سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

کلاغ سفید


کلاغ سفید

یکی بود یکی نبود، روزی یک کلاغ سیاه روی شاخه درختی نشسته بود و به کبوترهای سفید که داخل حیاط خانه‌ای دور هم می‌چرخیدند و دانه می‌خوردند، نگاه می‌کرد. کلاغ سیاه به کبوترها حسادت …

یکی بود یکی نبود، روزی یک کلاغ سیاه روی شاخه درختی نشسته بود و به کبوترهای سفید که داخل حیاط خانه‌ای دور هم می‌چرخیدند و دانه می‌خوردند، نگاه می‌کرد. کلاغ سیاه به کبوترها حسادت داشت و آرزو کرد که ‌ای کاش من هم یک کبوتر خانگی بودم.

در آن نزدیکی نقاشی مشغول رنگ کردن در و دیوار بود و سطل رنگی سفید هم کنار دستش قرار داشت. کلاغ خودش را در آن سطل رنگ انداخت و وقتی که بیرون آمد، حسابی سفید شده بود و هیچ کس نمی‌فهمید که او کلاغ است. و رفت پیش کبوترها، چند روز اول را در سکوت گذراند و کبوترها نفهمیدند که او کبوتر نیست، ولی یک روز دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد به غار غار کردن. کبوترها که دیدند صدای او مثل صدای خودشان نیست، دسته‌جمعی ریختند بر سرش و شروع به نوک زدنش کردند.

کلاغ که خیلی ترسیده بود، از ترس جان پا گذاشت به فرار و تصمیم گرفت نزد کلاغ‌های دیگر برگردد. وقتی رفت پیش بقیه کلاغ‌ها و دیدند که او سفید است و شباهتی به آنها ندارد، ریختند سرش و شروع به نوک زدنش کردند. کلاغ بیچاره از آن موقع دیگر در هیچ جا، جایی نداشت و خیلی تنها و غریب بود. تا این که یک چشمه‌ای پیدا کرد و رفت داخل چشمه و رنگ‌هایش را شست و دوباره به رنگ اصلی‌اش برگشت و نتیجه گرفت که همیشه جای خودش باشد و هیچ وقت خودش را با دیگری مقایسه نکند.

گلنوشا صحرانورد