شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

روایت ایرانی از اندیشه های موسیقایی آدورنو


روایت ایرانی از اندیشه های موسیقایی آدورنو

«تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو» در موسیقی چونان فلسفه نا بهنگام بود عاشق اپرای «ویتسك» اثر آلبان برگ بود و در نامه ای به كراكائر نوشت «هر یك از آثار شوئنبرگ مقدس است»

● درآمد:

«تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو» در موسیقی چونان فلسفه نا‌بهنگام بود. عاشق اپرای «ویتسك» اثر آلبان برگ بود و در نامه‌ای به كراكائر نوشت: «هر یك از آثار شوئنبرگ مقدس است».

به باور او «موسیقی آتونال شوئنبرگ تنها موسیقی سنتی را ویران نكرده است. بلكه پایه گونه‌ای تازه از پراكسیس موسیقایی را نهاده و جنبه بخردانه كار خود را در عمل ثابت كرده است.» بابك احمدی از نخستین كسانی است كه در كتاب زیبای «خاطرات ظلمت» شرحی دلكش و گویا از تفكرات آدورنو برای فارسی‌‌زبانان ارائه كرده است.

آدورنو و هوكهایمر در سال ۱۹۴۴ كتاب «دیالكتیك روشنگری» را نوشتندو بحث تازه‌ای در زمینه روشنگری آغاز كردند و با قدرت از این ایده دفاع كردند كه محصول واقعی مدرنیته یك جامعه توتالیتر و ویرانگر، پر از شكاف‌ها و تناقض‌های طبقاتی است و همه ایده‌های اصلی‌اش مثل حكومت عقل پوچ است و در واقع آنچه كه هست، حكومت اسطوره‌هاست و این را در زبان فلسفی دشوار آلمانی بیان كرده‌اند. نگاه این دو تنها به معنای انتقاد از مدرنیته نیست بلكه به معنای نفی مطلق و كامل مدرنیته است. شاید در قرن بیستم هیچ‌كس چنین نقد بنیان‌كن، رادیكال و ریشه‌ای از مدرنیته ارائه نكرده باشد، آن هم از زاویه اندیشه‌های چپ و با تكیه بر آرای ماكس وبر و دستاوردهای بزرگ فلسفه آلمان مخصوصا كانت و هگل. «دیالكتیك روشنگری» اثری محكم و با ایده‌های تند و تیزی است و طبعا به مذاق مدافعان مدرنیته و انواع گرایش‌های دموكرات‌لیبرال خوش نمی‌آید.یكی از مهم‌ترین نكته‌هایی كه آدورنو در آن با برخی از نویسندگان مكتب فرانكفورت مثل والتر بنیامین هم‌نظر نبود، مساله صنعت فرهنگ است.

آدورنو معتقد است كه فرهنگ ابزار ایدئولوژیك سلطه طبقه حاكم است همچنان كه ماركس در «فتیشیزم كالاها» در جلد اول «سرمایه» (كاپیتال) می‌گوید، كالاهای فرهنگی، پنهانگر مناسبات استثمارگرانه‌ای هستند كه منجر به پیدایش خودشان شده است و همه چیز را به ارزش مصرف تقلیل می‌دهند و ارزش مبادله را كه در عالم واقع‌ جای ارزش مصرف را گرفته، به طور رمز‌آمیزی آشكار می‌كنند و این امر قابل درك نیست و در هاله‌ای از نظریات تجریدی و میان‌تهی پنهان شده‌ است. آدورنو با این اندیشه در مورد فرهنگ، تمایزی میان دو واقعیت فرهنگی قائل می‌شود؛ یكی صنعت فرهنگ، یعنی اكثریت قاطع تولیدی جامعه سرمایه‌داری است و دیگری اقلیت مخفی كه در میان توده‌ها راه ندارد و هیچ زمینه فرهنگی برای آشنایی با آن را ندارند و آن «هنر مدرن» است.

به نظر آدورنو، هنر مدرن آخرین كورسوی انتقاد به جامعه معاصر از جانب این شاخه فرهنگی رخ می‌دهد كه متاسفانه راهی به میان توده‌ها ندارد. هسته‌های اصیل حقیقت از دید آدورنو همچنان كه در «تئوری زیبایی‌شناسانه» می‌گوید، در هنر مدرن نهفته است و تحمیق مردم به وانمودكردن چیزها مربوط به هنر عامه‌پسند، همه‌گیر است. نمونه‌های این هنر را می‌توان همه جا از جمله در موسیقی پاپ، سینمای همه‌پسند و ... یافت و تنها هسته كوچكی به تولید واقعی هنری می‌پردازند كه تاثیری در میان مردم ندارد و همه‌گیر‌شدنش هم موقتی است. مثل آداب سینمایی، موسیقایی و ادبی كه از سطح بالاتری برخوردار است و به عقیده آدورنو می‌توانند موجب آگاهی و نپذیرفتن و درك ریشه‌های اصلی استثمار شوند.

از اینجا پی می‌بریم كه آدورنو نگاهی كاملا اجتماعی به پدیده‌های فرهنگی دارد. پایه اصلی بحث او تاثیر اجتماعی فرهنگی یا دلایل اجتماعی پدیدآمدن امور فرهنگی است. از این جهت او با بسیاری از متفكران جناح چپ در سده بیستم هم‌نظر است و شبیه یك ماركسیست ارتدوكس پیش از هر چیز به دلایل اجتماعی پدیده‌های فرهنگی می‌پردازد. ولی در زمینه اصلی دو هنری كه آدورنو درباره‌شان نوشت یعنی ادبیات (رمان، نمایشنامه‌نویسی و شعر) و موسیقی، از این بحث فراتر رفته است. یعنی او در اینجا شبیه ماركس در مقدمه گروندریسه، معتقد است كه آثار هنری در مواردی فراتر از زمان خود می‌روند و برای نسل‌های بعدی حرف دارند و خبری هم از پیدایش تاریخی‌شان نمی‌دهند. مثلا نمی‌توان تابلوی داوینچی را به شرایط تاریخی ونیز و... تقلیل داد. از این جهت میان آدورنو و ماركسیست‌های راست‌كیش (ارتدوكس) تمایز هست.

مهم‌ترین كار آدورنو در باب هنر موسیقی است. شصت درصد آثار آدورنو در باب موسیقی است. این نشانگر آن است كه اهمیت والایی برای این هنر قائل بود. آثار او در زمینه موسیقی از نخستین نوشته‌های اوست. او در خانواده‌ای موسیقیدان پرورش یافت، مادرش پیانیست و خاله‌اش خواننده‌ای مشهور بود. خودش پیانیست خوبی بود و حافظه موسیقایی شگفت‌انگیزی داشت و از این جهت شبیه چرنی بود. یعنی تمام آثار موسیقی را بدون پارتیسیون و از حفظ می‌نواخت. خودش هم به این توانایی می‌نازید.

البته آدورنو آثاری را هم ساخته است. این آثار لیدهایی برای پیانو با صدای سوپرانو و موزیك آتونال است و برخی نیز سریال است. چند اثر كوارتت نیز ساخت. یك اثر هم بر اساس داستان تام سایر مارك تواین، با عنوان «گنج جوی سرخپوست» در سال ۱۹۳۲ نوشت كه ناتمام ماند و درباره آن با والتر بنیامین نیز نامه‌نگاری كرد. به تازگی متن این اثر پیدا شده است و حدود دو سال است كه قطعاتی از آن ساخته شده است. او در این آثار به‌شدت تحت‌تاثیر آرنولد شوئنبرگ و آنتوان وبرن است. نسل عظیمی از این آثار باقی مانده است كه ویژگی‌شان حذف شخصیت سازنده در آنهاست. شنونده به سختی می‌تواند سبك آثار و آهنگ آنها را تشخیص دهد.

آنچه آدورنو را در زمینه موسیقی بااهمیت كرده، نوشته‌هایش است. او در زمینه موسیقی مقاله‌های بسیاری نوشت و در سال ۱۹۴۴، هنگام مهاجرت به آمریكا با هانس آیسلر، آهنگساز نامدار قرن بیستم كه برای برخی آثار برشت موسیقی ساخته، كتابی درباره «موسیقی فیلم» نوشت.كتاب در زبان انگلیسی به نام آیسلر چاپ شد (۱۹۴۷) اما وقتی در آلمان چاپ شد، (۱۹۶۸) اسم هر دو نویسنده آمد و آشكارا نقش آدورنو در آن بسیار زیاد است، مثلاً نظریاتی كه در كتاب علیه موسیقی فیلم آمده است برای آدورنو است، در حالی‌كه آیسلر برای فیلم موسیقی می‌ساخت.آدورنو در سال ۱۹۴۹، كتابی متاثر از مقاله‌های موسیقایی‌اش با عنوان «فلسفه موسیقی مدرن» نوشت كه مشهورترین كتاب او در این زمینه است. او در این كتاب دفاع پرشوری از موسیقی آتونال و نماینده آن شوئنبرگ مطرح كرد و ضدیتش را با موسیقی هواداران نئوكلاسیسم و استراوینسكی عنوان كرد. او در این كتاب از بقایای موسیقی رمانتیك در موسیقی قرن بیستم انتقاد كرده و موسیقی این قرن را به معنای واقعی كلمه آتونال خواند. كتاب از مهم‌ترین آثار فلسفه موسیقی در قرن بیستم است اما بسیار دشوار و دیرفهم است.

آدورنو در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ آثاری را در مورد آهنگسازهای مورد علاقه‌اش نوشت، از جمله «آلبان برگ: استاد به هم چسباندن قطعات كوچك» (۱۹۶۸)، «ماهلر: كالبدشناسی موسیقی» (۱۹۶۰) و «در جست‌وجوی واگنر» (۱۹۵۲) و كتابی در مورد بتهوون كه پس از مرگش منتشر شد.سه كتاب هم از حجم عظیم مقالات او چاپ شده است: «شبیه یك فانتزی»، «نامربوط‌ها» (۱۹۵۶) و«لحظات موسیقایی» كه در سال‌های واپسین عمرش منتشر شد. این كتاب حاوی مطالب عامه‌فهم، ساده و شیرین درباره آثار موسیقی است.درك آدورنو از جامعه‌شناسی موسیقی، فهم او از فلسفه تاریخ موسیقی است. شاید او اولین كسی است كه چنین بحثی را پیش كشید. در اوایل قرن بیستم ارنست بلوخ كتاب «روح یوتوپیا» را درباره موسیقی موتسارت و برامس نوشت. منبع دیگر الهام آدورنو، مقاله‌ای از ماكس وبر است كه در آن وبر به جامعه‌شناسی موسیقی پرداخته است (۱۹۳۲).

از نظر آدورنو موسیقی یك زبان است. از دید او موسیقی به عنوان زبان توانایی آن را دارد كه از اصواتی كه بنابر قواعد و قوانین كاملا مشخص پدید می‌آیند، معناهایی بیافریند. با این تفاوت كه این معانی با مفاهیم زبانی قابل فهم نیستند و به شكل دیگری قابل دركند و با كلام بیان‌ناپذیرند. این معناها زمانی قابل فهم می‌شوند كه جنبه اجتماعی‌شان مشخص شود. یعنی بتوان آنها را با تاریخ و اجتماعی كه در آنها تدوین شده‌اند،‌ مرتبط كرد. بسیاری از زبان‌شناسان مخالف این نظر هستند و نمی‌توانند بپذیرند كه موسیقی زبان است. بنابراین تنها به نحو استعاری می‌توان از زبان سینما و موسیقی یاد كرد. البته در موسیقی كلامی، معنا هست، آثاری هم هست كه آهنگساز عمدا از اصوات طبیعی تقلید می‌كند، مثل سمفونی «پرندگان» هایدن، سمفونی پاستورال بتهوون و قطعه‌ای مشهور از روسینی اما در این موارد هم ‌معنا را نمی‌توان تشخیص داد. از این‌رو در تاریخ موسیقی معنای سمانتیك برای این هنر قائل نیستیم. تنها می‌توان احساسات را بیان كرد. به بیان دیگر موسیقی به عنوان زبان، بیانگر، حكایتگر و بازآفرین نیست (represent) پس‌كاركرد موسیقی از دید آدورنو آن است كه حالاتی (احساسات، عواطف) را می‌سازد كه به زبان قابل بیان نیستند، همچون ادبیات مارسل پروست، موسیقی یادآور چیز‌هاست اما همیشه چنین نیست. بلكه گاهی موسیقی، حسی را زنده می‌كند كه قابل بیان نیست.در نگاه آدورنو موسیقی بیان ناتوانی‌ها، تعارض‌ها، تناقص‌ها و نداشتن‌های زندگی اجتماعی است. موسیقی همواره كمبودها، اندوه‌ها، حسرت‌ها و شكاف‌های طبقاتی را نشان می‌دهد. موسیقی بیان سركوب‌های اجتماعی است و در واقع بیان «تكه‌تكه شدن» كه مفهوم فلسفی مهم آدورنو است. موسیقی لحظه‌هایی را فرا یاد می‌آورد كه به دیگر لحظه‌ها مرتبط نیست و فقط در خود این لحظه‌ها وجود دارد. (‌به عنوان «لحظه‌های موسیقایی» توجه كنید.)این احساس مشابه مواجهه با مفهوم (concept) «والایی»‌(sublime)‌ نزد ادموند برك و كانت است. موسیقی در بیشتر موارد انسان را در برابر «امر والا» قرار می‌دهد به جای «امر زیبا». انسان در برابر امر والا دچار ترس، حقارت و حیرت می‌شود و این همان حسی است كه در برابر موسیقی رخ می‌دهد.

به باور آدورنو صنعت فرهنگ متكی بر همین حس، حكومت مناسبات تولیدی را تحمیل می‌كند. موسیقی توانایی همرنگ‌كردن انسان‌ها را با هم دارد (conformism) كه بدترین شكل فیتیشیسم كالاها در جامعه بورژوایی است. موسیقی در صنعت فرهنگ همسانی و قابل پیش‌بینی بودن می‌سازد و در نتیجه در انسان احساس امنیت و تخدیر ایجاد می‌كند اما اثر هنری كه شوك‌آور، ضربه‌زن و هراس‌آور باشد، موسیقی‌ای است كه مخاطب خود را به شكل فعال درگیر می‌كند. آدورنو مخالف با اندیشه‌های قرن نوزدهم كه موسیقی را مرتبط با عاطفه می‌دانستند بر این باور است كه هر موسیقی در هر لحظه‌ای انسان را به اندیشیدن وامی‌دارد. این اندیشه می‌تواند همسانگرا، تقلیدی و دنباله‌رو باشد و می‌تواند هم انقلابی و متحول باشد. در واقع با وجود مخالفت آدورنو با برشت، طرحی برشتی در موسیقی داشت.در این موسیقی كه بیان تكه‌تكه شدن‌هاست، هارمونی از همه چیز مهم‌تر است. هارمونی یا نظم كه فردیت افراد در یك كلیت عام مستحیل می‌كند. هارمونی موسیقی مثل نظم اجتماعی (پرودون) انسان را از امر پیش‌بینی‌ناپذیر دور و به او احساس امنیت می‌بخشد. بنابراین نزد آدورنو از میان عناصر موسیقی یعنی ملودی، ریتم و هارمونی، هارمونی از همه مهم‌تر است. از این رو اگر تغییری در هارمونی رخ دهد، انقلابی است و اگر تغییر و تحول ملودیك (مثل بارتوك) یا ریتم (مثل استراوینسكی) رخ دهد، چندان متحول‌كننده و انقلابی نیست.