یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

شکوه


شکوه

نه ز دل بیرون توانم، نه دگر توان زاریست
همه شب زنده داریست، همه اشک و انتظاریست
ز کمین زلف آن مه، نه ره گریز باشد
که قسم نگاه نازش، بسی سرکش و شکاریست
به مزار پاک‏بازان قسم است …

نه ز دل بیرون توانم، نه دگر توان زاریست

همه شب زنده داریست، همه اشک و انتظاریست

ز کمین زلف آن مه، نه ره گریز باشد

که قسم نگاه نازش، بسی سرکش و شکاریست

به مزار پاک‏بازان قسم است ز ناز چشمش

شرری ز سینه خیزد، به دلم زخم کاریست

زره‏ای وفا ندارد، نظری به ما ندارد

که وفای نازنینان همه‏اش فریبکاریست

همه شهر ماتم دل، همه بسته دل به مویش

همه در خیال وصلت، همه در هوای یاریست

نه دل و نه دین نهاده تو ز حال ما چه پرسی

که به بزم عاشقانش، همه ناله است و زاریست

به دو چشم مهوش او قسمت بس است «دانش»

که ز پشت شام ظلمت شفق امید واریست