دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

پیش از گریستن, بیا كمی بخند


پیش از گریستن, بیا كمی بخند

نگاهی به نمایش «مرگ فروشنده»كار نادر برهانی مرند

می دانید چگونه می توان به سراغ یكی از ۵۰ شاهكار ادبیات نمایشی جهان رفت و آن را به صحنه آورد؟ در حالی كه همه می دانند تاكنون بیش از هزاران بار از روی آن، نمایشنامه ساخته شده - و حتی فیلم- و اجراهای متعدد معتبر جهانی دارد و فیلم آن اجراها دست به دست می چرخد. اما این نمایش مقهور چنین سابقه ای نشد و خود را همردیف آن اجراها، و چه بسا موفق تر، خود را بالا تر كشاند.

می دانید چگونه می توان «مرگ فروشنده» آرتور میلر را در سال ۱۳۸۵ در سالن قشقایی تئاتر شهر به روی صحنه آورد و معتبر ترین تماشاگران حرفه ای تئاتر را شگفت زده از دیدن اجرایی خوب بیرون فرستاد؟

تنها كافی است كار گردان، انگیزه های نمایشنامه را كشف كرده باشد و لذت كشف نمایشنامه را با مهارت تمام از صافی بازیگران نمایش به سلامت عبور دهد و چه بسا كامل ترش كند تا در نهایت ما در لذت آن سهیم باشیم. همین اتفاق به ظاهر ساده را باید منتظر ماند تا سال ها بگذرد و در سالنی شاهدش باشی و امروز اجرای نمایش «مرگ فروشنده» به كارگردانی نادر برهانی مرند كه در سالن قشقایی روی صحنه است، به معنای واقعی لذت دیدن یك «تئاتر خوب» است. تئاتری آكنده از لذت هایی كه در تئاتر های بد جست و گریخته وجود دارد. این یك فرصت است برای كسانی كه نمی خواهند منتظر دیدن نمونه موفق جهانی این نمایشنامه از طریق فیلم ویدئویی یا سی دی باشند و به دنبال نمونه زنده و حاضر آن روی صحنه می گردند.

مطمئناً این اجرا یكی از بهترین نمایش های دهه اخیر تئاتر ایران به شمار می آید. بدون هیچ اغراقی. آرتور میلر «مرگ فروشنده» را در سال ۱۹۴۹ در ۶ هفته می نویسد. در حالی كه ۱۰ سال ذهن میلر درگیر نوشتن آن بود و بالاخره همین نمایشنامه جایزه پولیتزر را نصیب وی كرد.

«مرگ فروشنده» تراژدی زندگی ویلی لومان، فروشنده دوره گرد نیویوركی است كه در ۶۳ سالگی كارش به كسادی گراییده است و توان جسمی اش برای سفر به شهرها و كسب نمایندگی فروش شركت ها رو به افول است. او ۳۴ سال به مؤسسه واگنر خدمت كرده و حالا كه هوارد واگنر جوان مدیر این مؤسسه شده است او را از كاری كه مدت هاست دیگر درآمدی برای او ندارد، اخراج می كند. ویلی لومان در حالی كه به بیمه بدهكار است، مدت هاست هفته ای ۵۰ دلار از دوستش چارلی، قرض می كند تا زندگیش بچرخد. آنها قرار است آخرین قسط خانه شان را بدهند تا بعد از سال های طولانی خانه از رهن بانك خارج شود. پسر بزرگش، بیف، بعد از سال ها از تگزاس دست خالی و بیكار به خانه بازگشته است. هپی ، پسر كوچكتر، با درآمد هفته ای ۷۰ دلار در كنارشان است. با همه نفرتی كه ویلی از فروختن جوراب های كهنه اش دارد اما زنش نخ و سوزن به دست در حال رفو پارگی جوراب هایش است. او حالا به نقطه بحرانی زندگی اش رسیده است: به نقطه پایان. او مدت هاست به خود كشی فكر می كند تا لااقل ۲۰ هزار دلار پولی كه خانواده اش بابت بیمه عمر او دریافت می كنند، خوشبختی را برای آنها همراه بیاورد. اما آیا به راستی این اتفاق می افتد؟

میلر درباره «مرگ فروشنده» گفته است: این «فاجعه زندگی مردی است كه بر نیروهای زندگی نظارت و اختیاری ندارد. او چنان تراژدی ای را تصویر می كند كه می توانیم حدس بزنیم فرزندانش هم گرفتار همین تقدیر خواهند بود.

در حقیقت میلر به تمدن بورژوایی زمان خود اشاره دارد. آنها كه كارگر زحمتكشی چون ویلی لومان را تا آنجا كه برایشان سود دارد به خدمت می گیرند وچون عصاره اش مكیده شد و دیگر سودی برایشان نداشت او را چون پوست میوه دور می اندازند. اوج چنین تقابلی را می توان در صحنه مربوط به گفت وگوی ویلی لومان و هوارد واگنر دید. هوارد واگنر، مدیر جوان مؤسسه واگنر در حالی كه مجذوب در اختیار داشتن اختراع جدیدی چون ضبط صوت است و مدام از چنین پدیده ای برای ویلی لومان تعریف می كند و صدای ضبط شده فرزندان و همسرش را گوش می كند به صحبت های ویلی لومان گوش می دهد ( یابهتر است بگوییم گوش نمی دهد) ویلی دیگر توان سفر ندارد و می خواهد در نیویورك نماینده فروش شركت باشد. این تقاضا حكم مرگ و زندگی را برای ویلی دارد اما حرف های او در میان مسخره بازی های هوارد گم می شود تا در نهایت هوارد با یك جمله ساده كه «بهتر است بروی و كمی استراحت كنی» او را از همین كار هم اخراج می كند.

تنها چیزی كه در این آخر عمری بر سر ویلی می آید، این است كه مانند دیوانگان به دنیای درون خودش پناه ببرد و در نهایت به بیگانگی با خودش برسد. نمایشنامه تقابلی است میان رؤیا و واقعیت. رؤیاهایی كه به ویلی اعتماد به نفس خوبی می دهد تا در مقابل واقعیت یا خشمگین باشد یا به مبارزه بر خیزد، و در نهایت خودش را از میان بردارد. لیندا (همسر ویلی)، بیف و هپی (پسرانش) هم اسیر همین رؤیاهای ویلی هستند و بیشتر از واقعیت، شاید همین رؤیاهاست كه زندگی آنها را به تباهی می كشاند. (شاید)

ویلی نمی تواند تحمل كند بیف در تگزاس در مزرعه كار كند و تنها هفته ای ۳۵ دلار درآمد داشته باشد یا حتی هپی چنین زندگی بی بند و باری داشته باشد. او با تصوری كه از شغل ساده اش برای خود ساخته بود و پیش دوست قدیمی اش چارلی كاركند. او گمان می كند كه شغلش بسیار مهم است و در این رؤیا به سر می برد كه پسرانش را خداوند مانند آدونیس (مظهر زیبایی مردانه) خلق كرده و موفقیت شان تعیین شده است. او آنها را با این رؤیا بزرگ كرده است و حالا نمی تواند واقعیت زندگی آنها را بپذیرد.

خلاصه این ذهنیت را ما می توانیم در مرور خاطرات ویلی ببینیم، آنجا كه دارد با پسرانش در نوجوانی شادی می كند. در حالی كه برنارد (دوست بی دست و پای بیف) وارد می شود و می گوید: «بیف باید درس بخواند تا در ریاضی تجدید نشود» و ویلی در جواب او می گوید: «هی برنارد چرا رنگت پریده» و بعد به پسرانش می گوید: «برنارد می تواند در مدرسه نمره های عالی بگیرد اما وقتی وارد كار و كاسبی شود وضع شما به مراتب بهتر از او می شود. هر دوی شما مثل آدونیس خلق شده اید. چون آدمی كه ظاهرش خوب باشد پیشرفت می كند. اگر كاری كنید كه مردم دوست تان داشته باشند هیچ وقت در نمی مانید. مثل خود من. هیچ وقت لازم نیست منتظر خریدار باشم. كافی است همه بدانند ویلی لومان آمده تا بریزند سرش.»

اما ما می دانیم كه باطن دنیای واقعی سرمایه داری جور دیگری است و هیچ چیز برای خوشبختی تضمین شده كافی نیست. اگر جزو قشر ویلی لومان باشی. برای همین برنارد را می بینم كه حالا در نقطه ای ایستاده است كه بیف فرسنگ ها با آن فاصله دارد. او وكیل شده و با خانواده های مهمی در رفت و آمد است. ویلی واقعیت را می بیند و به معنای واقعی از آنچه می بیند خشمگین است. او قبلاً نمونه مشابهی از تضاد بیف و برنارد را دیده است. خود و برادرش بن را كه حالا مرده است و در ذهن ویلی مدام رفت و آمد می كند. او سال ها پیش با همین تصورات خام همراه بن به آلاسكا نرفت اما بن رفت و صاحب چند معدن الماس شد. به قول ویلی «او می دانست چه می خواهد. رمز موفقیت او این بود. رفت و گیرش آورد. دنیا مثل صدف مروارید است. اما آدم این صدف را نمی تواند روی تشك رختخواب پیدا كند.» این را كنار بگذارید در یكی از دیالوگ ها وقتی به بیف و هپی می گوید «من نمی دانم آینده یعنی چه. من نمی دانم باید چه چیزی را بخواهم» و ما می دانیم كسی كه نمی داند چه می خواهد در رؤیا به سر می برد.

اما شاید آنچه بیش از هر چیز در «مرگ فروشنده» تأثیر گذار است نه بیان چنین تراژدی ای بلكه نوع بیان آن است. در نحوه روایت میلر از زندگی ویلی شاهد نوعی جریان سیال ذهن منطقی هستیم. میلر در ابتدای نمایشنامه و در توضیح صحنه می نویسد: «بگذارید چند كلام درباره نقش زمان در این ماجرا بگوییم. در این باره هیچ چیز مرموز و مشكلی وجود ندارد: ویلی لومان هم مثل شماست: شما ممكن است با دوستانتان نشسته و در حال گفت وگو باشید. دوست شما چیزی می گوید كه به حادثه ای از زندگی گذشته شما مربوط می شود. دوستان به صحبتش ادامه می دهد، غیر از آن كه روح شما در زمان و مكان دیگری سیر می كند. شما وجود دارید، فكر می كنید، احساس می كنید و در مخیله تان استدلال می كنید، اینها همه با آن كه مربوط به گذشته شماست ولی برای شما مثل زمان حال است.» میلر به عقب بر نمی گردد تا گذشته را بازگو كند بلكه گذشته را به حال پیوند می دهد و هر دو را همزمان روی صحنه ادغام می كند. این كار فوق العاده ای است كه میلر انجام می دهد و این همان كار فوق العاده ای است كه نادر برهانی مرند هم بدون هیچ كم و كاستی باز می آفریند. در حالی كه می توان جریان سیال ذهن را روی صحنه دید اما از این فراتر می رود و در این سیالیت نوعی منطق روایی شكل می گیرد كاری كه در آثار سیال ذهن به تمامی از آن پرهیز می شود اما نمایش منطق می خواهد حتی اگر سیالیت داشته باشد.

همه انسان ها از تراژدی در زندگی آگاهند تراژدی كه مدام به ما یاد آوری می كند در درون آدمی و در بیرون از آدمی «غریبگی» دنیالانه دارد. زندگی مجموعه آشفته و بی سامانی از نور و تاریكی است و تراژدی واقعی سرشار از رمز و راز است و «مرگ فروشنده» حتی اگر بتواند از پس تحلیل آن كه زیاد هم پیچیده نیست، برآید، هنوز رمز و راز دارد. شخصیت ویلی لومان سرشار از رمز است. زندگی او، رؤیاهایش، نحوه اعتراضش و خشمش پر از راز است. آنقدر این راز وارگی در این تراژدی نقش مهمی دارد كه نگران بازیگردانی بازیگران این نمایش باشیم و پیام دهكردی در نمایش برهانی مرند یك سروگردن از تصور ما بالاتر می ایستد تا ما یك «ویلی لومان» واقعی را روی صحنه كشف كنیم. این كار را كمابیش تمام بازیگران این نمایش انجام می دهند: ریما رامین فر، امیر جعفری، احمد مهران فر، هومن برق نورد، افسانه ماهیان، سیامك صفری، هدایت هاشمی و ... هدایت درست كارگردان و درك درست شخصیت ها توسط بازیگران ومیزانسن های روان كه سیالیت حاضر در اثر را چنان سیال و بدیهی كه باید، جلوه گر می كند و در كنار همه اینها یك حس مضاعف هم دارد.

برهانی مرند ایده های دیگری هم روی این متن شاهكار پیاده می كند. مثلاً اتفاقی كه در طراحی صحنه می افتد. كاملاً صحنه با آنچه میلر در توضیح صحنه روایت به طور مفصل شرح می دهد، متفاوت است. نه از آسمانخراش ها خبری است نه از ساختمان دو طبقه و تختخواب و... یك صحنه ساده كه در عمق، پنج در دارد و راست صحنه باغچه خانه ویلی لومان تنها با یك صندلی و یك تنه درخت و سمت چپ صحنه یك میز و چند چهارپایه. دیواری وجود ندارد. وقتی زمان حال است آدم ها از درها به فضاهای متفاوت رفت و آمد دارند و وقتی سیالیت رمان رخ می دهد آدم ها از دیوارهای فرضی عبور می كنند و همه این ها در حالی رخ می دهد كه توی تماشاگر اصلاً گیج این رفت و آمد ها نمی شوی. هرچند بازآفرینی چنین فضایی سخت است.

درها نمادی می شوند از دریچه های ذهنی ویلی كه مدام همه چیز در گذشته و حال از آن وارد و خارج می شود. شاید در ابتدا تصور كنیم نوع صحنه ای كه میلر توصیف می كند در درك تضاد قریب اثر كه تقابل دنیای سرمایه داری و كارگری است، نقش دارد اما حالا دیگر ندیده هم می توان این تضاد را درك كرد چون همه ما پیش زمینه های آن را داریم. طراحی صحنه حالا می تواند بیشتر در خدمت درك شخصیت لومان ها باشد تا فضای متظاهر بیرون.

آزاده سهرابی