چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

خدا کند نقطه پایانی زندگی‌مان سرخط جدیدی داشته باشد


خدا کند نقطه پایانی زندگی‌مان سرخط جدیدی داشته باشد

یادم می‌آید در دوران کودکی، که گویی آسمان به زمین نزدیک است، وقتی بزرگترها کتاب فارسی به دست می‌گرفتند و به ما املا می‌گفتند و ما املا می‌نوشتیم؛ جمله که تمام می‌شد خودشان …

یادم می‌آید در دوران کودکی، که گویی آسمان به زمین نزدیک است، وقتی بزرگترها کتاب فارسی به دست می‌گرفتند و به ما املا می‌گفتند و ما املا می‌نوشتیم؛ جمله که تمام می‌شد خودشان به ما تقلب می‌رساندند که: نقطه سر خط!

ما که در پس آن کلمات قلمبه و جملات دراز، نوشته مان به گونه ای شده بود که گویی بهمنی سقوط کرده و کلمات آخر جمله بزرگ‌تر شده و سرازیری دفتر را طی کرده بود، منتظر این رخصت و مترصد این فرصت بودیم که با گذاشتن یک نقطه پرونده همه کجی‌ها و درشتی‌ها و سقوط‌ها! را ببندیم و با خودمان عهد کنیم که پس از این نقطه گذاری و ختم قائله گذشته، مثل بچه خوب از سر سطر و اول خط شروع کنیم و دقت کنیم که دیگر کج روی و درشت نویسی و سقوط آزاد نداشته باشیم....

اما و هزار اما که توبه و تعهد دوامی‌نداشت و زمان آن با پایان یافتن جمله به سر می‌رسید و ما که می‌دیدیم توبه شکسته ایم مجددا منتظر "نقطه سر خط" می‌ماندیم و از نو قلم می‌تراشیدیم و پاک کن آماده می‌کردیم و مهیای راست روی و مناسب نویسی می‌شدیم...

کمی‌که بزرگتر شدیم این نقض تعهد و توبه شکنی دامنه‌ای گسترده تر از خط و جمله را دربرگرفت و روزانه شد. در طول روز به اقتضای بازیگوشی بچه گانه زمان از کف می‌دادیم و تاریکی شب که ما را به کنج خانه می‌راند تازه می‌فهمیدیم که کلی تکلیف داریم که انجام نداده‌ایم و چون در طول روز انرژی درونی را مصرف کرده بودیم چاره ای نمی‌دیدیم جز توبه کردن و تعهد دادن که: نقطه سر خط! از فردا شروع می‌کنم....

بزرگتر که شدیم توبه روزانه دیگر در کلاس ما نبود! به سلامتی دبیرستانی شده بودیم. سراسر هفته را وقت می‌گذراندیم به امید رسیدن پنجشنبه. به هر زوری بود پنجشنبه را هم تحمل می‌کردیم. پنجشنبه بعد از ظهر انگار فرج بعد از شدت بود. اونوقت انگار که از زندان رها شده ایم در فضا پرواز می‌کردیم و فکر می‌کردیم که دیگر از بار هر چه مسئولیت است گریخته ایم و انتظار خواب شبی را می‌کشیدیم که به راحتی بهشت جمعه و تعطیلی تکلیف! می‌انجامید. یک هفته را که از دست می‌دادیم در ساعات پایانی هفته که بار انجام ندادن تکلیف! بر دوشمان سنگینی می‌کرد در توبه می‌گشودیم و برات تعهد امضا می‌کردیم که: نقطه سر خط! از شنبه شروع می‌کنم....

بزرگتر و بزرگتر که شدیم و به دانشگاه رفتیم توبه هفتگی دیگر کارساز نبود. به سلامتی دانشجو شده بودیم. ملاک زمانی برایمان ترم بود. از اول ترم، مثل همان خط مدرسه و شنبه دبیرستان، همه چیز را به خوبی شروع می‌کردیم. کمی‌که می‌گذشت در غفلت گذر زمان درمی‌غلطیدیم و چشم باز می‌کردیم و خود را در بند امتحانات پایانی محصور می‌دیدیم و شب‌های امتحان را تا صبح به ریاضت خواندن سپری می‌کردیم و دائما به کودک درون خود می‌گفتیم: نقطه سر خط! از ترم بعد شروع می‌کنم....

خیلی بزرگتر، و به قول مولانا محکم نهاد که شدیم می‌بینیم چنان توبه شکنی و تعهدگریزی در ما جان گرفته که قول و قرارهای روزانه و هفتگی و ترمی‌در ما بی اثر گشته است. روزها و ماهها و فصل‌ها را از دست می‌دهیم و سردی جان گزای زمستان را که احساس می‌کنیم گویی ندایی در ما طنین انداز می‌شود که تو مگر از این درخت خشک کمتری که به امید بهار نشسته و سردی و فسردگی را به شوق رهائی و سبزی تحمل می‌کند. آن وقت باز هم احساس توبه کردن و تعهد دادن در ما بیدار می‌شود و در واپسین روزهای هر سال با خود می‌گوییم: نقطه سر خط! از سال بعد شروع می‌کنم....

خدا نکند که مرز این توبه و انابه تا انتهای عمر و آستانه مرگ بگسترد که نقطه پایانی زندگی ما دیگر سرخط جدیدی نخواهد داشت. سر خط آن واکاویدن سرخط‌های روزانه و هفتگی و ترمی‌و سالی حیات ماست که در کتاب وجود ما ثبت است و ما خود آن کتاب را می‌خوانیم؛ و می‌بینیم همه کجی‌ها و درشتی‌ها و سقوط‌های خطی که با وجود خود در عالم بجا گذاشته ایم.

... گوئی کرم خدائی این نقطه سر خط را به ما آموخته و ما که حس می‌کنیم "با کریمان کارها دشوار نیست" همیشه دوست داریم که با ما مثل یک کودک رفتار شود و دائما تذکر "نقطه سر خط" را در گوش خود بشنویم و در عمق ضمیر خود ببینیم که‌هاتفی می‌گوید: نقطه سر خط! بازآ، بازآ، صد بار اگر توبه شکستی بازآ.