یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
مجله ویستا

صید بزرگ


صید بزرگ

صیاد وقتی هر روز از دریا به خانه برمی‌گشت، قلاب خالی را گوشه‌ای آویزان می‌کرد.
پسرک با اندوه بر لب‌های متبسم پدر خیره می‌شد و نان خشک را به سختی می‌جوید. مرد اما در دلش جز صدای …

صیاد وقتی هر روز از دریا به خانه برمی‌گشت، قلاب خالی را گوشه‌ای آویزان می‌کرد.

پسرک با اندوه بر لب‌های متبسم پدر خیره می‌شد و نان خشک را به سختی می‌جوید. مرد اما در دلش جز صدای امواج زیبا هیچ چیز را نمی‌شنید.

آن روز پسرک با بغض به پدر گفت:

- یک ماه است که حتی یک ماهی کوچک صید نکرده‌ای، چرا تا این اندازه به زندگی امید داری؟

صیاد سرش را تکان داد و با لبخند گفت:

- پس از این روزها رویداد خوبی در انتظار ما خواهد بود.

پسرک با ناراحتی از کنار پدر عبور کرد.

آن شب وقتی پسرک به خانه برگشت، صدای خنده مادر از پس آن همه سکوت به گوش‌اش رسید.

صیاد که دلش را به خورشید امید گره زده بود، ماهی بزرگی صید کرده بود که در دل آن مرواریدی به بار نشسته بود.

هدی مهدوی