شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

پرواز


پرواز

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان رو به پرنده کرد و گفت: «من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.» پرنده گفت: «من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده …

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان رو به پرنده کرد و گفت: «من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.» پرنده گفت: «من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

و پرنده گفت: «راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت: «نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.»

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی و یا... پرنده گفت: «غیر از تو پرنده های دیگری را می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای پرنده ضرورت دارد اما اگر تمرین نکند، فراموشش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بوده و چیزی شبیه به دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می آید؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم! بالهایت را کجا گذاشتی؟»

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

زهرا خیری راد/ قزوین