سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

من با شب آشنا شده ام!


من با شب آشنا شده ام!

من در باران قدم زده ام! از دورترین روشنایی شهر گذشته ام.

من در باران قدم زده ام !

از دورترین روشنایی شهر گذشته ام.

به غمگین ترین خیابان شهر نگریسته ام.

من از شحنه و از حوزه اش عبورکرده ام؛

بی اشتیاق به توضیح ؛ چشمانم را بسته ام !

من ایستاده ام و صدای پاهایم را خاموش کرده ام.

آن زمان که صدای هق هق گریه ای را شنیده ام ؛

که از آن سوی خیابان و از خانه ها می گذشت.

مرا برای بازگشت صدا مزن! و برای گفتن بدرود!

در دور دست های ساکت و خاموش

زمانه! ساعت روشن آسمان؛

می گوید که زمان نه درست و نه خطا است!

من با شب آشنا شده ام !

این شعر رابرت فراست در متن اصلی با آهنگ و ریتم ترزا ایجاد شده است که توسط دانته برای " کمدی الهی " نوشته شد. در این شعر روایت گونه؛ شاعر درحالت روحی پریشان پرسابقه ، دست به قلم دیده می شود.

که تجربه احساس خود را بیان میکند. حس بی پناهی و تنهایی در این شعر لطیف به وفور مشاهده می گردد.

شب خود مظهر تنهایی و آرامش و افسردگی خود به خودی است و راوی شعر می گوید که همه چیز در این حال قرار دارند. او در یک شهر است، اما از آن جدا شده است و شاعر روایتگر بی هدف در خیابان های شهر پرسه می زند و در زیر باران پس و پیش می رود. شاعر از دورترین و آخرین نقطه شهری که در آن چراغی روشن است؛ می گذرد و باز در تاریکی شب قرار می یابد، او اندوهگین است و در میان آن اندوه به سکوت می رود و حتی زمانه که شاید همان ماه باشد؛ در آن شب نیز به او می گوید که زمانه و دوران نه درست است و نه خطا! و نه خوب است و نه بد!

و او در تقابل با پوچی قرار می گیرد.

شعری از رابرت فراست

توفیق وحیدی آذر