سه شنبه, ۱۹ تیر, ۱۴۰۳ / 9 July, 2024
مجله ویستا

دغدغه های یک نوجوان ایرانی


دغدغه های یک نوجوان ایرانی

نوجوانی هستم با دغدغه ها و دردهایی به وسعت یک نسل, نسلی که دارد می میرد و هیچکس مرگ تلخ آن را نمی بیند, حتی خودشان

نوجوانی هستم با دغدغه ها و دردهایی به وسعت یک نسل، نسلی که دارد می میرد و هیچکس مرگ تلخ آن را نمی بیند، حتی خودشان. نوجوانی چون من با این دغدغه ها که وضعیت اسفناک هم سن وسال هایش را می بیند، این همه فساد و مشکلات اخلاقی در هم نسلا نش را می بیند، باید چه کارکند؟گیج می شود! به هر دری می زند بیشتر کلافه می شود.کدام راه را مناسب می بیند؟ از دوران طلایی نوجوانی شخصیت های بزرگ بسیارخوانده و شنیده. از شهدایی که چون ستاره هایی در تاریخ می درخشند ولی دیری است عملا در میان ما غریب مانده اند و این نسل بیش از هرچیز به آنها نیاز دارد. به شهید بهنام محمدی می نگرد، شهید ۱۱ساله ای که در دفاع مقدس از جثه کوچکش استفاده می کرد و در شهرهای اشغال شده به تنهایی به شناسایی می رفت. به شهید مهردادعزیزالهی نگاه می کند، او که فقط ۱۴ سال داشته و در مصاحبه با مجری چونان یک سردار بزرگ ماموریت هایش را شرح می دهد; ماموریت هایی که شاید خیلی بزرگتر از سنش بود و او می بالید به اینکه آنقدر فکر و عملش بزرگ است... شهیده سهام خیام را می بیند، دختربچه ۱۲ساله هویزه ای که وقتی شهرش اشغال می شود، وقتی دیگر نمی تواند به درس و مشقش ادامه دهد، پابه پای بزرگترها و در حد توانش حتی یک قدم جلوتر از آنها به بعثی هایی که شهرشان را اشغال کرده اند سنگ می اندازد.

آری این نوجوان گیج می شود! نمی داند او"امروز" باید چه کند؟ وظیفه او چیست؟ دیگر نه دشمنی به خاک کشورش حمله کرده نه جنگی هست. اما به خوبی می داند: جنگ تمام نشده...آری او دردلش تکرار می کند و با تمام وجودش احساس: جنگ تمام نشده!! او دارد صحنه جنگ حق و باطل را، اخلاق و بی اخلاقی را، فریب و حقگویی را، در تک تک مسائل جاری کشورش و حتی در تک تک مسائل اجتماعی پیرامونش می بیند. نقش او دراین بین چیست؟چه باید باشد؟ به سراغ خانواده می رود. می گویند: تو فقط باید درس بخوانی! فقط به فکردرس ات باش. تا بزرگ شوی، تا ازدواج کنی، تا ماشین بخری، خانه بخری...هرچه می خواهد بگوید: می دانم! وظیفه اصلی من خواندن درس است، امادرس خواندنم هم برای اهداف دیگری است... زندگی فقط ثروت نیست، زندگی تنها داشتن همسر نیست، زندگی فکر خود بودن، درخود ماندن و غافل از جهان پیرامون بودن نیست! تنهاجوابی که می شنود همین است: تو فقط باید به فکر درس ات باشی، دکترشوی، مهندس شوی... نمی دانم شاید پدران و مادران ماهنوزهم متهم اند. متهم به اینکه همچنان همان نصایحی را که والدینشان در بحبوحه انقلاب به آنها می کردند و نیک هم می دانستند که تاثیری درتصمیم و اراده شان مبنی برحرکت درمسیر تعالی ندارد، به ما به عنوان فرزندانشان منتقل می کنند، متهم اند به... به سراغ مدرسه و نهادهای دانش آموزی می رود! زمانی که شورای دانش آموزی استحاله شده ای را مشاهده می کند که به جای آنکه تریبون مستقل انتقادات و مشارکت فعالانه محصلین درهمه امور باشد، آلت دست بی چون و چرا و بلااستفاده مسوولین شده است، اوتنهایی اش را بیشتر احساس می کند. تا وقتی که این نهادها زمانی محترم است که حرفی که "آن ها" می خواهند و صلاح می دانند، بزند، دیگر چه توقعی دارد از پیشرفتی که روزی شعار انقلابمان بود؟ اما دوستانش! همان ها که وقتی به سراغشان می روی و ازتکلیف و اینکه ما می فهمیم، می توانیم که بفهمیم و تغییر دهیم و اینکه باید از همین الان شروع کرد، برایشان می گویی و از مصلحانی که می شناسی مثال میآوری که ازهمین سنین، مبارزه شان را شروع کردند... بازهم ساز خودشان را می زنند و جوابی نمی دهند. انگار مدتهاست که نوای هل من ناصر بی جواب می ماند وآنهایی که ازشان توقع می رود به بازی های خود مشغولند. یا نهایتا حرف بزرگترها را گوش کرده اند و فقط سرشان در درس است! او می داند وقتی هم نسلانش ساکت اند بزرگترها دایه عزیزتر از مادر نمی شوند.

او می داند که می شود به فکر درس بود اما وظیفه انسانی را نیز با تغییر وضع موجود به سمت خوبی ها به انجام رساند. او می داند که پدرها و مادرها، جامعه، محیط، همه و همه می توانند شکل دیگری به خود بگیرند شکلی که دیگر به وجودآورنده وضع نامطلوبی که می بینیم نیست اما افسوس که همه اینها هنوز هم رویاهایی هستند. ولی او همچنان در تلاش برای رسیدن به این رویاها! فکر اینکه این تنهایی و این درد دارد روز به روز بیشتر می شود وجودش را میآزارد; می خواهد همه را رها کند و در گوشه اتاقش تنهایی به کتاب هایش روآورد. کتاب هایی که برای او بسیار ارزشمندند اما اطرافیانش گویا هیچکس ، جزاقلیتی از همفکرانش اصلا به آن ها بها نمی دهند. امانه! همین کتاب ها همین گفته ها و شنیده ها که اطلاعات او را بالا می برند، به او شناخت و حرکت می دهند، نمی توانند پرسش هایی را که درذهن و دلش ایجاد می کنند واو را به درد انسان بودن مبتلا می سازند، بی پاسخ بگذارند. چون هرچه بیشتر می خواند بیشتر شبیه آن زنبور بی عسل می شود... پس باید به دنبال ساختن کندوها بود.

اما چگونه؟شما بگویید: یک نوجوان اصلاح طلب چگونه باید این دردهارا درمان کند؟ شاید پرداختن به این موضوع کمی سخت باشد اما آنچه که در دل این نوجوان می تپد همان شوری است که می گوید تحت هرشرایطی باید به حرکت ادامه داد و از زهر نیز عسل ساخت و هرگز در راه دست یابی به مطلوب و آرمانهای متعالی ناامید نشد. چه بسا اگر اعمالت درراه قربه الی الله باشد و در مسیر الهی گام برداری ناامیدی و یاس معنایی ندارد که ناامیدی از رحمت وعنایت خداوند گناهی است کبیره...

نویسنده : محمدحسین حیدری