سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

بفرمایید اول شما


پنجشنبه ساعت ۷ صبح محل کار بابام:
داشتن به هم تعارف می کردن بابام رو می گم با همکارش. حدوداً یک ساعتی بود داشتن به هم تعارف می کردن اونم سرچی- آسانسور! آقا شما بفرمایید-استدعا می …

پنجشنبه ساعت ۷ صبح محل کار بابام:

داشتن به هم تعارف می کردن بابام رو می گم با همکارش. حدوداً یک ساعتی بود داشتن به هم تعارف می کردن اونم سرچی- آسانسور! آقا شما بفرمایید-استدعا می کنم شما بفرمایید و... انگار نه انگار که بیستا آدم معطل اونا بودن خلاصه با کلی اعصاب خوردی آدم ها و داد بی داد اونا با هم رفتن داخل آسانسور.

سه شنبه ساعت ۶ صبح یکی از خیابان های شهر؛

بابام بدجوری با یه ماشین داشت کلنجار می رفت. نه اون به بابام راه می داد نه بابام به اون راه می داد.

توی خیابان انگار با هم مسابقه گذاشته بودن. چند باری به بابام گفتم بگذر. می گفت: می خوایی از حقم بگذرم. و شروع کردن به تیکه انداختن به هم. عمرابهت راه بدم-اینو باش به من می گن و... یک دفعه چشم بابام به چشم راننده خورد. طرف همونی بود که اونروز سر این که کدامشون اول بروند داخل آسانسور داشتن به هم یک ساعت تعارف می کردن! هر دوتایی با کلی خجالت و شرمندگی به هم سلام کردند و از هم جدا شدند. با خودم گفتم: اینا اون روز برای چیزی که فرقی هم نمی کرد کدوم زودتر بره داخل آسانسور این همه داشتن تعارف می کردن اما حالا سر رانندگی که داشتن با جونشون بازی می کردن، به هم راه نمی دادن! توی این فکرا بودم که تابلوی ایست پلیس که احتمالا می خواست بابام رو جریمه کنه- حواسم رو به خودش جلب کرد.

عباس شاه علی (اول دبیرستان)

مرکز پرورش استعدادهای درخشان ملاصدرا ناحیه ۳ شیراز