یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مانیفست هیپیزم جری روبین
● جنبش دانشجویی در آمریکا
▪ گردآوری و ترجمه: نادر فتورهچی
▪ نشر فرهنگ صبا
▪ شمارگان: ۱۲۰۰ نسخه
نگاه به جنبش چپگرای دانشجویان و جوانان آمریکا، درست در مقطعی که همه ایدههای بدیعاش در زیر سایه جنبش دانشجویی فرانسه و آلمان گم شد، میتواند به مثابه یادآوری بخشی از میراثی تلقی شود که سخن چندانی از آن، دستکم به زبان فارسی، به میان نیامده است. آنچه امروز در این صفحه میخوانید بخش کوتاهی است از کتاب «جنبش دانشجویی در آمریکا»، گردآوری و ترجمه نادر فتورهچی، که به تازگی توسط انتشارات فرهنگ صبا با همکاری موسسه رخداد نو منتشر شده و به زودی به بازار خواهد آمد. این کتاب که دربرگیرنده برخی متون اصلی و تاثیرگذار جریانهای اعتراضی دانشجویان در دهه شصت در آمریکاست، به یک معنا تلاشی است برای قرائت غیرتئوریک جنبش دانشجویی چپگرا، آنهم در سرزمینی که مفهوم چپ برای شهرونداناش بیشتر بازنماینده هیولایی خیالی است. آنچه در زیر آمده، خلاصه کوتاهی از بخش «مانیفست هیپیزم» این کتاب است که در واقع متن سخنرانی جری روبین، از رهبران جنبش هیپیها در دهه ۶۰ میلادی در آمریکاست. در این سخنرانی که در جمع دانشجویان دانشگاه برکلی و در استادیوم ورزشی «برکلی کمپوس» انجام شده، وی به تشریح پارهای از اقدامات هیپیها در دوران مبارزاتشان، میپردازد. همانطور که از سخنان او معلوم است، این سخنرانی بعد از محکومیت وی در دادگاه، در سال ۱۹۷۰ انجام شده است. به من گفتهاند که در اینجا درباره اصول و مبانی فکری هیپیها صحبت کنم. این کار را خواهم کرد. اما به شکل خود هیپیها! پس بگذارید سخنانم را با خاطرهای از حماقت پلیس مرزی آمریکاـکانادا آغاز کنم. در روز چهارم جولای که سالگرد استقلال آمریکاست، پیراهنی که پرچم ویتکنگها روی آن منقش بود به تن داشتم و در حوالی مرز با دوستی در حال قدم زدن بودم. آن دوست هم پیراهنی به شکل پرچم آمریکا به تن داشت. ناگهان یک هنگ پلیس مرزی به ما حمله کرد و مرا بازداشت کردند. آنها میگفتند که «لعنتی! لباس دشمن را میپوشی؟» پلیسها به دوستم که لباساش پرچم آمریکا بود کاری نداشتند. فاشیستهای لعنتی!
مرا به پاسگاه پلیس بردند و بازجویی آغاز شد:
ـ آیا از مواد مخدر استفاده میکنی؟
ـ بله استفاده میکنم.
ـ از چه نوع؟
ـ از کوکاکولا!
فریادزنان: منظور من مواد مخدر بود!؟
ـ کوکاکولا بسیار خطرناکتر از ماری جوآناست. بدنت را از کار میاندازد و به آن معتاد میشوی.
ـ آیا هرگز طرفدار براندازی دولت کانادا یا آمریکا بودهای؟
ـ بستگی دارد که در کدام کشور باشم.
ـ آیا هرگز به خاطر راهاندازی شورش یا آشوب بازداشت شدهای؟
ـ پاسخ دادم «نه» و این حقیقت داشت. چون در ماه آگوست سال ۶۷ که بازداشت شدم هنوز تظاهراتمان دراعتراض به قانون خشونت جنسی برگزار نشده بود.
سرانجام از بازجو خواستم که از بحث مرز رسمی کاناداـآمریکا صرف نظرکند. به او گفتم که چه شغل مزخرفی دارد و اینکه مرز کاناداـآمریکا فقط در چارچوب ذهنی او معنا میدهد و فاقد وجود خارجی است.
به او گفتم که هیچ حکومتی حق ندارد از من درباره عقایدم سوال کند والبته اینکه شما پلیسهای احمق مک دونالدخور میتوانید مغزم را داغون کنید. کمکم نرم شد و من سعی کردم که او را وادار کنم یونیفرماش را درآورد. او پیشنهادم را رد کرد و گفت: «من به این شغل نیاز دارم و خانوادهای دارم که به من نیاز دارند»!
این همان سرطانی است که جهان غرب را فرا گرفته است. همه بیعلاقه و اعتقاد کار میکنند، صرفا برای آنکه به آن نیاز دارند. اما هیچ کس از «آیشمن» نمیآموزد که لااقل اگر جنایتکار بود به آن اعتقاد داشت. از این خاطره میخواهم استفاده کنم تا درباره بحران معنویت و انسانیت در آمریکا، به طور کلی در جهان غرب و نقش جنبش معنویـ انقلابی هیپیزم سخن بگویم.
ما از هیچ راهحل سیاسیای که شما (شهروندان آمریکایی) قادر به «رأی دادن» به آن باشید حمایت نمیکنیم. چرا که شما هرگز قادر نخواهید بود به «انقلاب» ـ که تنها راهحل ماست ـ رأی دهید. یعنی رأی خود را به صندوق بیاندازید! این آرزو را به گور ببرید! این خوشخیالی است که گمان میکنید انقلاب را میتوانید از سوپر مارکت بخرید. مثل هزاران کالای مصرفی بیارزشی که هر روز میخرید. انقلاب، کنسرو ماهی ساردین نیست عزیزان! انقلاب، ماحصل تحول و دگردیسی درونی انسانهاست. تحولی که از تغییر نگاه به زندگی و یافتن خدا حادث میشود. و همین است که میلیونها انسان متحولشده را به نقطهای مشترک میرساند و انقلابی بزرگ را در جامعه زیستیشان پدید میآورد. ما بر این باوریم که هیپیها قدرت ایجاد چنین تحولی را دارند: متعالی و رهاشدن معرفتی موجودات پستی که شبیه کوفته قلقلی هستند!
شعارهایی که دیگر گروهها میدهند، همچون «از ویتنام خارج شوید» بسیار آموزندهاند. اما آنها اسطورهسازی نمیکنند. آنها میخواهند که شما کار خاصی انجام ندهید و صرفا پلاکاردشان را حمل کنید. یک جنبش انقلابی برای رسیدن به مقصود، نیاز به اسطوره دارد. نیاز به نقد مدام و بیپروای خود و نیاز به نوعی تزریق مدام احساس رهایی و سرخوشی دارد. تظاهرات و اعتصابات سیاسی و اعتراض آمیز باید توأم با نوعی دمیدن احساس شادی باشد. باید مردم را رؤیایی و فانتزی کند. یک جنبش سیاسیـ معنوی با روح انسانها سروکار دارد و جنبش هیپیزم معتقد است که میتواند دنیایی که واجد هر دو حال است را بیافریند و در منظومهای از رویا و واقعیت شادان، راه اعتراض و انقلاب را هموار کند.
اولینبار که رسانههای آمریکا شعارهای ما را شنیدند، در گزارشهای خود ادعا کردند که منظور ما از «کوفته قلقلی پست»، لیندون جانسون دوستداشتنی بوده است! این ادعا، بسیار عجیب و غیرمنصفانه است. چرا که ما به او عشق میورزیم.ای خوک دوستت داریم!
وقتی او از کاندیداتوری درانتخابات ریاست جمهوری صرفنظر کرد، ما همه گریه کردیم. «لیندون عزیز! ما منظوری نداشتیم. ما نمیخواستیم که تو از مبارزه انتخاباتی خارج شوی! ما هر چه کردهایم برای تو بوده است. ما تو را دوست داریم. لیندون عزیز»! [...]
فیلمهای خبری را نگاه کنید. توحش در خیابانها موج میزند. یک خواننده جوان راک برای کسانی امثال «بابی کندی»ها مبارزه انتخاباتی میکند. اما او ناگهان میفهمد که «جوان» است و باید به جنبش اعتراضآمیز همسالاناش بپیوندد. ما خواهان کاهش سن رای تا ۱۴ سال هستیم. اگر مخالفید با شما میجنگیم. اید کمی ال.اس.دی در منبع آب کنگره بریزیم تا اعضای کنگره یک «سفر زیبا» داشته باشند و با کاهش سن رای تا ۱۴ سالگی موافقت کنند. آیا به یاد میآورید که در تجمع افسانهای لینکلن پارک، همان خواننده راک به عنوان رئیسجمهور انتخاب شد؟ اما چه فایده؟ نیروهای سی.آی.ای و ارتش و اف.بی.آی هرگز این رای را تایید نکردند. اما هزاران «مو بلند» کاخ سفید را به هم ریختند و شش کشته دادند. درهمان تجمع سرانجام مو بلندها پیروز شدند. و همه سیسال به بالاها را به جشن خود دعوت کردند و هر روز به آنها ال. اس. دی دادند. هیپیها معتقدند که نباید به افراد بالای ۳۰ سال اعتماد کرد، و این را هشدار میدهیم. من، جری روبین، ۴۰ ساله هستم. اما نسل ما دوبار به دنیا آمده است. خود من، اولین بار در ۱۹۳۸ و باردیگر در برکلی در سال ۱۹۶۴ و در کوران مبارزات جنبش آزادی بیان متولد شدم. وقتی میگویم «به هیچ بالای سی سالی اعتماد نکن»، یعنی درباره تولد دومات صحبت میکنم. گاه میبینم که فردی ۴۰ ساله به من میگوید: «خوب! من حدس میزنم که نمیتوانم عضوی از جنبش شما باشم» و پاسخ من آن است که «منظورت چیست؟ تو حتی میتوانی دیروز متولد شده باشی این روح توست که متولد میشود، نه جسم احمقانهات»! برتراند راسل نودساله رهبر ماست. درود بر برتراند کوچولو! در جامعه آرمانی هیپیها، هر کس پلیس خود خواهد بود. زمانی که ما همه آزاد باشیم چه نیازی به ساختاری بروکراتیک و خشن به نام اف.بی.آی وجود دارد؟ [...] جری روبین، پلیس خودش است. آنچه که باید ممنوع شود، «ممنوعیت» است. قوانین خودساخته باید شکسته شوند. قوانینی که ماخود پیرامونمان کشیدهایم. به تاریخ آمریکا بنگرید. این کشور چگونه ساخته شد؟ مگر نه آن است که بردگان، آمریکا را «آمریکا» کردند و ما اکنون به میلیونها سیاهپوست / برده، بدهکاریم. در کتابهای تاریخ مدارس ما، جنایات بزرگ اجدادمان با واژههای مودبانه «کاپیتالیسم» و «فئودالیسم»، ماستمالی شده است. اما واقعیت، ورای این لغات شیک و لوکس است. هیپیها خود را متعهد به بازتعریف و یافتن مفاهیم عمیق و حقیقی پشت نامها و صفات میدانند.
اکنون نیز برده داری در نظام سرمایه داری آمریکا به شکلی جدید در جریان است. با این حال دولت آمریکا منکر آن است و مدام در رسانههایش از «کار کردن با علاقه مردم در مقابل پول و دستمزد مناسب» سخن میگوید. مردم! کدام مردم؟ آیا منظور همان شهروندان فقیری است که برای یک کوکاکولا و مک دونالد از صبح تا شب جان میکَنند یا آن ثروتمندانی که در ویلاها و کشتیهای تفریحیشان ساعتها حمام آفتاب میگیرند؟ زمانی که من در آمریکا متولد شدم، غذا همیشه روی میز حاضر بوده و سقفی روی سر داشتهام. اما اکثر کودکانی که در دنیا متولد میشوند، صورتهایی رنگ پریده و زرد از گرسنگی و سرمازدگی دارند. چه فرقی بین آنها و ماست؟ این سوال را بهتر است آن خوکهای چاق سفید توپول از خود بپرسند. شاید هم هرگز نفهمند که علت تنفر جهانی از آمریکا چیست. دشمن واقعی ما همین اسکناس ۱۰۰ دلاری است که در دستهای من است. و اگر الآن کبریت داشتم به شما نشان میدادم که دربارهاش چگونه فکر میکنم و چه خیالی در سر دارم.
باز هم خاطرهای دیگر! ما به بازار بورس نیویورک، همان «وال استریت» معروف و لعنتی رفتیم. جیبهایمان را از دلار پر کردیم. هدفمان آن بود که دلارهای واقعی را بر سر بورسبازان که در پایین، در تالاراصلی مشغول خرید و فروش سهام میلیاردیشان بودند بریزیم. نگهبان به ما اجازه ورود نمیداد و از طریق دوربین مداربسته و آیفون به ما گفت که «شما هیپی هستید و آمدهاید که تظاهرات راه بیاندازید.»
ـ هیپی؟ تظاهرات؟ ما یهودی هستیم و آمدهایم تالار بورس را ببینیم !
وقتی که وارد شدیم به طبقه فوقانی تالار رفتیم و دلارها را چون باران بر سر سهامداران ریختیم. باید آنجا میبودید و میدیدید که چگونه مثل خرسهای وحشی که برای شکار خرگوش مبارزه میکنند، برای تصاحب دلارهای هیپیها به هم حمله میکردند. سرانجام مسوولان وال استریت با نیروهای پلیس تماس گرفتند. فراموش نکنید که پلیس پای ثابت هر نوع تحرک و جنبشی است! همواره نقشی برای آنها وجود دارد. پلیس ضامن رعایت قانون است! پلیسها، ما را بیرون کردند. ظهر بود. سهامداران وال استریت با کیفهای چرمی و کت و شلوار و پاپیون احمقانه و روزنامه تایمز مالی و هراس همیشگیشان از اینکه مبادا در سهام خریداری شده اشتباه کرده باشند، برای خوردن ناهار آنجا را ترک کردند. آنها همان کسانی بودن که چند ساعت قبل مثل سگ و گربه برای چند اسکناس به هم میپیچیدند و ما خندیدیم. یک هفته بعد، نیویورک تایمز در گزارشی اعلام کرد که بازار بورس نیویورک، دیواری شیشهای و ضد گلوله بین بازدیدکنندگان و تالار اصلی نصب کرده است. و این نشانه اقتدار ما بود! هر قدر هم که دیوارضد گلوله بسازند و نصب کنند، سرنوشت محترمشان فروپاشی است. اقتصاد آمریکا روح ندارد. ثبات آن مستلزم جنگ و ویرانی در دیگر نقاط جهان است. ثروتمندان احساس گناه میکنند و فقرا یاد میگیرند که چگونه از آنها نفرت داشته باشند. بنابراین، گناهکار و بیچاره در تضاد و جنگی دائمی به سر میبرند. این خلاصه وضعیت روابط طبقات اقتصادی در آمریکاست! حال آنکه اگر صاحبان سرمایه و تکنولوژیهای جدید، قدرت و توانشان را در خدمت نیازهای واقعی انسانها و نه کسب سود و به تبع آن جنایت بیشتر قرار دهند، مردم کره زمین از شر گرسنگی رهایی خواهند یافت. با این حال ما باید واقعگرا باشیم و مطالبهای امکان پذیر را مطرح کنیم: غذا، مسکن، لباس، درمان و تلویزیون رنگی، برای همه! باید قوانین کار تغییر محتوایی کند، کار نه برای پول، برای عشق، خلاقیت، آفرینش و برابری. اگر ساختار اقتصادیـ سیاسی آمریکا از اساس متحول شود، شهروندان تسخیر شده آن هم متحول خواهند شد.
به باور ما، جامعه آمریکا به واسطه تأثیر پذیری از تفکر مسیحی پیوریتنی/ سرمایهداری و تعصب نسبت به آن، نگاهی منفی به انسان دارد. نگاهی که در آن انسان موجودی پلید است و اجتماع انسانی شیطانی است و اینکه شهروند باید بر اساس نظام و قاعده «پاداش و مجازات» به تحرک واداشته شود. حال آنکه ما به عنوان نسل جدیدی که در رفاه پرورش یافته ایم و در سفری درونی نسبت به آینده پیش رو خوشبینیم، با پیوریتنهای مستبد سر جنگ داریم. پدران ما یک سال تمام کار میکنند که دو هفته به تعطیلات بروند، حال آنکه ما در هر لحظه و هر کجا احساس سبکبالی و شادکامی درونی داریم. ما به مسیحیت دیکته شده از سوی صاحبان سرمایه و آموزههای مترتب بر آن عادت نخواهیم کرد. مسیحیت سرمایهدارانه آمریکایی معتقد است که اگر انسانها خوب زندگی کنند، پس از مرگ به بهشت میروند، حال آنکه ما منتظر مرگ نخواهیم ماند و بهشت را به اینجا میآوریم. همین تفکر است که ما را به تحصیل دروس اجباری واداشته است. حال آنکه ما برای مدرک تحصیلی درس نخواهیم خواند. مدرک و رتبه تحصیلی شبیه کارت اعتباری است و فقط به درد سوزاندن میخورد. مثل آن ۱۰۰ دلاریای که سوزاندم! نشانههای شکاف بین نسلی در جامعه آمریکا از همینجا معلوم میشود. در آمریکا بین سیسال به بالاها و جوانان جنگی خاموش در جریان است. البته این جنگ در حوزه اقتصاد نمودی ندارد. چرا که اقتصاد آمریکا اساسا از خلاقیت جوانان بینیاز است و همه چیز را خود از قبل ساخته است. جنگی که از آن سخن گفتم در سیاست خارجی اما واجد نشانههای روشنی است. مسنها معتقدند که جوانان باید به جنگ ویتنام بروند و برای آنها کشته شوند. آنها برای رونق اقتصادشان قربانی میطلبند. پاسخ ما این است: درخود بمیرند! مرگ بر هر نوع کارت اعتباری و غیر اعتباری! ما نمیخواهیم برای شما قربانی شویم! این شکاف میان جوانان و پدران و مادرانشان هر روز پررنگتر میشود. جوانان سفیدپوست از خانواده گریزانند. آنها میخواهند سرشان را بر روی بدنهایشان ببینند! جنبش جوانان آمریکا به دنبال بر ساخت هویتی جدید است. ما براین باوریم که باید از هنجارهای طبقه متوسط که از سوی صاحبان قدرت و ثروت دیکته شده است، خارج شویم. مدارسشان راترک کنیم. از خانه فرار کنیم و جوامع و انجمنهای جدید بسازیم. میبینید! تبدیل به کاکاسیاههای جدید شدهایم!
برای سفر به واشنگتن سوار هواپیما شدم. ناگهان مهماندار به سراغم آمد و گفت: «تو نمیتوانی با این هواپیما سفر کنی!» پرسیدم «چرا؟» گفت «چون بوی گند میدی»!
«بوی گند میدی» همان عبارتی است که به سیاهپوستان میگویند. به برادرانمان، به خاطر میآورید؟ آنها، سیاهپوستان و اخیرا ما را با این عبارت توصیف میکنند. گویی دهانشان برای جملهای دیگر منگنه است. آنها روابط صمیمانه ما «موبلند»ها را توهین به آمریکا میدانند. میبینید! جامعه نژادپرست مو کوتاه سفیدپوست از موبلندها میترسد. تقصیری هم ندارند. آنهاکورند. چرا که در ویتنام هم، زمانی که آمریکا با بمب مردم را قتل عام میکند، آنها نمیبینند. چون کشتههای ویتنام، رنگ پوستشان قهوهای است. موی بلند برای ما یک نماد وحدت است. ما با این نماد از دیگران قابل تفکیک و شناسایی هستیم. ما همچون ستمگران، سفیدپوستیم. اما موی بلندمان، ما را به هم پیوند میدهد و اسم شب ما برای ورود به کلوب مخالفان وضع موجود است. بارها خانوادهای را دیدهام که در داخل ماشین، پدر و مادر جلو نشستهاند، فرزند موبلند ۱۵-۱۴ سالهشان از پشت سر آنها برایم علامت پیروزی میفرستد. این همان تحولی است که قبلا به آن اشاره کردم.
ترجمه:نادر فتورهچی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست