چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اعتراف


اعتراف

اولین باری كه همدیگر را دیدیم حتما یادت هست آمدم آموزشگاه زبان خارجی ات كلی با لكنت و پت وپت زور زدم تا بفهمی می خواهم انگلیسی یاد بگیرم

... به تو دروغ نمی‌گویم. اگر دروغكی هم گفته باشم از دستم دررفته. البته همه‌اش را نوشته‌ام. می‌توانی تاریخ و جزییات دروغ‌هایم را که در تقویم علامت زده‌ام بخوانی. حتی اگر بخواهی همه دروغ‌هایم را از بر می‌گویم. اما یك چیز هست كه بهت نگفته‌ام. فقط یك قضیه. نه این‌كه دروغ گفته باشم... نه... نگفته‌ام. رویم نشد. می‌ترسیدم كه یك سیلی بخوابانی توی گوشم و بروی و پشت سرت را هم نگاه نكنی. اما نمی‌دانم امشب چه مرگم شده كه دلم می‌خواهد همه‌چیز را بهت بگویم. تا قبل از این‌كه لباس عروس ساقدوش‌های كوچولویت را تزیین كنی و وقت كلیسا بگیری. همه‌چیز را دانسته باشی. نمی‌دانم وقتی این‌ها را بدانی چه‌كار می‌كنی؟ اصلاً باهام حرف می‌زنی؟ شاید لب‌های كوچكت را گرد كنی و تف بیندازی توی صورتم. نمی‌دانم. هر كاری دلت می‌خواهد بكن. اما به پدرت چیزی نگو... بگو با یك نفر دیگر سَروسِر داشته‌ام و تو مچم را توی یك بار گرفته‌ای... آه از نگاه‌های سنگین پدرت... نمی‌خواهم بفهمد كه به یك زن تنها چه خیانتی كرده‌ام...

اولین باری كه همدیگر را دیدیم حتما یادت هست. آمدم آموزشگاه زبان خارجی‌ات. كلی با لكنت و پت‌وپت زور زدم تا بفهمی ‌می‌خواهم انگلیسی یاد بگیرم. تو باحوصله گوش كردی و آخر كار به فرانسه بهم گفتی:«هشت جلسه در ماه. دو فرانك. اگر هر جلسه‌ای هم نیایید. پولتان سوخت می‌شود.»

پول سه ماه را پیش گرفتی و یك كتاب بهم قرض دادی و فرستادی‌ام سر كلاس ده نفره پدرت. مانده بودی كه من چه‌طور بعد از دو ماه می‌توانم. تمام گفت‌وگوهای فیلم جدید جان فورد را بفهمم. همه حرف‌های آرتیست مرد و اسم صحنه‌ها را می‌گفتم و تو حرف‌های زن را با لهجه انگلیسی می‌گفتی. دفعه دومی‌ كه با هم رفتیم سینما. فیلم آواز زیر باران بود. من از در سینما تا وقتی كه به خانه رساندمت تمام ترانه‌های انگلیسی فیلم را از بر خواندم. نیم ساعت با چتر و اسكیت آواز خواندم و رقصیدم. تو فقط می‌خندیدی و آن‌جا كه ترانه‌ها را بد تلفظ می‌كردم. درستش می‌كردی و مواظب بودی با آن كفش اسكیت‌های گشاد زمین نخورم. گمان هم نمی‌كردی. من كه مثل بچه‌ها برایت بازی درمی‌آوردم چه موجودی هستم. یك روز كه سر كلاس زودتر از پدرت تمرین‌ها را گفتم و حسابی سوال پیچش كردم. عمیق نگاهم كرد و محترمانه از كلاس بیرونم كرد:

- هرچی می‌توانستم یادت داده‌ام. حالا برو و فقط بنویس. تو نویسندهٔ خوبی می‌شوی.

به در اتاقم كه رسیدی. نفست بالا نمی‌آمد. تا قول یك شام در ساحل رن را ازم نگرفتی روزنامه را نشانم ندادی. یادش بخیر چنان عربده‌ای كشیدم كه زن همسایه فكر كرد چپی‌ها بمب گذاشته‌اند. مقاله كوتاهم در بخش انگلیسی لوموند چاپ شده بود و یك چك یك فرانكی به‌عنوان تشویق برایم فرستاده بودند فكر می‌كنم تمام مجلاتی كه داستان‌های من را چاپ كرده‌اند را داشته باشی.

می‌دانم كه از وراجی بدت می‌آید. زود می‌روم سر حرفی كه باید خیلی وقت پیش بهت می‌گفتم. راستش خودم هم سریع باید به بخش خبرنگارها بروم و مصاحبه‌ای را كه با همینگ‌وی كرده‌اند تصحیح كنم.

من هیچ‌وقت نویسنده نبوده‌ام. نه آن موقع كه تو مرا به همه دوستانت به عنوان نویسنده معرفی می‌كردی و نه حالا. این دو روز در هفته هم كه برای روزنامه‌ها كار می‌كنم. فقط كارم ویراستاری و تصحیح كارهای بقیه هست. آن هم غیر حضوری تا نفهمند كه من خیلی از نوشته‌هایی كه دستور چاپ‌شان را می‌دهم را نمی‌فهمم. بعضی وقت‌ها مقاله‌ای را نمی‌فهمم. مجبورم فقط غلط‌های املایی و چاپی‌اش را بگیرم و بدهم برای چاپ و صفحه‌آرایی. دو سه بار كه نویسنده‌های جوان كه شاید نصف من هم سن‌شان نباشد. آمده‌اند تا دلیل چاپ نشدن كارهای‌شان را بپرسند. با فشار كلی حرف‌های گنده‌گنده كه خودم هم معنی‌شان را نمی‌فهمیدم تحویلشان داده‌ام و آن‌ها بلند شده‌اند و هاج‌وواج نگاهم كرده‌اند:

- متشكریم استاد. باید روی حرف‌هایتان فكر كنیم. واقعاً حرف‌های عمیق و لایه‌لایه‌ای بود.

هیچ‌وقت نگفتم كه جایی ادبیات خوانده‌ام. اما تو همیشه مطمئن بودی كه من یك جین دیپلم‌های جورواجور از آموزشگاه‌های پاریس یا كم كم‌اش تولوز گرفته‌ام. نه... من از مدرسه نظامی‌ لیل كه الان تعطیلش كرده‌اند بعد از دو سه بار فرار از تحصیل دیپلم شناسایی عوارض زمین گرفته‌ام. هیچ‌وقت نفهمیدم برای چه اما چون تنها هم محل‌مان عوارض زمین می‌خواند من هم رفتم همان رشته... قبل از این‌كه اجباراً در ارتش لژیون استخدامم كنند در رفتم و مستقیم آمدم پاریس و توی ایستگاه‌های قطار پاریس پلاس شدم.

با دوازده فرانك زیرمیزی یك موسسه كاریابی سفارشم را به سر میهماندار ایستگاه گاردولیون كرد. همان‌وقت به عنوان راهنما مشغول شدم. سرمیهماندار دو سه دقیقه برایم كلاس آموزشی گذاشت و یك قرارداد كه هر دو نسخه‌اش را برداشت. باهام بست... كارم گرفت... آن سال‌ها پاریس پر بود از مسافرهایی كه با چمدان‌های پر از پول می‌آمدند و كلی خرج می‌كردند و راهی سوییس می‌شدند. از همه مسافرهای زبان‌نفهم آلمانی و آمریكایی دو برابر تعرفه پول می‌گرفتم و سهم ایستگاه را یكی در میان نمی‌دادم.

سرمیهماندار دو سه بار مچم را گرفت و حكم اخراجم را دستم داد. اما ده بیست فرانك را كه می‌دید. حكم را پاره می‌كرد. اما همه‌جا برایم بپا گذاشت و حساب همه چیز را داشت و تا پنی آخر سهم ایستگاه را می‌گرفت. هر قطار كه می‌ایستاد. بوی عطر و صدای تق‌نق پاشنه‌ها همه ایستگاه را می‌گرفت. باید توی مسافرها انتخاب می‌كردم تا راهنمای كدام‌شان بشوم. همیشه توی گران‌ترین رستوران‌ها. غذای مجانی می‌خوردم. به این شرط كه مسافر برای‌شان ببرم. پولی كه از تاكسی‌ها و هتل‌دارها می‌گرفتم از سهمم در ایستگاه بیش‌تر می‌شد. شب‌ها كه می‌رسیدم خانه (اگر در یكی از هتل‌های چند ستاره نمی‌خوابیدم) پول‌های اروپایی و حتی عربی توی جیب‌هایم قلنبه شده بودند... نمی‌دانستم كه این پول‌ها را چه‌كار بكنم... بگذریم كه این همه پول را چه‌كار كردم.

وضع خراب شد. نه این‌كه مسافر نباشد. اتفاقاً توی ایستگاه جمعیت لول می‌خوردند. دیگر آدمی ‌نبود كه به ایستگاه نیاید. از ایتالیایی‌ها گرفته تا حتی ایرانی‌ها و ژاپنی‌ها. اما هیچ‌كدام‌شان حتی اشراف انگلیسی راهنما نمی‌خواستند. بیش‌ترشان یك تكه كاغذ دست‌شان گرفته بودند و پرسان‌پرسان دنبال خانه اقوام‌شان می‌گشتند. دیگر كم پیش می‌آمد كه وقتی یك نفر از قطار پیاده می‌شد. از بوی عطرش سردرد بگیرم.

به خیلی‌ها كه می‌گفتم برای راهنمایی در خدمتم اما آن‌ها زیر چشمی‌نگاهم می‌كردند و سریع غیب‌شان می‌زد. حتی یكی‌شان كه فكر می‌كرد افسرمخفی اِس‌اِس هستم به آلمانی التماس می‌كرد. حتی گلوبند زنش را كه فقط ستاره داود طلایش چند هزار فرانكی می‌ارزید از گردن زنش كشید و گذاشت توی دستم. هركار كردم نتوانستم بگیرم. گردنبند را بهش دادم و سریع دویدم به طرف در خروجی. مرد بیچاره فكر می‌كرد از ارزان بودن گردنبند عصبانی شده‌ام، ساعتش را گذاشته بود روی گردنبند و دنبالم می‌دوید.

دیگر در وسط میدان‌های سنگفرش پاریس بوی كباب جگر غاز نمی‌آمد. نوش‌خانه‌ها تا كسی را نمی‌شناختند در را برایش باز نمی‌كردند. بوی جنگ می‌آمد. همه مطمئن بودند كه شاخ و شانه‌های رهبرها بیخودی نیست. بوم و سه پایه نقاش‌ها كه همه‌جا توی دست و پا بود غیب‌شان زده بود و تا دلت می‌خواست نوجوان‌هایی را می‌دیدی كه تیتر روزنامه‌ها را می‌خوانند. مسافرها را به زحمت از دست راهنماهای دیگر می‌قاپیدم و خوش‌حال بارهای‌شان را هم می‌بردم. حتی در آن وضعیت كه بنزین جیره‌بندی بود.

برای‌شان تاكسی می‌گرفتم. اما آخرش فقط كلاه‌شان را بر می‌داشتند و یك مقدار كلمه انگلیسی برای تشكر تحویلم می‌دادند. روزها می‌شد كه یك پاپاسی هم در نمی‌آوردم. یادت هست وقتی فرانك سقوط كرد چه روزهایی بود؟ پول‌های دسته‌دسته‌ام را از از زیر كمد و و پشت قاب‌ها درمی‌آوردم. اما یك گونی سیب‌زمینی هم بابت‌شان نمی‌دادند. از لیل برایم یك نامه حماسی آمد كه برای ارتش نام‌نویسی كنم. اما محلش نگذاشتم. بیش‌تر توی فكر یك وعده غذای گرم در روز و پول اجاره بودم. خیلی مقاومت كردم.

اما دو روز گرسنگی كامل شوخی نیست. از خانه بیرون زدم مطمئن بودم كه اگر این بار بدون پول برگردم. صاحب‌خانه عصبی‌ام با لگد بیرونم می‌اندازد. دنبال بهانه می‌گشت كه بیرونم كند. شهر پر شده بود از یهودی‌هایی كه دربه‌در دنبال اتاق خالی می‌گشتند. صاحب‌خانه دو سه بار سر دعوا را باز كرد اما از زیرش در رفتم. با خودم تمام كردم كه چمدان مسافر پول‌داری را بدزدم و بعد از این‌كه از این فقر و بدبختی نجات پیدا كردم. پول توی چمدان را به آدرسی كه آویزان چمدان بود بفرستم. روز سوم كشان‌كشان رفتم به ایستگاه پاتوقم كه هیچ‌كس بهم شك نكند. اولین قطار تازه داشت سوختگیری می‌كرد. مرد اول روی چمدانش نشسته بود و چرت می‌زد. از قیافه دختر بعدی مشخص بود كه خودش دو سه روز است چیزی نخورده تا... تا این‌كه پیدایش شد... پالتو پوست بلند و قهوه‌ای‌رنگی پوشیده بود كه مثل ماكسی تا نوك كفش‌های چرمی ‌نوك‌تیزش می‌آمد. پول پالتویش خرج یك سال خانه را می‌داد.

جاكلاهی قرمزاش و چمدان بزرگش را دو طرف گرفته بود و به زحمت قدم برمی‌داشت. تق‌تق منظم پاشنه‌های فلزی كفشش توی گوشم بود. خیره نگاهش كردم. در آن زمان كم‌تر زنی آرایش می‌كرد. مات شده بودم. تا متوجه نگاهم شد. نگاهم را دزدیدم و محجوب نزدیكش شدم و تا آمدم بگویم كه كمك می‌خواهد یا نه، اخم تندی بهم كرد و رد شد. بوی عطر گران‌قیمتش توی بینی‌ام ماند. تقریباً حتم داشتم كه توی چمدانش انبوه جواهرات اصل است كه از آلمان به سوییس می‌برد تا در جایی به امانت بگذارد.

با وقار رفت و روی صندلی انتظار ایستگاه نشست و كتابچه‌اش را بیرون آورد. از كنار چمدان تكان نمی‌خورد مشخص بود كه هر از گاهی زیرچشمی‌ چمدان را می‌پاید. زیرِ ساعتی كه زمان لندن و پاریس را نشان می‌دهد خیره بهش ماندم. نمی‌دانم متوجه شد یا نه. اما هر چند دقیقه به ساعت بالای سرم نگاه می‌كرد. قطار شروع به مسافرگیری كرد. داشتم ناامید می‌شدم كه یكهو جاكلاهی‌اش را برداشت و به سوغاتی فروشی ایستگاه رفت. شیشه‌های نقش‌دار مغازه نمی‌گذاشت كه بفهمم چه‌كار می‌كند. آرام روی صندلی نشستم و بلافاصله چمدان را برداشتم و راه افتادم. منتظر بودم یك جاكلاهی چوبی محكم بخورد توی ملاجم. بدون این‌كه به سلام راهنماهای دیگر توجه كنم. مستقیم رفتم خانه.

توی راهرو صاحب‌خانه صدایم زد. تا آمد حرف بزند قرص و قایم گفتم. تا دو ساعت دیگر اجاره را می‌آورم. در اتاق را قفل كردم و تمام سوراخ‌سنبه‌های اتاق را گرفتم و چمدان را روی میز تحریر اتاقم خالی كردم. توی ذوقم خورد. چمدان پر از كاغذهای چرك و نوشته شده بود دستی توی‌شان كردم. اما فقط یك مشت كاغذ ارزان قیمت زرد شده بود كه با ماشین تحریر. آن هم به انگلیسی تایپش كرده بودند. زن پالتو پوش را می‌دیدم كه از توی جیب‌های پالتواش جواهراتش را بیرون می‌آورد و به من می‌خندد... مسخره بود. اول فكر كردم سهام یا سند املاك است. اما فقط یك مشت جزوه‌های دانش‌جویی به نظر می‌آمد... مانده بودم كه جواب صاحب‌خانه را چی بدهم. بی‌بروبرگرد بیرونم می‌كرد و به خاك سیاهم می‌نشاند و یكی از یهودی‌هایی كه توی خیابان می‌خوابیدند را می‌آورد جایم... ازشانسم چند فرانك توی لیفه چمدان بود كه دهان صاحبخانه را بست.

ایمان اسلامیان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید