پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
از من بپذیرید
![از من بپذیرید](/web/imgs/16/147/gq61l1.jpeg)
هر کسی باید یک «بی.ام.و»ی دو دو (۲۰۰۲) داشته باشد. یعنی اگر کسی بخواهد موفق شود، این بی.ام.و جزء ضروریات اول کار است. خیلی از آدمهایی که اول کار موفق بودهاند، اما ناغافل قاطی کردهاند و زدهاند به سیم آخر، به خاطر همین بی.ام.و شان بوده است. برای این که بی.ام.و ِی ِ شخصیشان را از دست دادهاند. به جان تکرارنشدنیتان، این جریان غیر قابل کتمان است. این طوریها هم نیست که بی.ام.و ِی دودوشان را بگیری در عوض پرادو یا ماکسیما هدیه بدهی و فکر کنی، خب تبدیل به احسنتش کردهام، حالا بایستی با دمبش هم گردو بشکند. نخیر این جوری نیست. از من نیمهعاقل-روانی بپذیرید. بی.ام.و دودو هم جنبهی نوستالژیک قضیه را دارد و هم اینکه قدرت موتور و شتاب و سرعتش حرف ندارد. اسپورتخورَش هم محشر است. این یعنی در گذار از سنت به مدرنیته گیرپاچ نمیکند. برای همین خاصیت انعطافپذیریاش است که با انواع دیگرش تومنی، هفت صنار توفیر دارد. این را از من که رفقا، بهلول صدایم میزنند بپذیرید.
بی.ام.و ِ ی اردلان را هم ازش گرفته بودند. اصلاً به رالیسوارها نمیمانست. دراز و دیلاق، ولی خوشتیپ. تهریش به صورت استخوانیاش میآمد. با وجود اینکه از لاغری به نی بیشتر شبیه بود تا آدم، ولی استخوانهای شانهاش خوب ترکیده بود. کمر باریکی هم داشت. خلاصه اینکه این بابا را اگر در خیابان میدیدی و کسی ازت میپرسید به عقیدهات چه کاره است، میگفتی: «تابلوئه که مدله». با این حال تابلو معتاد بود. قوز کمرش داد میزد که عملش سنگین است. چشمهایش هم سنگین و سرخ ـ در انتخابهاتان کمی دقت کنید ـ ولی اگر صورتش را نمیدیدی و سعی میکرد که کمی پشتش را صاف کند، مانکن خوبی ازش در میآمد. از این توضیحات میخواهم عرض کنم که عمراً با دودوسوارهای مسابقهبده، سنخیتی نداشت. آمده بود که بیست و چهار ساعته ترک کند. اتاق خصوصی برایش گرفته بودند. واقعاً دم خانوادهاش گرم. این معتادها را که میفرستند شب اول توی اتاقهای عمومی، بقیه را زا به راه میکنند. تا صبح آه و ناله. خب ما قرصهامان را بالا انداختهایم و نشئه کردهایم. دلمان نمیخواهد کسی چرتمان را پاره کند. ولی اردلان آرام و قرار نداشت. آمده بود توی اتاق تلویزیون، سرُم به دست. آن ماسماسک دراز و نقرهای هم کنار دستش. پرستار هی میآمد بالا میگفت: «شیرش را اینقدر باز نکن». تا چشم پرستار را دور میدید، شیر فلکه را باز میکرد. فکر کرده بود این سرم تمام شود، دوباره آرنولد میشود. هنوز به خماری نیفتاده بود، گمان میکنم قبل از آمدن حسابی خودش را ساخته بود، نگاهی به مجانین اطراف انداخت به نظرش من از همه ردیفتر آمدم. سر صحبت را باز کرد. چه میدانم میگفت که کونگفو کار بوده و عاشق ماشین.
اینکه بی.ام.و دودوی سوپر اسپورتی داشته. خودش توضیح میداد که چه تغییراتی در موتور ایجاد کرده و تفریح جمعههاش پیست بوده. بعد چون یکی از دوستهای رالیروی اردلان در تصادف اتومبیل قطع نخاع میشود، زنش میگوید یا من یا دودو. البته من به اردلان گفتم، زنت نگران سلامتی تو نبوده، بی.ام.و ات شده بوده، هووش. تصدیق کرد. گفت: «زنم منو بدبخت کرد». بعد حرفش را عوض کرد: «رفیق نامرد». اگر اجازهی مانور بهش میدادم لابد پای زغال خوب را هم وسط میکشید. ولی من حوصلهی تریاکیها را ندارم. گفتم: «اون لوله شد پر از خون، د ببند اون شیر فلکه رو». خونش سیاه بود، سیاه سیاه. لا مذهب انگاری قیر ریخته بودند توی رگهاش. با آن قد و قواره، بزدل بود. هی میگفت اگر نمیرم، دوباره دودو ام را علم میکنم. فکر میکنی زنده بمانم؟ عجله هم داشت. پسفردا نمیدانم کجا، با کی کی جلسه داشت و میخواست هر جور شده به جلسهاش برسد. نگاه آدمها دروغ نمیگوید. اردلان دودواش شده بود شیره و خشخاش. از اینجا بیرون زده-نزده دوباره میرفت سراغ سرسرهبازی. وجناتش داد میزد. از من آدمشناس بپذیرید.
صادق هم که از بقیه کمتر خل و چل است، فوراً جذب اردلان شد. نه اینکه شخصیت اردلان جذاب باشد. صادق کمی همجنسباز است. کمی که چه عرض کنم، خودش میگوید که همجنسخواه است، پدر و مادر و کس و کارش معتقدند که افسردگی باعث قاطیپاطی شدنش شده. تازه اگر صادق صدایش کنی جوابت را نمیدهد. میگوید: «وا احمد جوون، صد دفه نگفتم به من بگو صاصی». من هم میگویم حقا که پفیوزی! صاصی هم شد اسم؟ توی کت من نمیرود، مگر هر که شد همجنسباز، اسمش هم بایستی بشود صاصی؟ بی.ام.و ی صادق، اردلانهایند. اردلان بندهخدا زن و بچه داشت. چندشش میشد. ولی دیگر زمان خماریاش فرا رسیده بود، درد کمکم میزد بالا. وامصیبتا تا خود صبح، سمفونی جیغ! صادق دم گرفته بود: «اردلان جوون، یه وقت فکر نکنی این پسرهی پر مو چرا اینجوری شده، من عاشق دامن پوشیدن و هندی رقصیدن بودم، مامی و ددی هی به من هورمون مردونه زدن، تو این خرابشده هم که نمیذارن، آدم به خودش صفا بده، تقصیر خودم بود....». لابد میخواست داستان خودکشیاش و ممنوعالتیغ شدنش را تعریف کند. گفتم صادق بزن به چاک، آقا دارند میروند توی فاز جیغ. ولی اردلان اصلاً جیغویغ نکرد. واقعاً جنم داشت. خانوم ریاحی هم همین را گفت. پرستار ماست. از این دخترهای سینهگنده است. مثل بالشت پر قو. بعضی وقتها سرِ مرا بغل میکند. میفشارد به سینهاش: «احمد تو اگه نبودی یه دقه هم نمیموندم اینجا». من هم حسابی خودم را میاندازم لای پستانهاش. گرم و نرم. مثل ژله. او هم خوشش میآید، فشار را بیشتر میکند. بی.ام.و ِی ریاحی شوهر است. سی سالی دارد ولی توی رمان بالزاک جایی ندارد، آنچنان. همچنان باکره مانده، خودش که میگوید: «با آدمش، چرا که نه». حالا یا اصلاً آدمش پیدا نمیشود یا اینکه توقع این خیلی بالاست. با من هم که از سر و سینه پیشتر نرفته. از من بپذیرید کسی که به احمد دنژوان چراغ سبز را کاملاً نشان ندهد، سختجواب است.
زیاد در مورد بی.ام.و ِی ریاحی نمیشود، کارشناسانه نظر داد. کدنگاری دارد حرفهایش، بایستی سوسوری، لکانی، یا همین بابک احمدی خودمان رمزگشایی کنند حرفهایش را. ریاحی علاوه بر بی.ام.و دودو، رنگ و صفر کیلومتری هم برایش مهم است. خب نمیشود که، اینجوری شده که قاطی کرده است. ولی مخفی است. یعنی هنوز توی مرحلههای اولیه است. ولی وای به حال روزی که بزند بیرون. واه واه. میشود رونوشت دیگر نفیسه. ما که بهش میگوییم بیپخل آسایشگاه. به دکتر ثابتقدم گفت: «فلان خر». کرواتش را آنقدر کشید که کم مانده بود خفه بشود. اخلاق دکتر، انگ فامیلش است، اخلاق گُه. انگار ارث بابایش را از آدم میخواهد. مدیر آسایشگاه هست. بی.ام.و اش هم پول است. از من پوپر بپذیرید. فقط پول سر حالش میآورد. همهی ما هم مثل سگ ازش میترسیم. دو کلام در روز حرف میزند، آن هم: «فیکسش کن». البته مرا که نکرده. من بیمار مقیم و مستمع آزادم. ولی نفیسه هفته، هفت روز فیکس است. به کسی هم کاری ندارد، جز دکتر ثابتقدم. میگوید: «این مادرقحبه مرا یاد پدرم میاندازد». بی.ام.و ِی نفیسه گروگانگیرش بود. عجیب است، به جان عمر تکرارنشدنیتان. آخر آدم این قدر دیوانه؟ یکی این را میدزدد. بهش تجاوز میکند. سرآخر هم پدرش را تلکهی پول میکند. بعد که لو میرود و در ملاء عام اعدامش میکنند، نفیسه میفهمد که عاشقش بوده. و از پدرش کینه به دل میگیرد که چرا کمک نکرد، آن بابا از مرز فرار کند. به جان خودم، آدم گاهی چارشاخ میشود. دیوانه هم دیوانههای سابق. یعنی این نسل قدیمیها، دیوانگیشان معقولتر است. این جدیدیها، یک جوریاند. دیوانگیشان، فقدان حضور بی.ام.و با سیستم ضبط و پخش خفن است که لاستیکهای دور پهن داشته و کلاً زرق و برقی بوده. آن قدیمیها بی.ام.و ِی دودوشان بامسماتر است. مثلاً همین مهندس. اسمش مهندس است. نه واقعاً مهندس مکانیک بوده. ولی خب شاعردل است.
همهاش غم هجران و یار و لب لعل و لعل شکرخا و از این حرفها. آدم کیف میکند، اینهایی که بی.ام.و ِی نوستالژیکشان را از دست دادهاند. عاشق فروغ فرخزاد بوده. انگار که من عاشق هدیه تهرانی شوم. توی حیاط مینشیند و با اشعار فروغ دم میگیرد: «نگاه کن که غم درون دیدهام....». هی میرود و میرود. تندتر. تندتر. شعر در هوا پخش میشود. آدم فکر میکند همین الان است که فروغ همین حوالی حلول کند. ناگهان فاز عوض میکند، میزند توی غزل: «با هر ستارهای... از حسرت فروغ رخ». غم هجران بی.ام.و بایستی این طوری باشد دیگر. مهندس دم میگیرد: «روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم...». میخواند و میخواند. چشمها را بسته، سرش به دوران میافتد. صدا بالا و بالاتر میرود، گرومپ میخورد زمین. پرستارها میدوند. توی محوطه. مهندس حالا به رعشه افتاده. خیال میکند که پرویز شاپور است. به خودش فحش میدهد. فحشهای رکیک، جان شما نباشد جان خودم، این مهندس فقط این وقتهاست که فحشها یادش میافتد. با کفکردنش هم فحش تمام میشود. یک بار نزدیک بود زبانش را قلفتی بکند و بیاندازد وسط حیاط. دست خودش که نبود، صرعش میزند بالا، قفل میشود، دهانش. من هم آن روز حسابی زدم گریه. چند دفعه خواستم جلویش را بگیرم و بگویم: «آخه روانی، تو کجات شبیه شاپوره، شاپور هم باشی الان مردهای، پوسیدهای». بعدش میگویم خب اگر این حرف میفهمید که زن و دخترش ولش نمیکردند. بعضی وقتها هم دخترش زنگ میزند. خیلی مایلام بی.ام.و دختری را بدانم که بابایش قاطیپاطی کرده، ولی پا نداده تا به حال. جواب نمیدهد. میگوید «فروغ من دختر نزاییده». دکترها با این کهنهروانیها زیاد کار ندارند. قرص سر وقت، امروز حال شما؟، معاینه و از این کارها. ولی به این جوانها هنوز امیدوارند. بالاخره ما آیندهساز این مملکتایم، حالا بی.ام.و مان گم شده کمی آیندهمان مخدوش است، ولی بعداً درست میشود. این را از من نوسترآداموس بپذیرید.
بی.ام.و ِی اشکان ـ هماتاق من ـ وان حمام بود. البته به صورت وسواسی. تا وقتی هم که بی.ام.و ش سرپا بود، مشکلی نداشت، جز اینکه شب میرفت توی وان حمام و تا صبح خودش را میشست. آنقدر به خودش لیف میزده که پوست ور آمده بوده. خب ور بیاید، به کسی چه مربوط؟ داداش روانیاش ـ عرفان ـ یکهو عرفانش گل میکند و اشکان را میاندازد توی وان شاش. سه روز خودش و دوستانش در نبود اشکان میشاشیدند توی وان. اشکان که سر میرسد، دست و پایش را میبندند و میاندازند آن تو. بچه سکته میکند. یک طرف دهن اشکان کج است. حرف که میزند، آدم خندهاش میگیرد. ولی خب بعدش آدم از دست خودش شاکی میشود، اگر آدم باشد. دکتر اشکان، زن است. ته ِ خوشگل. از آن چیزهاست که همه چیز تمام است. قد بلند، خوشپوش، انگار نافه دارد و ختن تراوش میکند ازش. وارد آسایشگاه که میشود، بویش همهی سالنها را فرامیگیرد. من از آن خوشبختهام که هر روز نیم ساعت هم شده، شیرین جون را میبینم. خودم باب کردم، شیرین جون را. اسمش هست هنگامه. هنگامه راستین. ولی از بس که شیرین است آدم میخواهد دو لپی قورتش بدهد. به اشکان که میگویم، یک بوسه از این مهلقا آدم را بیست سال جوان میکند، خودش را جمع و جور میکند. انگار وسواسش تا بوسه هم ادامه دارد. بعد حرفهای مرا در ذهنش جورچین میکند. چشمهایش را میبندد و یک لبخند نصفه روی لبش نقش میبندد. فوراً نمیدانم چه به مغزش خطور میکند که حالش بههم میخورد. میگوید: «دست و پات رو شستی؟ باز که بدون دمپایی راه افتادی تو اتاق». میگویم: «زر مفت بزنی، میشاشم توی دهنت ها». میترسد. بندهخدا بی.ام.و اش را پر از شاش کردهاند. بعد شیرین جون میآید. کمی با اشکان حرف میزند.
اشکان اجازه داده من تمام وقت توی اتاق بمانم. شعورش میرسد، میداند من از دکتر خوشم آمده. دکتر هم اینجا ویزیت میکند و میرود. بعضی وقتها هم شیرین جون با من اختلاط میکند. پسر معرکهاس! لبها قلوهای، دندانها مروارید. پوست مثل برگ گل محمدی. شیرین شیرینه یار... میگوید: «کیس استادی من میشوی؟». دهنم باز میشود که بگویم یک بوس بده، بعداً راجع بهش مفصل صحبت میکنیم. خب من که مثل اینها دیوانه نیستم. خودم خودم را بستری کردهام. حال میکردم اینجا. ماه به ماه هم مثل پانسیون پول میدهم. گفتم نمیخواهم بیرون باشم. تهدیدشان کردم که خودم را میکشم. که آن هم بیخود بود. دکتر ثابتقدم فقط زبان پول را میفهمد. به شیرین جون میگویم: «کیس استادی یعنی خوکچه هندی؟». میگوید: «ای». جوابم را از بر هستم: «حرام است». او هم هربار میپرسد: «چی؟». «گوشتش». میخندد. دلم غش و ضعف میرود. یک بار بغلش خواهم کرد، این را از من مارکی احمد دو ساد بپذیرید. میگوید: «نمیخواهم بخورمت که، به سوگندنامهام قسم». خب شاید یک روز گذاشتم. میگویم: «شیرین جون من بی.ام.و ام را گم کردم، ولی خودم هم نمیدونم بی.ام.و ام چیه». یاد بقیه هم میافتم. خب اینها واقعاً خیلیشان نبایست اینجا باشند، خیلیها هم که آن بیرون راست راست راه میروند و ادعای عاقلیشان کون دو عالم را پاره کرده، بایستی دایمالفیکس شوند. مثلاً همین دکتر ثابتقدم یا رئیس من. همان بیهمهچیزی که جلوی همه خواباند توی گوش من. فقط برای اینکه ایراد کارش را گرفته بودم. به من میگویند غرغر میرزا.
شیرین جون که میرود، میروم حیاط. زیر آفتاب، شر و شر عرق میریزم. یک مرغی داریم که توی حیاط ول میگردد. از آن مرغهای شکموست. وقتی قدقد میکند، انگاری به من گفته باشند غرغر. کفری میشوم. چند بار خواستم خفهاش کنم. حالا داریم زبان هم را میفهمیم. ازش خواستهام وقتی کنار هم هستیم قدقدش را بگذارد کنار. اجازه بدهد من هم حرف بزنم. هی تو سرم، این قدقد لعنتیاش را نیندازد. لااقل صبر کند من حرفهایم را بزنم، شاید بین این حرفها بی.ام.و مان پیدا شد. از من بپذیرید: حیوانها کمکحال خوبی هستند.
علی زوار کعبه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست