جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
به خانه برنمی گردیم
خیلی از دختران شهرستانی وقتی به انگیزه درسخواندن به تهران میآیند دیگر حاضر به بازگشت نیستند.
آمارها نشان میدهد در ۸-۷ سال اخیر، درصد بیشتری از دانشجوها دختر بودهاند. حالا حساب كنید تعداد این دانشجوها در تهرانی كه اكثر دانشگاههای كشور را در خودش جای داده، چقدر است؟
خیلی از این دخترها در كنار درسخواندن كار هم میكنند اما وقتی ردشان را میگیری، فقط به دانشجوبودنشان میرسی. خیلی از آنها حاضر نیستند درباره شغلشان حرف بزنند.
آخر شغل بعضی از آنها اصلا مطابق با عرف نیست؛ انگار هنوز كار عار است. آنها یا سكوت میكنند یا همگی مدعی میشوند كه در یك شركت تبلیغاتی در ونك مشغول بهكارند!
اگر روزی روزگاری گذرتان به خیابان زعفرانیه تهران بیفتد و در ۱۲-۱۰ تا خانه را بزنید، دخترهای جوانی در را به رویتان باز میكنند كه همگی دانشجو هستند و آمدهاند توی این خانهها برای پرستاری.
بعضیهایشان پرستار كودكند، اما خیلیهایشان هم پرستار پیرزنها و پیرمردهای ثروتمندی هستند كه برای اینكه تنها نباشند و كسی باشد كه از آنها مراقبت كند، پرستار استخدام میكنند.
این دخترها ذهن اقتصادی خوبی دارند و در آینده هم خواهند داشت چون درست به هدف زدهاند؛ نصف روز میآیند پرستاری، نصف روز درس میخوانند، غذا هم كه با صاحبخانه است. آنها هر شب با دست پر به خوابگاه برمیگردند.
● از موهای مردم پول میبارد
توی یكی از فرعیهای همین خیابان ، آرایشگاهی هست برای خانمهای سانتیمانتال؛ آرایشگاهی بزرگ كه زنها در سالن انتظار آن درباره سفرهای خارجشان باهم حرف میزنند و منتظرند تا یكی از خانمهای آرایشگر وقتش را به آنها بدهد... یكی از این آرایشگرها زهراست.
زهرا مثل خیلی از دخترها از حرفزدن طفره میرود و درست شبیه به دیگران وقتی ردش را میگیری به مراكز اعزام پرستار كه در روزنامهها آگهی میدهند میرسی؛ مراكزی كه وقتی به آنها زنگ میزنی و میفهمند خبرنگاری از جوابدادن طفره میروند.
زهرا، قبلا پرستار بوده، از شمال آمده و حالا توی خود آرایشگاه زندگی میكند.
شاید برای همین باشد كه قیافهاش شبیه خانمهای سانتیمانتال شده و حاضر نیست زیاد درباره دورهای كه پرستار بوده حرف بزند.
او یكبار پرستاری از یك پیرزن را تجربه كرده و ۳-۲ ماهی هم پرستار یك پیرمرد بوده. اما بعد آمده اینجا آرایشگری یاد گرفته و الان هم برای خودش كلی ماهر شده است.
ـ چرا دوست نداری زیاد درباره آن دوره كه پرستاری میكردی حرف بزنی؟
چون كار مسخرهای بود.
ـ یعنی چی؟
یعنی باعث آبروریزی بود.
ـ برای چی؟
اولا یك سال تمام این مسئله را مخفی نگه داشتم. بعد هم وقتی چندتا از بچههای دانشگاه فهمیدند، خیال كردند میروم لگن زیر مردم میگذارم.
ـ خب، پس چرا پرستار شدی؟
چون تنها كاری بود كه پیدا كردم. جایی به من كار نیمهوقت نمیدادند، من هم احتیاج به پول داشتم.
این درحالی بود كه خانواده زهرا در طول این مدت از كاری كه دخترشان پیدا كرده بود خبر نداشتند؛ «بهشان گفته بودم در یك كتابخانه كار پیدا كردهام».
حالا او درباره فعالیت یك روز یك پرستار جوان حرف میزند؛ «غذایشان را داغ میكردم، داروهایشان را میدادم، برایشان حافظ میخواندم، در خانه را باز میكردم و اگر حالشان بد میشد آمپول تزریق میكردم».
این كارها كه بد نیست.
ـگفتم كه دیگران فكر میكنند بد است یكجور حس حقارت به آدم دست میدهد.
ـ چقدر میگرفتی؟
درصدی بود از شركت میگرفتم.
ـ اصلا چطوری این كار را پیدا كردی؟
توی روزنامه آگهیاش را دیدم. بعد هم زنگ زدم وقتی كه شرایط جور شد آنها زنگ زدند و گفتند كه كجا بروم.
او الان دانشجوی گرافیك است اما ظاهرا درآمد آرایشگری آنقدر خوب بوده كه میخواهد همین كار را ادامه بدهد.
حالا همه خبر دارند كه زهرا آرایشگری میكند. اینبار دیگر خبری از نگاههای چپ چپ نیست. زهرا میگوید الان یكی از همكلاسیهایش پرستاری میكند، درحالی كه او هم این كارش را مخفی میكند. زهرا درباره این همه پنهانكاری میگوید:«انگار در ایران هیچی جا نمیافتد و همه كاری زشت است».
ـ تو ۱۰ سال دیگر كجا ایستادهای؟
توی آرایشگاه خودم!
ـ ۴۰ سال دیگر داری چی كار میكنی؟
استراحت.
ـ و پرستارداری؟
آره اما پرستارم یك دختر دانشجو نیست.
و همه اینها را درحالی میگوید كه مدعی است بهترین روزهای زندگیاش را وقتی تجربه كرده كه پرستار بوده!
● اتو كن، پول بگیر
توی یك خیاطی كار میكند. اتوكار است. اصلا هم شبیه دیگران نیست؛ اول كار پیدا كرده، بعد دانشجو شده، به همین سادگی؛ «برای كار آمدم تهران. آمدم خانه خواهرم. همان ماه اول توی یك انتشارات كار پیدا كردم اما خب، اختلاف پیدا كردم و دنبال یك كار دیگر گشتم اما پیدا نشد. یكی دوجا هم بود كه خانوادهام راضی نشدند بروم. بعد آمدم اینجا، محیطش زنانه است. اما خوب است».
اینجا یك خیاطخانه تنگ و تاریك است در خیابان جمهوری، ته یكی از كوچههای قدیمی؛ خیاطخانهای كه طبقه اولش برای رئیس است و حساب و كتابهای او. اما طبقه دوم و زیرزمینش برای دوخت و دوز و اتوكاری و انباركردن استفاده میشود.
كار طاهره و ۴ تا خانم دیگر در اینجا اتوكردن است. به تعدادشان چند دستگاه اتو هست و چندتا صندلی. ساعت كاریشان هم ۹ صبح است تا ۵ بعدازظهر.
او دانشجو است، رشتهاش هم كامپیوتر است و میخواهد وقتی مدركش را گرفت برود دنبال یك كار درست و حسابی؛ «این كار، هم درست و حسابی است و هم آبرومند. اما خب، به هر كسی بگویی اتو میكنم مسخرهات میكند. به خاطر همین هم فقط خانوادهام میدانند. بههرحال زندگی خرج دارد، مخصوصا الان كه دانشجو هستم. در ضمن اینجا به من عادت كردهاند، من هم به اینجا عادت كردهام و نمی توانم این كار را از دست بدهم».
طاهره ۲۱ سال دارد و اینطوری كه میگوید از محیط خشك و ناسازگار سبزوار فرار كرده. با خودش گفته كه تهران امكانات بیشتری دارد، میروم و یك كار خوب پیدا میكنم. اما بعد دیده اوضاع آن قدر هم كه او فكر میكرده خوب نیست.
با این حال با همهچیز كنار آمده و بعد هم تصمیم گرفته برود دانشگاه تا واقعا یك روزی برای خودش كسی بشود. او پر است از امید به ماندن در تهران؛ «از بدیهای اینجا، هوای خفه و سوختن دست و واریسگرفتن است؛ بس كه سرپا میایستیم. دستمزدمان هم ۱۰۰ تومان است. كم هست ولی بهتر از هیچی است.
البته پنجشنبه و جمعهها تعطیلم. ولی خب، هر روز خدا را هزار مرتبه شكر میكنم چون اگر مانده بودم سبزوار، الان مادر دوتا بچه بودم. خدا به من لطف داشته كه خواهرم ساكن تهران است، والا مسیر زندگیام خیلی وحشتناك میشد».
او با خواهرش زندگی میكند، جمعهها میرود دانشگاه و پنجشنبه عصرها هم میرود گردش و تفریح. از میدان ولیعصر خیلی خوشاش میآید، تعبیر جالبی هم برایش دارد؛ «شبیه یك آهنرباست، همه مردم شهر به سمتش كشیده میشوند».
طاهره دلش برای برگشتن تنگ نشده اما میگوید سختی ماندن در نگاههای شوهرخواهرم است كه نانخور اضافی نمیخواهد؛ «البته من خودم خرج خودم را میدهم».
او میگوید كه اگر شغل بهتری پیدا نكند، همین كار را میچسبد.
هر روز صبح كه میآید سر كار، روال این است كه اول تكههای لباسهایی كه هنوز سر هم نشدهاند را اتو كنند، بعد هم یكبار لباسهای دوخته شده را. در مرحله آخر هم ماركشان را میچسبانند.
طاهره میگوید همه همكلاسیهایش تهرانیاند و وضعشان خوب است. برای همین هیچكدامشان انگیزه كاركردن ندارند.
وقتی ازش میپرسیم بهتر نبود میرفتی منشی میشدی؛ هم حقوقش بیشتر بود، هم دردسر و مكافات نداشت، میگوید: «نه، این كار بهتر از منشیبودن است». از ۱۰۰هزار تومان حقوقش، او هربار ۳۰تومانش را پسانداز میكند و مابقی پولش را میگذارد برای خرج و مخارج زندگی.
میگوید: «خیلی از همكلاسیهایم هستند كه حساب بانكی ندارند، آنها همه پولهایشان را خرج میكنند اما بهنظر من دانشجو باید سختی بكشد».
میخواهد برای خودش كامپیوتر بخرد و كارهای كامپیوتری بكند؛ «اگر چنین روزی برسد، دیگر به این كوچه برنخواهم گشت».
او اتو میكند... اتو میكشد... او یك اتوكار است.
● او نان دوربینش را میخورد
زهره خودش یك مطبوعاتی است؛ هم مینویسد، هم عكاس خبری است.
او هم یك دختر شهرستانی است كه درس خوانده و كار كرده اما فرقش با بقیه این است كه رشته و كارش یكی بوده.
الان ۹ سال است كه تهران است و سابقه همكاری با كلی از نشریات معروف را دارد؛ «من با انگیزه آمدم تهران؛ میخواستم عكاس خبری شوم. اما توی شهرمان هیچ روزنامهای نبود. در ضمن در شهرمان هنوز زشت است دختر توی خیابان چیزی بخورد یا بخندد. من چطور میتوانستم دوربین دستم بگیرم و راه بیفتم و چیلیك چیلیك عكس بگیرم؟».
و ادامه میدهد: «تمام جشنوارهها، نمایشگاهها و كتابفروشیها توی تهران است. من هم عاشق این چیزها بودم و هستم. پس تصمیمم را گرفتم، عكاسی قبول شدم و آمدم برای ماندن و از همان اول هم رفتم سراغ كار مرتبط با رشتهام.
توی این راه هم بخشی از سلامتیام را از دست دادم. آن اوایل خیلی سخت بود؛ درحالی كه بچههای خوابگاه دور هم بودند و بچههای دانشگاه میرفتند تفریح، من بدوبدو میرفتم اینور و آنور تا به نتیجه برسم».
او میگوید آنقدر عاشق عكاسشدن بوده كه اگر كار مرتبط با عكاسی هم پیدا نمیكرد، میرفت پرستار و گارسون و معلم سرخانه میشد، با این امید كه بتواند یك روز به شغل موردعلاقهاش یعنی عكاسی برسد.
زهره آنقدر كار كرده كه حالا برای خودش خانه مجردی گرفته و نفس راحت میكشد. او دیگر فراموش كرده كه زمانی غصه میخورد كه چرا شهرش یك سینما هم ندارد؛ چون تصمیم گرفته كه دیگر به آن شهر برنگردد.
او معتقد است كه تهرانیها همهچیز را از نگاه خودشان تحلیل میكنند. زهره به تمامی كسانی كه به تهران میآیند حتی بیهدف حق میدهد چون همه باید حقوق و امكانات یكسان داشته باشند.
او دلخور است كه چرا همه كارهای دخترهای شهرستانی زیر ذرهبین است؛ «فرق دخترهایی كه میآیند تهران با دخترهایی كه از تهران میروند این است كه دسته اول میآیند برای ماندن و برای بهبود وضعیتشان، اما دسته دوم میروند شهرستان تا از آزادیهایی كه هیچوقت نداشتهاند لذت ببرند... لااقل دسته اولیها كار میكنند».
ایرانیهایی كه میروند خارج، وقتی دكتر و مهندس برمیگردند، راجع به دوران سختی كه گذراندهاند حرف میزنند؛ راجع به اینكه توی بیمارستانها تزریقاتچی بودهاند و توی رستورانها گارسونی كردهاند.
آنها به راحتی از شغلهای موقتشان حرف میزنند چون اینجور كارها در آنجا دانشجویی محسوب میشده و همه دانشجوها از این قبیل كارها میكردهاند.
آنها با افتخار تعریف میكنند كه چطور نان بازویشان را خوردهاند و تازه درس هم خواندهاند!
اما این روال در ایران دیده نمیشود و هنوز هم كه هنوز است شغل یعنی پشت میز نشینی و اگر كسی كارهای خدماتی بكند، انگار دارد كار خیلی زشتی انجام میدهد؛ حالا تصور كنید كه آن بنده خدا دختر هم باشد!
درهرحال انگار همه دخترهایی كه پرستاری میكنند یا صندوقدار رستورانها میشوند، به یك نكته مهم رسیدهاند؛ آنها بین حلال و حرام یكی را انتخاب كردهاند و فهمیدهاند كه درستها، حلالها و خوبها همیشه دردسر سازند.
● دخترك چه كند؟
▪ تصویر اول
دخترك منتظر ایستاده است.
بله خانم؟
میخواستم فرم تدریس را پر كنم.
شما میخواهید مدرس باشید؟ امكان ندارد.
چرا؟ من مدركش را دارم.
اكثر زبانآموزهای ما پسرند. اینجا هم شهر كوچكی است و خودتان بهتر میدانید...
▪ تصویر دوم
دخترك در تاكسی نشسته است. مردها درمورد سهمیهبندی بنزین صحبت میكنند. دخترك چندبار تصمیم میگیرد اطلاعات و نظرات اشتباهشان را تصحیح كند اما پشیمان میشود. بالاخره جمله ای میگوید، همه ساكت میشوند، هیچكس جوابی نمیدهد، چند نگاه تحقیرآمیز و تاسفبار... و تمام.
▪ تصویرسوم
دخترك آگهی جلسات نقد فیلم انجمن سینمای جوان شهر را دیده و با اشتیاق آدرس را پیدا كرده است. مردی دم در ایستاده است:
كاری داشتید خانم؟
جلسات همینجا تشكیل میشود؟ آمدم شركت كنم.
نمیشود... یعنی میدانید... همه اعضا مرد هستند و خب میدانید كه نمیشود...
تصویرها ادامه دارند. اگر دختر باشی و در شهر كوچكی زندگی كنی و تصمیم بگیری كمی
فقط كمی پا را فراتر از حدود تعیینشده در فرهنگ بومی و اجتماعی بگذاری، هر روز با این تصویرها روبهرو خواهی شد.
جامعه كوچك و سنتی، عقاید خانواده، روابط هنوز پیچیده و محكم این جوامع، دیدگاه بسته مردم و مقاومبودن هنجارها، همه و همه عواملی هستند كه این تصاویر را بهوجود میآورند.
در این شهرها هنوز مردها صحبت میكنند، كار میكنند، تصمیم میگیرند و... و اگر زنی بخواهد هنجارشكنی كند، علاوه بر اینكه باید جلوی «مرد»ها و عقایدشان بایستد، جلوی همجنسان خودش هم باید بایستد؛ جلوی زنانی كه به این شكلِ زندگی خو گرفتهاند و هر مخالفتی را تهدیدی برای آرامش خود میدانند.
میشود چنین زنی به تنهایی جلوی همهچیز بایستد و «برچسب خوردن»ها را تحمل كند و دستاوردهایش هم فقط به نسل بعدی برسد. راه دیگری هم وجود دارد؛ بیایید به جای «فرار»، اسمش را بگذاریم «مهاجرت»!
تهمینه حدادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست