چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

مگذار تابلو کامل شود!


مگذار تابلو کامل شود!

روزی شیوانا استاد روشنائی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می‌رسید و دائم نسبت به زیبائی خود برای خانواده‌اش فخر می‌فروخت. روزی شیوانا دید …

روزی شیوانا استاد روشنائی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می‌رسید و دائم نسبت به زیبائی خود برای خانواده‌اش فخر می‌فروخت. روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می‌گوید که اگر قدر او را ندانند و هر چه می‌گوید گوش نکنند، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت.

وقتی سروصدا خوابیده شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید: ”آیا تو واقعاً می‌خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟“ مرد لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: ”البته که نه! من فقط می‌خواهم از ترس بدون من بودن حرف‌هایم را گوش کنند و باز مرا بخرند!“

شیوانا سرش را با تأسف تکان داد و گفت: ”این‌کار تو به شدت خطرناک است. تو با این کارت آنها را وادار می‌کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلوئی بدون تو خلق کنند!“

مرد خوش‌سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سؤال شیوانا را برای همه تکرار کرد و با طعنه گفت: ”چه کسی به این مرد استاد روشنائی گفته است!؟ او نمی‌داند که زن و فرزند من نقاشی نمی‌دانند!!“

شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده‌ای رسید. برای تمین آب‌وغذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد: شب هنگام مرد زیباسیما فریادزنان به‌سوی شیوانا آمد و در حالی‌که بر سر و صورت خود می‌زد گفت: ”استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده‌اند و گفته‌اند دیگر علاقه‌ای به بودن با من ندارند! همیشه من آنها را تهدید به ترک و تنهائی می‌کردم و اکنون آنها این بلا را بر سر من آورده‌اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟“

اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: ”به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلوئی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن، آنها را به آینده‌ای تاریک نوید می‌دادی، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه‌های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت، جایگزین شد. متأسفم دوست من! ترس و دلهره می‌تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی‌کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند!

برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلوی جدیدی که آنها تازه کشیده‌اند، جائی برای خود دست و پا کنی! البته الان دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر نمی‌توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلوئی را که الآن کشیده‌اند مقابل چشمانت علم می‌کنند و می‌گویند: ”خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!“