چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
سیل توی چادرت افتاده
افسانهٔ «کلمیتی جین» ساخته و پرداخته ذهن نویسندههای رومانتیکی است که برای داستانهای گاوچرانهای ماجراجو قهرمان زن شکستخوردهای میخواستند؛ نویسندههایی که بهجای بیان حقایق به این دلشان خوش داشتهاند که خود کلمیتی جین از آنها اظهار رضایت کند.
داستان آقای گ. که روایت سرهمبندی شدهٔ ماجرایی است که من میخواهم نقل کنم از آنجا شروع میشود که مرد کور به خانهٔ ما میآید. اما داستان واقعی از وقتی شروع شد که قرار بود من روزی ده ساعت برای نورمن روث کار کنم، برای مرد کوری که چون از صدایم خوشش آمده بود استخدامم کرد.
من برایش حروفچینی میکردم، قرارهای ملاقاتش را سروسامان میدادم، پروندههایش را بایگانی میکردم و همراهش به دادگاه میرفتم. اما مهمترین کارم آن بود که گزارشهای پلیس را با صدای بلند برایش بخوانم. ما در دایرهٔ تحقیق و توسعهٔ پلیس سیاتل کار میکردیم. آن روزها هنوز آدمهای کارکشتهای مثل نورمن را جدی نمیگرفتند و کار کردن یک مرد نابینا برای پلیس عجیب بود. کارمندهای دایرهٔ تحقیق و توسعه کاری به کار ما نداشتند. اتاق کوچکی به ما داده بودند که پنجره نداشت. معلوم است که نورمن اهمیتی به تاریکی اتاق نمیداد، من هم کمکم به آن اتاق عادت کردم. هر چه بود باید کار میکردم.
نورمن سیگاری قهاری بود. زنجیر ظریفی از جیب جلیقهاش آویزان بود که ساعتش به آن وصل بود و گاهی زنگ کوتاهی میزد. نورمن از صدای آن خوشش میآمد و لبخند میزد. کارمان را خوب انجام میدادیم اما زیاد هم خودمان را خسته نمیکردیم و وسط کار از ایندر و آندر حرف میزدیم. با هم غذا میخوردیم و وقتی که میفهمیدیم برای کسی مهم نیست که ما به کارمان میرسیم یا نه گرم گپ زدن میشدیم یا برای خودمان لم میدادیم. منظورم این است که چون آنروزها که ده ساعت با هم بودیم حسابی صمیمی شده بودیم.
اوایل دهه هفتاد که کارمان در اس.پی. دی. تمام شد و گزارشمان را تحویل دادیم و از هم جدا شدیم برای هم روی نوار حرف میزدیم و میفرستادیم و گهگداری هم تلفنی میزدیم. او ازدواج کرد و مدتی با سِمتهای پایینی برای دولت کار کرد. بعد کلا از کار اداری دست کشید و با زنش کارولین که بینا بود برای خودشان کاری راه انداختند.
من هم کمی این طرف و آن طرف گشتم و دوباره به شرق برگشتم و توی شرکت گاز کار گرفتم و با ارنست آشنا شدم، مردی که دستکم این را میفهمید که زندگی یک زن از لحظهای که چشمش به او افتاده شروع نشده. برایش گفته بودم که ده سال است با مرد کوری که در سیاتل با هم کار میکردیم دوست هستم. بنابراین وقتی که نورمن به شرق آمد و از نیویورک تلفن کرد تا قرار دیداری بگذارد ارنست اعتراضی نکرد. معلوم است که کمی حالش گرفته شد، اما خوب کاریش نمیشد کرد. شاید این ماجرا که نورمن بعد از مرگ زنش عزادار بود و تاره از پیش خانواده همسرش برمیگشت و میخواست سری هم به من بزند کارها را راحتتر میکرد. با حال و روزی که نورمن داشت ارنست دلش نمیآمد که غرولند کند.
آنوقتها که در سیاتل کار میکردیم وقتی که اوضاع بر وفق مرادمان نبود به هم میگفتیم مگر سیل توی چادرت افتاده، و آنوقت موضوع هر چه بود به نظر آنقدرها هم بد نمیآمد. اما وقتی من داستان آقای گ. را دربارهٔ دیدارم با نورمن خواندم کسی نبود که این را بهم بگوید. دایم به چیزهای خوب و لطیفی فکر میکردم که آقای گ. نمیدانسته یا نمیتوانسته دربارهٔ دوستم در داستانش بنویسد.
اسم واقعی آقای گ. گالیوان است. من و او در شرکت گاز کار میکنیم. من اسم هفتادتا ترانه را نوشتهام و جلوم گذاشتهام و موقع کار برای خودم آنها را زیر لب زمزمه میکنم اما هر وقت یکی از ترانههای "مگی می" و "حالا همه چیز تمام شده" را میخوانم آقای گ. از اتاق میزند بیرون. گاهی هم دوست دارم برای خودم سوت بزنم. اگر آقای گ. سرش به کار خودش بود برای این چیزهای کوچک از کوره درنمیرفت. اما او به جای کار کردن صبح تا عصر دارد رمانها و داستانهایش را با ماشین تحریر قدیمی سلکتریک منشیمان حروفچینی میکند. تا به حال که هیچکدام از نوشتههایش چاپ نشده است. اما او عین خیالش نیست. میگوید بالاخره یک روز ناشری پیدا میشود که یک جو عقل توی کلهاش باشد و ارزش کارهای او را بفهمد. اما به نظر من تا دنیا دنیاست او همینطور روی دکمههای ماشین تحریر خواهد کوبید و با داستانهایش مخ بروبچهها را تلیت خواهد کرد.
اگر آقای گ. همه چیز را از خودش در میآورد، باز یک حرفی. میتوانست هرقدر دلش میخواهد خیالپردازی کند. اما او قوهٔ تخیل ندارد و همه داستانهایش را از روی آدمهایی که میشناسد مینویسد و این برای آنها که اصل موضوع داستانهای او را میدانند چنگی به دل نمیزند. از همه اینها که بگذریم، او رویهمرفته آدم چندان بدی هم نیست. هر چه باشد حتی نورمن را به شام دعوت کرد، چون یک روز زودتر از آنچه منتظرش بودیم پیدایش شد.
من و ارنست داشتیم در خانه را قفل میکردیم تا به خانهٔ آقای گ. برویم که تلفن زنگ زد. نورمن بود. او توی ایستگاه قطار دنبال من میگشت.
گفتم: من خانهام.
گفت: آه، عزیزم.
میتوانستم او را تصور کنم که دستش را روی ساعتش که روزهای هفته رویش حک شدهاند میکشد، هرچند بعد فهمیدم که دیگر آن ساعت را ندارد.
گفتم: امروز جمعه است. نورمن چقدر زود آمدهای.
بعد برای آنکه دلش نشکند گفتم: چه بهتر. الان میآیم آنجا دنبالت.
سعی کردم خوشحال به نظر بیایم. به آقای گ. تلفن کردم و او گفت اشکالی ندارد که نورمن را با خودمان بیاوریم. ارنست برای خودش نوشیدنی درست کرد و تلویزیون را روشن کرد. فهمیدم که باید تنها به ایستگاه بروم.
گفتم: ارنست لطفا قفسهها و مجسمهها را گردگیری کن. قالیچه را هم بنداز روی کاناپه.
از خانه که بیرون آمدم هنوز نگران سیمهای لخت برق و نردههای لق راهپله بودم.
وقتی نورمن ازدواج کرد خوشحال شدم که از تنهایی درآمده است. از زنش کارولین خوشم میآمد، نه فقط برای آنکه مراقب دوستم بود خودش را هم دوست داشتم. وقتی کارولین مریض شد خیلی غصه میخوردم که از آنها دور هستم و کاری از دستم برنمیآید. کمی پیش از مرگ کارولین نورمن به من تلفن کرد و چیزهایی دربارهٔ غده سرطانی توی مغز کارولین گفت که من چندان سردرنیاوردم. فقط فهمیدم که وضعش وخیم شده. بعد حرف را عوض کردم تا حال نورمن بهتر شود. آن وقتها که تازه عاشق هم شده بودند یکبار بردمشان مونت انجل چادر زدیم و شب آنجا ماندیم. نورمن گفت وقتی کارولین هنوز میتوانسته حرف بزند یکبار دیگر عکسهای آن سفر را نگاه کردهاند. گفت که دیدن آن عکسها به آنها تسلای خاطر میداده. درست همین کلمه را گفته بود تسلای خاطر.
نورمن گفت: دیگر نمیتواند حرف بزند. همه چیز را میفهمد، فقط نمیتواند چیزی بگوید.
گفت برای آنکه به او بگوید چه میخواهد دستش را آرام فشار میداده. و هر فشاری یک معنی داشته، آره یا نه یا همچو چیزهایی.
- باید به جای هردومان حرف بزنم. میپرسم: میخواهی از جات بلند شوی؟ باشد بلندت میکنم. میخواهی یک بالش بگذارم زیر شانهات؟ باشد. میخواهی پنجره را باز کنم؟ هوا دم کرده، نه؟
وقتی به ایستگاه رسیدم نورمن کنار چمدان سیاه کوچکش ایستاده بود.
گفتم: نورمن!
و جلو او ایستادم. همدیگر را بغل کردیم. بعد یک قدم عقب رفت و خم شد و کورمالکورمال دنبال صورتم گشت.
گفت: با این کارهام حال همه را میگیرم.
و لپم را محکم بوسید.
- یک روز زود آمدهام. ببخشید.
گفتم: برویم. برویم.
بازویش را گرفتم و او چمدانش را برداشت.
- چه بهتر که زود آمدهای. فقط دلم میخواست از صبح منتظرت میماندم.
به ایستگاه تاکسی که رسیدیم ایستاد، بازویم را رها کرد، چمدانش را گذاشت زمین و چیزی به اندازه جعبه کارت از جیب پیرهنش درآورد.
- این را ببین. ساعت کامپیوتری جدیدم است. انگار روزش را درست تنظیم نکردهام.
دکمهای را فشار داد و صدایی گفت: شن-به، پن-ج و چ-هل و پن-جاه ثانیه.
بعد زنگ کوتاهی زد. گفتم: چیز بامزهایه.
ساعت سخنگو را توی جیبش گذاشت. کیفش را برداشت و به طرف ماشین رفتیم. او را روی صندلی نشاندم، چمدان را توی صندوق جا دادم و پشت فرمان نشستم.
گفتم: خیلی خوب شد آمدی، نورم.
و به بازویش زدم. از ته دل دوستش داشتم و خوشحال بودم که در آن وضع سختی که داشت آمده بود پیش من. خیالش را راحت کردم: نگران هیچچیز نباش. آقای گالیوان گفت اشکالی ندارد که با ما بیایی. او نویسنده است. تا حالا شش تا رمان و سه تا کتاب غیرداستانی نوشته. اما الان دیگر هیچچیز به ذهنش نمیرسد که بنویسد. برای همین همکارهاش را دعوت میکند خانهاش تا حوصلهاش کمتر سر برود.
نورمن بعد از دیدن قوموخویش زنش توی رومونت سرحال بود. (آقای گ. نوشته که آنها توی کنتاکی بودهاند.) دیدن من آخرین قسمت سفرش قبل از برگشتن به سیاتل بود. اعتراف کرد که از دست دادن کارولین آن قدرها هم که فکر میکرده برایش سخت نبوده است.
گفت: وحشتناک است. اما کاریش نمیشود کرد.
با انگشت به داشبورد ماشینم میزد تا بفهمد چه ماشینی است.
گفت: آن ماشین قبلیت نیست؟
گفتم: آن که خیلی وقت پیش کلکش کنده شد. این فولکس قورباغهای مدل ۱۹۷۳ است.
داستان آقای گ. از آنجا شروع شده که ما جلو خانه از ماشین پیاده شدیم و من به نورمن کمک کردم که از پله ها بالا بیاید. راوی زنش را (یعنی من را!) میبیند که بازوی مرد کور را گرفته و او را توی خانه میآورد. طوری این را نوشته که انگار وقتی زنش با مرد کور خیلی خودمانی رفتار میکرده مچش را گرفته.
از پلهها که بالا میرفتیم نورمن به بازوی من تکیه داده بود. گفت: چهقدر پله.
توی ایوان در را نگه داشتم و به نورمن گفتم که برود تو. ارنست پیدایش نبود. چمدان را کنار کاناپه گذاشتم، روزنامهها را جمع کردم تا نورمن بنشیند و به آشپزخانه رفتم و فوری دو تا بِلادی ماری درست کردم.
بعد نشستیم و همانطور که مشروبمان را مزهمزه میکردیم یاد خاطراتمان افتادیم. از کارکنان دایرهٔ پلیس حرف زدیم. باربارا دوکس خانمی بود که ازش خوشمان میآمد، آن وقتها توی قسمت بزهکاری نوجوانان کار میکرد و ما فکر کردیم لابد هنوز هم آنجاست. بعد من یاد سرجنت اسمیلی افتادم که در دایرهٔ چکهای جعلی بود.
نورمن گفت: آهان منظورت خوشخنده است.
سینهاش را جلو داد و سرش را خم کرد و خندید و ادا درآورد.
- خدای من اینجا تاریک است نمیتوانم احساس کنم کجا دارم میروم.
تس گالاگر
برگردان: دِنا فرهنگ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست