سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

پله ای برای گفت وگو درباره مواجهه خلا ق با متن


پله ای برای گفت وگو درباره مواجهه خلا ق با متن

وقتی که در پی تشکیل گروه, برای تمرین و آماده سازی نمایش خواستگاری , برای حضور در فستیوال روسکایا کلا سیکا ی روسیه بودم هرگز فکر نمی کردم که در یکی از سالن های تئاتر شهر این نمایش را به اجرای عمومی بگذارم زیرا از هنگام بازگشتم به کشور, با خود عهد کرده بودم که تن به مشکلا ت اجرای یک نمایش ندهم

وقتی که در پی تشکیل گروه، برای تمرین و آماده‌سازی نمایش <خواستگاری>، برای حضور در فستیوال <روسکایا کلا‌سیکا>ی روسیه بودم؛ هرگز فکر نمی‌کردم که در یکی از سالن‌های تئاتر شهر این نمایش را به اجرای عمومی بگذارم؛ زیرا از هنگام بازگشتم به کشور، با خود عهد کرده بودم که تن به مشکلا‌ت اجرای یک نمایش ندهم؛ اما چرخ روزگار به این سوی کشیدم.وقتی متنی را برمی‌داری که به آن پوست و گوشت و استخوان بدهی و به صحنه ببری اولین مساله‌ای که با آن روبه‌رو می‌شوی تعیین زاویه دید نسبت به آدم‌ها و رویدادهای موجود در متن است. بر اساس یک زاویه دید؛ فلا‌ن شخصیت، خائن و وطن‌فروش است و چنانچه از زاویه دیگری به آن نگاه کنی؛ اساس دنیا شکل دیگری می‌شود و آن شخصیت می‌شود؛ وطن‌دوست و مردم‌گرا. قصه فیل و تاریکی است. هر کسی در مواجهه با هر متنی زاویه دیدی را انتخاب می‌کند که بیشتر می‌تواند دلمشغولی‌های او را نسبت به مسائل زمانه‌اش، بروز دهد و تجلی بخشد.

از سوی دیگر باید تکلیف‌خود را با نویسنده روشن کنی. یا دربست سعی کنی که زاویه دید و مساله نویسنده را دریابی و آن را بروز دهی و به قول استانیسلا‌وسکی <برده نویسنده> شوی و یا اینکه گروه را در همان جایگاه <خالق> بودن حفظ کنی. اگر بردگی نویسنده را کنی؛ مجبور می‌شوی که اولا‌ در لا‌به‌لا‌ی متن به دنبال مساله نویسنده‌ای بگردی که متعلق به عصر و جغرافیا و فرهنگ دیگری است که اینک هزاران کیلومتر با تو و هم‌عصرانت فاصله دارد. ثانیا آنگاه که به بهترین شکل، نمایشت را اجرا کنی؛ می‌شوی یک مقلد یک نفر دیگر، که یک زمانی <خلق> کرده و تو امروز آنچه را او سال‌ها پیش <خلق> کرده، دوباره <بازگویی> می‌کنی، آن هم در شرایطی که هزاران نفر پیش از تو، این <بازگویی> را به اشکال گوناگون انجام داده‌اند و تو می‌شوی <مقلد دست چندم!>

اما اگر <بردگی نویسنده> را نکنی؛ آنان که برده نویسنده بودن را واجب می‌دانند بر تو می‌شورند که <متن را نفهمیده‌ای، آدم‌ها و موقعیت‌ها را درک نکرده‌ای و مساله نویسنده را متوجه نشده‌ای> و هزاران اتهام دیگر. اما چاره‌ای نیست یا باید <خالق> باشی یا <مقلد> و <برده.>

وقتی تصمیم گرفتی <خالق> باقی بمانی قطعا آماده شنیدن آنگونه سخنان که برشمردم می‌شوی. البته این را هم به خوبی می‌دانی که حق نداری تحت عنوان <خالق> بودن، همه ضعف‌های اجرایی‌ات را پشت این تفکر پنهان کنی. باید اجرای نمایش تو جذاب باشد، باید تماشاگر تو، داستان نمایش تو را درک کند و به راحتی بفهمد، باید مساله تو را با گوشت و پوست و استخوان درک کند و باید احساساتش را آنگونه که تو طراحی کرده‌ای به دست بگیری. اگر برنامه‌ریزی کرده‌ای که خنده‌ای تلخ کند، باید چنین شود و اگر برنامه‌ریزی تو برای گریاندن وی است باید اینچنین شود و اگر قرار گذاشته‌ای فقط سرگرمش کنی تا اوقاتش را به خوشی بگذراند، این نیز باید نتیجه عمل تو و گروهت باشد. اگر چنین شود و همه آنچه طراحی کرده‌ای به دست آید بدین معنی است که موفق شده‌ای هدف تئاتر را که همانا التذاذ روحی تماشاگر است، به دست آوری و اگر اینگونه نشود به این معناست که ره به خطا برده‌ای. ‌

در این نمایش در نظر داشتیم که تماشاگر ما خنده‌ای تلخ بر لب داشته باشد، هنگامی که رفتار و اعمال و اندیشه‌های کاراکترهای نمایش را می‌بیند، بخندد و لحظه‌ای که به اطرافیان و خودش نگاه می‌کند و می‌بیند که رفتار کاراکترها، با رفتار خودش و اطرافیانش در جامعه همرنگ و همسان است، غم در دلش بنشیند.

برای اینکه به این مهم دست یابیم باید دست به تخیل فعال زده و با متن، مواجهه خلا‌ق داشته باشیم زیرا می‌دانیم که نویسنده تنها ۲۰ قطعه از یک پازل بزرگ هزار قطعه‌ای را به دست ما داده و ما باید ۹۸۰ قطعه دیگر را خودمان تخیل کنیم و بسازیم و در کنار آن ۲۰ قطعه بنشانیم تا تصویر کاملی به دست آید از همه رویدادها و کاراکترها و موقعیت‌ها. زیرا اگر چنین نکنیم آن ۲۰ قطعه تصویر، تنها بخش سر و دم بریده‌یک رمان را به ما تحویل می‌دهد و اگر چنین کنیم خلا‌قیت گروه نمایش در کجا تجلی می‌یابد؟ از همین‌جاست که در تیررس حامیان <بردگی نویسنده> قرار می‌گیری، زیرا آدم‌ها و موقعیت‌ها و رویدادها، دیگر آن چیزی نیستند که این دست از هنرمندان در متن دیده‌اند. اینها دیگر تصاویر محو و مبهم نیستند و <شکل> و <تشخص> پیدا کرده‌اند و به جای تجلی <موجودیت خویش>، <وجود خویش> را به نمایش گذاشته‌اند. طبیعی است که در چنین شرایطی دیگر انجام عمل خواستگاری، نمی‌تواند بدون انگیزه و هدف باشد، نمی‌تواند به ساده‌ترین شکل ممکن و در سطح بروز یابد، زیرا دارای چندین لا‌یه شده است؛ لا‌یه‌هایی که در حقیقت تلا‌ش گروه نمایش و خلا‌قیت آنان را بروز می‌دهد، چون آنان دیگر به متن، همچون یک ساختمان کامل نگاه نمی‌کنند بلکه متن را مجموعه متریالی می‌دانند که باید با استفاده از آن، ساختمانی بنا کرد که دربرگیرنده مساله معاصر گروه باشد. ‌

مساله معاصر گروه، دردی است که از دهه ۸۰ میلا‌دی به طور گسترده، دامنگیر دنیای سرمایه‌داری و بعدها دامنگیر دنیای شرق رو به توسعه شده است. این درد، آدم‌ها را بر آن داشته که تمامی داشته‌ها و ارزش‌های بنیادین انسانی را با خط‌کش سود و زیان مادی قیاس کنند؛ دنیایی ساخته‌شده که <سلا‌مت را نمی‌خواهند پاسخ گفت> مگر آنکه <سود>ی مادی در آن نهفته باشد و ازدواج راه بسیار پرمنفعتی می‌تواند باشد. اگر خوب، خم و چم آن را بدانی و دختری تنها فرزند یا پسری با خانواده پولدار و تک‌فرزند بیابی و حتی پیرزن سرمایه‌داری را بتوانی تور کنی، یا پیرمردی پای در گور را، که ثروت‌اش را با ارقام نجومی نمی‌توان محاسبه کرد، از گور برکشی و بر سر سفره عقد با خودت بنشانی، به امید اینکه بعد از امضای عقدنامه یکراست به گورستان رهسپار شود و تو بشوی وارث!

کار ساده‌ای را در پیش رو نداری، باید از یک کمدی سبک (یک ودویل به گفته خود آنتوان چخوف)، یک نمایش کمدی سیاه بسازی و این در حالی است که داری یک تجربه مهم را بنیان می‌گذاری. می‌خواهی بدون‌آنکه موقعیت‌های نمایش، دیالوگ‌ها و حتی رویدادهای آن تغییر کند، به این مهم دست پیدا کنی. نمی‌خواهی که در مسیر معاصرسازی متن، به آداپته کردن دچار شوی و اسامی آدم‌ها و مکان و زمان را،‌اینجایی و این‌زمانی کنی؛ بلکه به دنبال آن هستی که <مساله>ی متن را معاصرسازی کنی، بدون دستکاری ظاهر متن که دیگر امروزه نخ‌نما شده است. پس می‌روی دنبال انگیزه، هدف و علت ساختن برای آدم‌های نمایشت، تا از این طریق، علل، انگیزه‌ها و اهداف اعمال آنها همچون دنیای معاصر تو شود تا بتواند آیینه جامعه عصر تو باشد. از سوی دیگر وقتی قرار باشد دیالوگ‌ها را تغییر ندهی، چگونه می‌توانی آدم‌های نمایش را تغییر بدهی؟

در اینجاست که نیازمند بازیگرانی می‌شوی که سیستم استانیسلا‌وسکی را نه‌تنها بشناسند بلکه باید بر اساس آن، خود را پرورش داده و تربیت شده باشند، زیرا باید به هنگامی که می‌گویند <سلا‌م>، معنای دیگری را متبادر کنند، باید در پس این کلمه دنیای دیگری را به نمایش بگذارند و این موضوع ساده‌ای نیست و به راحتی به دست نمی‌آید. باید پای <میشل فوکو> و <ارتباط زبان با دنیای درونی انسان> به میان کشیده شود و بحث <ایهام> و <کنایه> در میان قرار گیرد. کار آنقدر مشکل می‌شود که سه ماه که هیچ، یک سال هم بر روی این اثر کار کنی، باز هم نکاتی هست که هنوز باید برای حل آن تلا‌ش کرد. ‌

سه ماه تلا‌ش کردیم که از این راه به این شکل از نمایش دست یابیم و با اجرای عمومی، تجربه‌مان را با تماشاگران و منتقدان در میان بگذاریم. فستیوال‌هایی که نمایش ما را بلا‌فاصله بعد از اجرا در فستیوال <روسکایا کلا‌سیکا> به فرانسه و مقدونیه و اسپانیا دعوت کردند، به ما نشان دادند که تلا‌ش ما را قابل ارج‌گذاری می‌دانند و نگاه اینگونه به متن را خریدارند.

تماشاگرانی که آمدند و نمایش را دیدند و خنده تلخ سر دادند، ما را خرسند کردند از اینکه دیدیم مسیرمان را به درستی انتخاب کرده‌ایم، تماشاگرانی که از پیش با متن آشنا بودند و <بردگی نویسنده> را واجب نمی‌دانستند، با دیدن تغییرات و تکمیل آدم‌ها و موقعیت‌ها، تشویق‌مان کردند و امیدوار و تماشاگرانی که متن چخوف را می‌شناختند و قائل به ساختن و پرداختن شخصیت‌ها در جهت تبدیل یک ودویل به یک کمدی سیاه و تلخ نبودند؛ ما را متهم کردند به نفهمیدن نویسنده و متن و پرسوناژها و هم اینان از چشم عینکی که چخوف به دست‌شان داده بود به اجرای ما نگریستند و طبیعی بود که موسیقی ما، دکور ما، رفتار آدم‌‌های ما و ... با ودویلی که آنها عینکش را بر چشم دارند مطابق نباشد بلکه باید مطابق می‌بود با یک کمدی سیاه که از زمین تا آسمان با یک ودویل تفاوت ذاتی دارد. این آدم‌ها به خود اجازه ندادند که متن نمایش را نه از روی کاغذ بلکه در اجرا ببینند، زیرا اعتقادی به این گفته <کرالا‌م> ندارند که <متنی که نمایش ارائه می‌دهد با متن نوشتاری> دارای تفاوت‌های بیشماری‌اند که ذکرشان در این مقال نمی‌گنجد.

امیدوارم این یادداشت، پله‌ای باشد برای گفت‌وگوی بیشتر در باب <مواجهه خلا‌ق با متن.>

اسماعیل شفیعی



همچنین مشاهده کنید