شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

قول ندهیم!


قول ندهیم!

حنای من دیگر پیش پسرم رنگی ندارد. پاک بی‌آبرو شدم جلوی جزقل بچه. باز این نمره‌ی خوب گرفت و آمد خانه و من ذوق‌زده شدم و پریدم یک ماچ گنده ازش گرفتم و پشت‌بندش صدایم را صاف کردم که: …

حنای من دیگر پیش پسرم رنگی ندارد. پاک بی‌آبرو شدم جلوی جزقل بچه. باز این نمره‌ی خوب گرفت و آمد خانه و من ذوق‌زده شدم و پریدم یک ماچ گنده ازش گرفتم و پشت‌بندش صدایم را صاف کردم که: «خب... حالا که این‌طور شد جمعه کسی کاری نداشته باشه باهم می‌خوایم بریم شمال».

از بین آدم‌های حاضر در اتاق از همه خوشحال‌تر خودم بودم. او گوشه‌ی لبش را داد بالا و صدایی شبیه «اهه» از دهانش بیرون آمد. زنم که پشت سر پسرم بود صورتش را جلو آورد و با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. سرم را تکان دادم و اخم کردم که «یعنی چی این ادا اطفارها؟» آرام گفت: «بازم؟»

من نمی‌دانم چرا کسی متوجه نیست. خب من که کف دستم را بو نکرده‌ام که بنزین این ماهم فقط اندازه‌ی یک روز دیگر مانده و امروز هم سه‌شنبه است. من که نمی‌توانم تمام برنامه‌های دنیا را کنترل کنم که. خب بارندگی شده. بنزین هم داشتیم نمی‌توانستیم برویم. چرخ‌های ماشینم صاف شده‌اند. خطر دارد خب. به خاطر جان خودشان می‌گویم. ولی طلبکارند از آدم.

امروز شنبه است و این پسر ما با لب‌های آویزان و شانه‌های آویزان‌تر برگشته خانه. در گوش مادرش چیزی می‌گوید و می‌رود توی اتاقش. مادرش هم توی راه آشپزخانه بلند و منظوردار می‌گوید:« آفرین پسرم. نه نمی‌گم خیالت جمع»!

فکرش را بکن؟ نمره‌ی خوب گرفته به من نمی‌خواهند بگویند!

زینب عزیزمحمدی