سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

داستانی از رضا قاسمی


داستانی از رضا قاسمی

هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم همه چیز با یك ساعت مچی«وست اند واچ» شروع شد تقصیر هم تقصیر گاو بود

● چتر و گربه و دیوار باریك

هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یك ساعت مچی«وست اند واچ» شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.

كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: «چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟»

من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌كند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.

آن روز درس تازه‌ای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌كردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌كردیم یا از چیزی كم می‌كردیم یا به چیزی اضافه می‌كردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این می‌كردیم؟ اما نوشتن «انشاء» چیز تازه‌ای بود.

پدر گفت: «این كه چیزی نیست.»

راست می‌گفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بیشتر نخوانده بود اما هم او بود كه برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر كرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش (پدر بفهمی نفهمی توده‌ای بود). هم او بود كه با مكاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پای برق را و حمام‌ بهداشتی و كلانتری و تلفن را.

این را همه می‌دانستند. اما پدر كار دیگری هم كرده بود كه هیچ‌كس نمی‌دانست، جز من. پدر نمی‌دانست كه من روزی آن كشوی سحرآمیز را كه قلمرو ممنوعه‌ی او بود، باز كرده‌ام و، میان اشیاء مرموزی كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابی كه در صفحه‌ی اولش وصیت كرده بود: «هیچ یك از فرزندانم حق ندارد تا زمانی كه در قید حیات هستم این كتاب را بخواند.»

برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید می‌گذاشتند جلووم و به من تكلیف می‌كردند از روی آن بنویسم. و این كاری بود كه، در واقع، در همه‌ی موارد زندگی می‌كردیم. گفتم: «آخر چطور؟ باید چیزی باشد كه از روی آن بنویسم!»

گفت: «از روی فكر خودت بنویس».

با حیرت به او نگاه كردم. اول بار بود كه به فكر من اهمیت داده می‌شد.

گفت: «موضوع انشاء چیست؟»

گفتم: «فایده‌ی گاو».

گفت: «خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایده‌ای كه دارد، یكی یكی بنویس.»

بی‌آنكه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید می‌نوشتم؟ آخر من به عمرم گاو ندیده بودم. همه‌اش لوله‌های نفت بود و ماشین و كشتی و اسباب و آلات صنعتی.

وقتی گفت «گاو به ما شیر می‌دهد» حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همه‌ی هشت بچه‌ای را كه بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبی‌یی فراهم می‌كرد كه رویش به انگلیسی نوشته شده بود: Milk Klim ، و شكل این قوطی هیچ شباهتی نه به پستان مادر داشت و نه به پستان هیچ حیوانی.

اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ی موضوعی كه هیچ نمی‌شناختم. و تازه چقدر؟ یك صفحه‌ی تمام. و حالا همه‌ی آن چیزی كه من درباره‌ی گاو می‌دانستم به یك خط هم نمی‌رسید. نمی‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگی كدامیك از حیوانات روستایشان را دیده بود كه دلش سوخت، دفتر را برداشت، صفحه‌ای از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.

در سكوت به گره ابروانش خیره شدم؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روی كاغذ می‌لغزید و هر بار كه به آخر سطر می‌رسید با قاطعیت و اطمینان كمی پایین می‌سرید. صدای خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود كه جنس آن را نمی‌شناختم. در چهره‌ی پدر حالت خدایی را می‌دیدم كه از هیچ، چیزی را خلق می‌كرد.

یك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همین‌ها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت كرد بخوان.»كلاس در سكوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی كه من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی كه دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم می‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامی دست كرد و از جیبش ساعت «وست اند واچ» ی را بیرون آورد و گفت: «این هم جایزه‌ی انشای بسیار زیبایی كه نوشته‌ای.» بعد رو كرد به كلاس: «تشویقش كنید!»

بیهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر قیمت یك ساعت وست اند واچ ده‌ها برابر قیمت یك چتر بود كه همه‌ی دوران كودكی در آرزویش بودم و هرگز كسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگی‌ام را، هنوز باز نكرده، توفانی مهیب از دستم ربود، كوبید به تیر چراغ برق، و لاشه‌ی درهم شكسته‌اش را هم چنان با خود برد كه گویی هنوز در جایی از این جهان دارد می‌بردش.

آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی كه برای سال‌ها متانت و شخصیتش الگوی رفتار و زندگیم بود. تا آن روز شوم كه تصویرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.

آه ای ساعت «وست اند واچ»! تو مسیر زندگی مرا عوض كردی. واداشتی‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشای هفته‌ی بعد باشم. واداشتی‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفته‌ی بعد كار كنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، كه از گوشه‌ای چتری بیرون یباورد و جایزه بدهد.

دیگر از جایزه خبری نشد. اما هر بار كه باران می‌آمد و من خیس آب به مدرسه می‌رسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی می‌اندیشیدم تا چتری باشد برای لكنت حضورم.

یك روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌یچ چیزی با معلم گفت و كاغذی را به دستش داد. هیچ‌گاه از پچپچه بوی خوشی نمی‌آید. چیزی را در هوا منتشر می‌كند كه ذاتِ ناامنی است.

معلم صدایم كرد. حفره‌ای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و راه افتادیم. از راهرو كه پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قاب اریب در، چهره‌ی چند نفر دیگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌های بالاتر؛ همگی رنگ‌پریده و لرزان. چیزی مرا گره می‌زد به این صف ترس‌خورده و پریشان. برای یك آن، حضورشان مرا بیرون كشید از تنهایی در برابر مصیبتی كه نمی‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.

به دفتر مدیر وارد شدم. سكوتی سنگین همانجا دم در میخكوبم كرد. مدیر بی هیچ كلامی نگاهم كرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا كه عینكی دودی روی عضلات یخ‌زده‌ی صورتی سنگی سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز می‌دهد به سكوت كسی كه ترا احضار كرده است سرنوشت شومی است كه برایت رقم زده است. این سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از كلاس‌های بالاتر، به صف لرزان ما پیوست و عاقبت، آن صورت سنگی از پشت عینك دودی به سخن درآمد: «راه بیفتید!»

به كجا می‌رفتیم؟

می‌رفتیم؟ چه سؤال ابلهانه‌ای! هر كسی می‌رود لابد می‌داند به كجا. ترسِ از «مكان» هنگامی لگام می‌گسلد كه ترا ببرند.

به كجا می‌بردندمان؟

خیابانی اصلی شهر را دو قسمت می‌كرد: یك سو خانه‌های كارگران بود و سوی دیگر، با فاصله‌ای به پهنای یك میدان، خانه‌های كارمندان. ماشین لندروری كه ما را می‌برد پیچید به سوی منطقه‌ی سرسبز كارمندان. چنگ می‌زدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم می‌گذشت مگر اندكی روشنا بتابانم به سرنوشتی كه پنهان بود. چهره‌ی پدر را می‌دیدم كه هفته‌ای بود عبوس بود و درهم بود.

لكه‌ی كوچكی از روشنا افتاد روی روزنامه‌ای كه پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو را ستون دست‌ها كرده بود و دست‌ها را ستون پیشانی. كسی جرئت نمی‌كرد از پدر بپرسد. دزدیده از گوشه‌ی چشم نگاه كردم. تیتر درشت روزنامه‌ی كیهان زیر نگاه خیره‌ی پدر له می‌شد: «عاملان قتل منصور دستگیر شدند.» یادم آمد به شبی كه پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچه‌ای، تا صبح می‌گریست و بی‌وقفه به هق‌هق دم می‌گرفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»

چه اتفاقی افتاده بود؟‌ از چه چیزی توبه می‌كرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را می‌دانم كه از فردای آن روز عكسی روی دیوار اتاقمان ظاهر شد كه زیرش نوشته شده بود: «مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیت‌الله العظمی روح الله الموسوی الخمینی». با ظهور این عكس، آن پدری كه ما بچه‌ها را به هوا می‌انداخت، می‌خندید و تصنیف «گل پری جون» را می‌خواند، برای همیشه از خانه‌مان رفت و بجای او مرد عبوسی آمد كه به ما امر و نهی می‌كرد؛ ته‌ریشی داشت، تسبیح می‌انداخت و به هر خانه‌ای كه پا می‌نهاد، پیش از هر چیز، دستور می‌داد رادیویشان را خاموش كنند.

ماشین پیچید به سمت خیابانی كه می‌شناختم و در انتهاش خانه‌ای بود كه از آن فقط به پچپچه سخن می‌رفت. بی‌اختیار برگشتم به سمت بغل دستی كه از من سه سالی بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.

ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ی سرسبز جلو عمارت ساواك با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمه‌تاریك راهروی ورودی عمارت.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.