنای افقی شناخت خود را می گشایم، باز متوجه می شوم که هستی نیز به پهنای دسترسی شناخت عینی من گشوده تر می شود. فلذا این سیر تسلسل تا بی انتها ادامه خواهد داشت و شناخت من از یک ذات تام دست نیافتنی خواهد بود و تنها نمودی از آن بر من روشن خواهد شد. پس هر گونه انتظاری که از علم برای ارائه و تبیین یک تصویر کامل از جهان و هستی می رود، وهم و توهمی بیش نیست.

استدلالی که از جایگشت این منظر از اندیشه یاسپرس انعکاس دارد دیدگاهی مطلق، مبنی بر امکان نداشتن شناخت آدمی از سیطره هستی و وجود کل که البته همان طور که اشاره شد، برهان او استوار است بر تضاد فیمابین حیطه کل وجود و شناخت آدمی که عینی است. در واقع چنین استنباط می شود که تبیین و تزریق پیش فهمی بر حیطه ماقبل مفهومی پدیداری آدمی که او را از امتزاج افق های معنایی به سوی شناخت در آینده یی حتی بسیار دور کاملاً مایوس می دارد شاید نظریه پرداز را از فضای علم عادی به بحرانی مغلوب کننده در ابنای روانش وادارد.

این تئوری مطلق و پارمنیدمدار یاسپرس در تقابل و شاید تعاملی مستقیم با اصل عدم قطعیت و مبانی نسبی گرایی قرار دارد که حتی الامکان سعی بر آن داشته اند با لازم و ملزوم ساختن مبانی مطلق و نسبی به هم، خود را از پرتگاه نسبیت رهایی داده و دست به تبیین مبانی زده اند مبنی بر اینکه فهم آدمی در عینی ساختن پدیدارها شاید رفتاری نسبی از خود نشان دهد یا حتی شاهد بازگشت این مبانی به حوزه یی باشد که شناخت امور را از اطلاق مطلق تضادی و خرافه گری با گذر از مجرای مکان ها و زمان ها از امور واقع در جهان ممکنات متافیزیکی به جهان عینی و ضروریات برساند. فلذا شاید دیدگاه مطلق گرای شکست قطعی گشایش افق های آدمی با اتکا به ابژکتیو و عدم رعایت سوبژکتیو و فعلیت ذهن استعلایی، چندان به مزاج روشنگران قرن حاضر خوش نیاید و چنین اندیشه پارمنیدمدار یاسپرس را چندان برنتابند.

به زعم یاسپرس هستی چیزی خارج از ابنای توصیف و رجوع به مبانی ماقبل مفهومی پدیدارها و تلاقی با عین است و من آدمی تنها قادر به روشنگری این توصیف ها هستم. بنابراین او مدعی شد که من هیچ گاه نخواهم دانست که من من چیست و چگونه به واقعیت می رسد و آیا اصلاً می رسد؟ لذا او همواره از هستی ممکن فلسفیدن را آغازید و ادامه داد و خودش اندیشه خود را از هستی و وجود واقعی دور نگه داشت و هستی را همیشه از جنبه امکان قابل عرضه شدن دید و همواره در حرکتی رو به آینده.

اما ما در اندیشه نوین حاکم بر جوامع نوبنیاد پس از قرن نوزدهم شاهدیم که هستی را از پس عینک پدیده های شدنی قابل رویت می پنداشتند در حالی که یاسپرس پا را فراتر نهاد و پرتو آن را به میعادگاه حوزه یی فراتر از مشاهدات فراخواند. او درصدد این بود تا جایگاه ذات هستی را در ابنای فی مابین حیطه پدیدارهای عینی و حوزه یی فراتر از مشاهدات، نشان دهد. او برای تبیین چنین فضایی تصمیم گرفت از جهان واقعی به حوزه حقایق متافیزیکی روی آورد تا با ورود به جهان ممکنات و خروج از آن به تجربه جهان ضروریات برسد.

یاسپرس علل شکست مبانی نظری مکاتب خوشبین به تبیین ذات تام را فقط به حیطه شناخت ختم نکرد. به گمانم علاوه بر علل تفکیکی وجود، وی بر این فضا مبنایی افزود که شکست من را علاوه بر تعبیر نادرست شناخت به مواجه شدن «من» با مرزها و محدودیت ها و جزییات نیز معطوف ساخت و آدمی را در شریان وضعیت هایی دید که به توصیف هولناکی از قضایا، مرزهای وجود خود را کشف کرد. این وضعیت های بحرانی آدمی را با مرزهای محدودیت وجودی اش روبه رو می سازد. وضعیت هایی مانند مساله مرگ، رنج، بیماری، احساس پوچی و... که با قرار گرفتن در سیطره این وضعیت ها، مرزهایی را در درون خود احساس می کند که چشیدن طعم شکست را الزامی برخاسته از روان او می پندارد. فلذا با شکست های متوالی از رصد مرزهای دیگر، به مثابه انفجار های مداوم در حیطه شناخت و وجود خویش، تا زمانی که آگاه باشند به عدم یکپارچگی اندیشه و علم آدمی، به فعلی فراباشنده خواهند رسید که کرانه یی ندارد که این همانا خاستگاه آزادی انسان خواهد بود.

انسان ها به تعبیری استعلایی به موجوداتی اطلاق می شوند که به بهای تجربه آگاهی و عین و تفسیر بازگشت به آگاهی، خود را بر منصبی خردورز تکیه می دهند که در فضایی مکتوب به الحاق موجودی متفاوت، در حال کشف و تجربه امکانات به سر می برند. به زعم یاسپرس در چهارسوی این راستا مرزهایی وجود دارد که محدودیت های وجود آدمی را در وضعیتی مرزی تفسیر می کند. وجود اصیل حدود و حالات حدی وجودی انسان تا به آنجا ممکن خواهد بود که آدمی را به عنوان موجودی دگردیس یافته در امور واقع حاکم بر زمین به پیش خواهد راند که توانایی پذیرش و تحمل را داشته باشد.

در واقع به زعم یاسپرس «من» در رهیافت شناختی عینی و ابژکتیو خود ورای سوژه تبیین شده، با مرزها و حالات حدی از وجود خویش روبه رو می شود که وضعیت مرا به محدودیتی از حدود سوق می دهد و من را در قبال جهان با شکست و ناکامی روبه رو می کند. بنابراین یاسپرس به محوریتی واقعی و اصیل در من آدمی می رسد که آن را وجود می نامد (که البته نقش آرای کی یر کگور در این مسیر نیز کمرنگ نبود) و وجود فردی انسان را از ورای ابژه و عین، اموری غیرعینی دانست که همواره با امکان ها و کشف آیین امکانی جدیدی روبه روست که درایه های فلسفی سنتی غرب توان چندانی در تبیین آنها ندارد.

از این رو یاسپرس بر این اصل تکیه زد که اگرچه اگزیستانس آن وجه و صورت بنیادین از هستی انسان است که نمی توان آن را در مبناهای پدیده یی و عینی و ایده یی محدود بیان کرد و آن را شناخت اما می توانیم مدام برای فاعلیت تکاپوی رهایی از حمل بیرق ظلمت، آن را تجربه و با آن زندگی کنیم و البته به ابنای ساختار دیگری انتقال دهیم. پس اگزیستانس و وجود، تجربه آزادی کلی است که هستن دازاین آن را ساختار می بخشد و تجربه دریافت و کشف امکان های بسیاری را از برای صور مختلف زندگی در تجربه هستن او نقش می دهد.

تبیین و روشنگری پدیدار وجود، همواره مکاتب آزاداندیش تاریخ فلسفه را به رجحان حمل بیرق آزادی رسانده است. این نوشتار از آرای یکی از بانیان مکتب اگزیستانسیالیسم به روی کاغذ آمد تا با آشنایی مجمل و آگاهی از آرای این فیلسوف و در کل از پس لمس پرتو های آگاهی مکاتب برخاسته از خرد آدمی، مجدداً امید به تجربه جایگاه ملل آزاد از پس تریبون انسانیت، به سرخط رویا و آرمان مختوم نشود.

سهند ستاری