یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

آخر و عاقبت سگ بودن


آخر و عاقبت سگ بودن

یادداشتی بر رمان تیمبوکتو, نوشته پل استر

حالا دیگر میان جمعیت کتابخوان های حرفه ای به زحمت می توان کسی را یافت که دست کم برای یک بار،"سگ ولگرد"صادق هدایت را نخوانده یا نامش به گوشش نخورده و خلاصه ای از داستانش را جایی نشنیده باشد;ماجرای یک روز از زندگی سگی ولگرد و شرح حال ماجراجویی ها و ناکامی ها و احساساتش و آن سرنوشت محتوم و همیشگی همه شخصیت های هدایت،مرگ.

اکنون پس از گذشت سال ها از نگارش و انتشار چندباره آن کتاب و فروش غیرمنتظره اش،که کماکان ادامه دارد، با نسخه ای مشابه و خارجی از آن قصه مواجه ایم، با این تفاوت که داستان"پل استر" آمریکایی،ابدا از قصه نویس فقید ما کپی نشده و بسیار خلاقانه و حتی حرفه ای تر نوشته شده. "تیمبوکتو"فقط از حیث تشابه شخصیت اصلی(سگ)و البته پایان مرگبارش به قصه هدایت شبیه است،وگرنه در متن و اجرا،یکسره از آن داستان کهنه ایرانی به دور و مجزا و متفاوت است.ولی واقعا تیمبوکتو درباره چیست؟ اصلا این واژه خوش آهنگ و غریب یعنی چه؟ تیمبوکتو! کسی نمی داند. در نظر اول،شاید فقط یک اسم است. برای کشف آن باید کتاب را خواند اما حتی وقتی کتاب را می خوانیم،تصویر و تعریف دقیقی از آن واژه به دست نمی آید.در طول کتاب،روی هم رفته۱۰ بار هم این واژه به کار برده نمی شود.تنها توضیحی که می توان درباره آن یافت،جمله ای کوتاه است از ویلی در واپسین ساعات مرگ،که:"سراب ارواح است.جایی که دنیا تمام می شود،تیمبوکتو شروع می شود."همین شرح کوتاه کافیست که دریابیم تیمبوکتو،واژه یا تعبیری است از شاعر ناکام داستان که در مورد سرای باقی به کار می برد;جهان پس از مرگ،جایی که هرکس وقتی کار و زندگی اش در این دنیا به پایان می رسد، به آنجا خواهد رفت.

مکانی که در آن دیگر لازم نیست نگران خوراک و خواب و قضای حاجت شود. با این حال، به نظر می رسد انتخاب این اسم برای این نول،فقط بهانه ای است تا به مدد آن زندگی سگ ها مرور شود;سگی که هیچ ویژگی خاصی ندارد.زشت و سیاه و بدترکیب و لاغرمردنی است با چشمانی خون گرفته و دهانی بدبو.و چنین سگی را هیچ کس دوست ندارد،غیر از ویلی،که او را از کودکی بزرگ کرده اما این توهم خود سگ است که کسی دوستش ندارد.چه این که می بینیم بعدا وقتی همین سگ به دست آدم های دیگری می افتد،چگونه به او عشق می ورزند و حمایتش می کنند.مستر بونز(آقای استخوان)،سگ باهوشی است ولی از بخت بد به دست کسی افتاده که سعی نمی کند از هوش سگش بهره ای ببرد.فقط به فکر دنیای شاعرانه خود، نوشته هایش و آن اختراع لعنتی اش،سمفونی بوهاست!

تیمبوکتو شرحی است از زندگی فلاکت بار سگ ها، با ریزترین جزییات نیازها و ادراکشان،و خالق اثر، چنان هنرمندانه به شرح و تفسیر این حواس حیوانی پرداخته که فقط یک سگ نویسنده از عهده آن برمی آید;شاید همان سگ افسانه ای(الی) در ایتالیا، که می توانست با ماشین تایپ،کلماتی را که صاحبش می گفت تایپ کند. پل استر اصولا استاد تشریحات جزیی به حقیقی ترین و تصویری ترین شکل ممکن است.اتفاقی که در همین داستانش هم افتاده;نمونه اش صحنه هایی که در آنها بونز توان و انرژی خود را از دست می دهد یا بیمار می شود و ناخوش است و چنان این لحظه ها ظرافتمندانه و زیبا از کار درآمده که خواننده می تواند رنگ پریدگی و بی حالی این سگ سیاه بی خانمان را به وضوح ببیند و از آن همه استفراغ و تشریح شکل و رنگ و بوی آنها،دل آشوبه بگیرد. به این پاراگراف از فصل آخر کتاب دقت کنید:"صبح که شد تبش چنان بالا رفته بود که همه چی را دو تا می دید. شکمش کارزار میکروب ها شده بود و هر تکانی که می خورد،حتی چند سانتیمتری که از جایی که دراز کشیده بود جابه جا می شد،حمله دیگری شروع می شد. انگار بمبی زیرآبی در شکمش منفجر می شد،انگار گازهای سمی امعا و احشایش را ذوب می کردند.

بارها شب از خواب پرید بدون اینکه دست خودش باشد استفراغ کرد تا درد کمتر شد اما هیچ کدام از این چاره ها برای مدت طولانی کارساز نبود و وقتی بالاخره صبح شد و نور از بین الوارهای انبار به درون تابید،دید که دور و برش را چندین چاله استفراغ گرفته:کپه های کوچک بلغم خشک شده،تکه های گوشت نیمه هضم شده،خون دلمه شده و مایع زردرنگی که اسم نداشت."(ص۱۷۷) استر شرح هر صحنه و حس و حال مستر بونز و صاحبش ویلی و حتی غم و شادی آدم های فرعی تر مانند خانم سوانسون، خانم گورویچ، آلیس، پولی،دیک و دیگران را چنان دقیق و باورپذیر از کار درآورده که گویی آنچه را می خوانیم،می بینیم و در مواردی نیز، برخی صداها را می توانیم در ذهنمان بشنویم.گرچه نباید منکر این قضیه شد که بخش مهمی از این لذت و اتفاق خوب در دل داستان،مدیون ترجمه فوق العاده دقیق و روان"شهرزاد لولاچی"است.او که پیشتر آثار دیگری نظیر "شهر شیشه ای"و"اتاق دربسته" را از همین نویسنده ترجمه کرده بود،حالا با زبان مخصوص و نوع نثر و روایت و کلیدواژه های ادبی استر به قدری آشناست که حتی پیچیده ترین جملات او را به ساده و قابل فهم ترین شکل ممکن به خورد خواننده می دهد تا حین مطالعه رمان،از سر و کله زدن با واژه ها و جملات دشوار معاف شود.توضیح و اشارات بجا و کارآمد لولاچی از برخی عبارات در پاورقی های کتاب نیز به سهولت خوانش این اثر کمک دوچندانی کرده.

با این حال،تیمبوکتو به نوعی شرح حال تنهایی و اندوه خودساخته و خودخواسته امروز مردمان جهان نیز هست; تنهایی و خودخواهی بزرگ و بی پایانی که گریبان حیوانات خانگی آنها را هم گرفته و آنان نیز با مرگ صاحبشان،آواره و تنهاتر از همیشه می شوند.مستر بونز از لحظه ای که ویلی می میرد،تلاش مذبوحانه ای را برای زنده ماندن و پرهیز از خطراتی که ویلی نسبت به آنها هشدار داده بود،آغاز می کند و اگرچه در ابتدا با بدبیاری هایی مواجه می شود و ترس از انسان ها،او را به فرار و بیابان گردی می کشاند، ولی به تدریج بخت و اقبال به او روی خوش نشان می دهد تا واپسین لحظه های عمرش را در رفاه کامل و نزد خانواده ای مهربان بگذراند. با این همه، باز به خاطر حماقت خود و بی اعتمادی ناشی از تجربه های پیشین به انسان ها، راهی را در پیش می گیرد که جز به راه مرگ ختم نمی شود.غیر از این چه انتظاری می توان داشت؟هرچه باشد او یک سگ است اما در همین عمر کوتاه،مستر بونز از لذت های بزرگی برخوردار می شود. او مزه خانواده داشتن را می چشد و وفادارانه قدر آن را می داند.

به مرور یاد می گیرد از معاشرت با سگ های ولگرد بپرهیزد چون خودش هرگز سگ ولگردی نبوده و به محله ها،مشاغل و آدم هایی که بوی خطر می دهند نزدیک نشود.از این روست که بونز به سگی متفکر،اندیشمند و تحلیلگر بدل می شود که می تواند رفتار آدم ها را حدس بزند و آنها را درک کند.او که حرف های آدم ها را می فهمد، پس از مرگ ویلی زندگی مسالمت آمیزی را با آنها شروع می کند ولی وقتی مخاطب،سبک زندگی آدم ها را می خواند،درمی یابد ظاهرا استر از انتخاب کاراکتر سگ و روایت سرگردانی او در جامعه آمریکا،هدف مهم تری داشته و آن نقد افکار عمومی و رفتارهای ناهنجار اجتماعی شهرنشینان است.حتی او مدام و به شکل مستقیم و غیرمستقیم و از زبان بونز یادآوری می کند"آدم ها قابل اطمینان نیستند،وقتی یک موجود دوپا،رحم نداشته باشد،از سگ هار هم بدتر می شود و همه بد هستند تا وقتی که عکس آن را به او ثابت کنند(از متن کتاب).این فلسفه زندگی سگی است;شکلی از زندگی که آدم ها هم رفته رفته به سویش کشیده شده و با آن خو گرفته اند.

چه آنکه یادش می آید ویلی بارها در بیان خاطراتش گفته بود"آنها (آدم ها)سعی کردند مادرم را خرد کنند. مثل یک سگ دنبالش کردند.آنها با آدم ها هم مثل سگ رفتار می کنند."(ص۱۳۰)ولی خب خیلی هم نباید ناامید بود چون بونز به اینکه در زندگی بعدی،سر از تیمبوکتو درآورد و ویلی را پیدا کند به شدت امیدوار و معتقد است:"اگر عدالتی در کار دنیا هست... پس سگ که بهترین دوست آدم است، بعد از اینکه هر دو ریق رحمت را سر کشیدند،کنار آدم می ماند! تازه در تیمبوکتو سگ ها هم می توانند حرف بزنند و با صاحبشان هم صحبت شوند."(ص۵۹)از طرفی ویلی نیز این توهم را دارد که بونز فرشته ای در قالب سگ بود!

نویسنده : احمدرضا حجارزاده



همچنین مشاهده کنید