دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا

من های مدفون


من های مدفون

آفتاب کج تاب و سوز سرمای پاییزی مرا واداشت که تا محل قرارمان تاکسی بگیرم چند وقتی بود که از خانه بیرون نرفته بودم بازنویسی رمانی که سال ها پیش فکر اولیه اش به ذهنم متبادر شده بود, رمقی برایم نمی گذاشت

آفتاب کج‌تاب و سوز سرمای پاییزی مرا واداشت که تا محل قرارمان تاکسی بگیرم. چند وقتی بود که از خانه بیرون نرفته بودم. بازنویسی رمانی که سال‌ها پیش فکر اولیه‌اش به ذهنم متبادر شده بود، رمقی برایم نمی‌گذاشت. داستانش را دوست داشتم. با این حال هربار که تصمیم می‌گرفتم سرانجامی برایش متصور شوم، به بن‌بست می‌رسیدم. واقعیت این که رمان من یک خودزی‌نامه بود. بسیاری از حقایق، شکل دیگری به خود گرفته بودند: نام، مشخصات ظاهری، محل تولد و... و با این حال جسارت نوشتن بسیاری از چیزهای دیگر را نداشتم. اگرچه از خود، من دیگری ساخته بودم که از خانواده‌ی دیگری به دنیا آمده و در آب و هوای متفاوتی رشد یافته و تحصیل کرده بود، با این حال شک نداشتم چنانچه برخی از حوادث را ذکر کنم، پته‌ی خود را روی آب ریخته‌ام.

کم‌کمک با چند مجموعه داستانی که از من به چاپ رسیده، سر از عالم مردگان بیرون آورده بودم و حالا چنانچه این رمان را هم به مجموعه کتاب‌هایم می‌افزودم، عملاً راه را برای کسانی که در پی نقد من هستند می‌گشودم. گرچه در برابر بزرگانی که دست به چنین کاری زده بودند، ذره‌ای هم به حساب نمی‌آمدم. با این دو حال نیروی هم‌وزن در دو جهت مختلف سطرهایی از کتاب را می‌نوشتند و می‌زدودند. یکی بر این باور بود که آن بزرگان، آن‌قدر بزرگ شده بودند که هیچ رسوایی‌ای نتواند از گردونه خارج‌شان کند و دیگری می‌گفت: حتا اگر در قید حیات سخنی از رسوایی‌هایم به میان نیاید، هیچ تضمینی نیست که پس از آن گفته نشود. هر دو مثال‌های فراوانی هم داشتند. یکی روسو را گواه می‌گرفت آن دیگری نیچه، گاهی سخن از موام بود و زمانی از تولستوی.

دچار وسواس عجیبی هم شده بودم. گاهی تنها برای یافتن یک کلمه، روزی را هدر می‌دادم. برخی اوقات جمله‌ای را بارها و بارها می‌نوشتم و با این وجود یقین داشتم که این کلمه‌ها و جمله‌ها قادر نیستند، حتا یک از هزار حقیقتی را که پشت این وقایع است، نمایش دهند.

باری، این وسواس و تشویش با تماس سردبیر مجله فروکش کرد. وقتی که پس از روزها خانه‌نشینی، مقابل آینه ایستادم تا سر و رویم را مناسب یک قرار کاری آماده کنم، چهره‌ی مردی را مشاهده کردم که در میانه‌های پنجاه‌سالگی است. گرچه هنوز چهل ساله نشده بودم. مو و ریش گوریده و فلفل-نمکی‌ام و کیسه‌های زیر چشم، خستگی و چین وچروک‌های صورت با شانه‌ای که به داخل خمیده شده بود، مرد دیگری را نشان می‌داد که مسلماً من نبود. این غریبه را برای یک مصاحبه آراستم. رنگ و روی این غریبه پریده بود و سپیدی چشم‌هاش به زردی می‌زد. کت و شلوار بر تنش زار می‌زد و غبار غمی بر اندامش نشسته بود که چندان غریبه نبود. حالا دیگر آرزوهای جوانی را پی نمی‌گرفت و تنها به این دل خوش داشت که خوانده شود. برای همین هم آماده می‌شد. سردبیر گفته بود: «تصمیم داریم مجموعه داستان «باغ عشق» شما را به چند زبان زنده‌ی دنیا ترجمه کنیم». نام مجموعه را از یکی از شعرهای ویلیام بلیک برداشته بودم.

«به باغ عشق رفتم

و دیدم آنچه را که از پیش ندیده بودم

دیدم در میان باغ

در چمنزاری که تفرجگاه من بود

کلیسایی ساخته بودند

درهای کلیسا را بسته

و روی آن نوشته بودند تو هرگز نباید

پس به گرد باغ در گردش آمدم

به هوای آن همه گل که در باغ عشق می‌روید

اما دور تا دور، بر جای گل

همه سنگ‌های گور دیدم

و کشیشان، همچون غراب در جامه‌های سیاه

به این سوی و آن سوی روان

و هم آنان

شادی‌ها و آرزوهای مرا با بندهایی از پیچک خشک بستند

و به گوشه‌ای انداختند»

این قطعه شعر هیچ‌گاه در هیچ یک از چاپ‌ها در مقدمه قرار نگرفت. از این رو آن مجموعه برایم خاری بود که در پوست خلیده و بیرون نمی‌آید. همیشه خیال می‌کردم بی آن شعر هیچ کدام از داستان‌های مجموعه کامل نیستند و برای یک نویسنده‌ی تازه‌کار این بدترین ضربه است. حالا پس از قریب به پانزده سال، ضعیف‌ترین کار یک نویسنده مجوز می‌گیرد که فراتر از مرزهای زبانی‌اش هم به پرواز درآید.

نویسنده‌اش هم که با خود غریبه شده بود، درب منزل گشود و اجازه داد تا باد سرد و خشک پاییزی دوباره زنده‌اش گرداند. کوچه‌ها همان بودند و عابران هم. شاید در این مدت ـ یک سال ـ اندکی ظاهر برخی چیزها عوض شده بودند ولی این در برابر تغییری که من کرده بودم، هیچ نبود. می‌دانستم این پیری نابه‌هنگام زاده‌ی غمی است که خود مسببش بودم. این‌که با رجوع به گذشته‌ام دچار اندوهی می‌شدم که هیچ چاره‌ای نداشت. بله، خوب یا بد بسیاری از وقایع از سر من گذشته بود و حالا وقتی که می‌خواستم مرورش کنم یا دچار دلتنگی می‌شدم و یا شرم و حسرت.

سردم شد. دست نگاه داشتم و یکی از آن تاکسی‌های زرد رنگ را متوقف کردم. راننده با حالتی از استیصال نگاهم کرد، انگار کنی اگر می‌گفتم مسیرم قاف است هم چاره‌ای نداشت جز این‌که به مقصد برساندم. بین ما همان گفتگوهای راننده-مسافری رد و بدل شد. این‌که راننده همان اول کار پرسید: «مسافر دیگری هم سوار کنم؟». آن‌قدر همه چیز و همه کس برایم ناآشنا و در همان حال بی‌تفاوت بود که پاسخ دادم: «هر طور که صلاح می‌دانی».

برگ‌های زرد و خشکیده‌ی درخت‌ها که اطراف‌شان ریخته بودند و آفتابی که تابش‌اش ابداً گرم نمی‌کرد، به شهر و چهره‌ها حالتی مغموم داده بودند. عابران به کندی گام برمی‌داشتند، تا شاید از سیلی بی‌رحم باد در امان بمانند. راننده رادیو را روشن کرده بود و آهنگی از مرضیه با صدایی ضعیف فضای داخل ماشین را به ژرفنایی از تأسف می‌برد. و این من دیگرگون‌شده، زل مانده شده بود به شاخه‌های درختان که شباهتی عجیب به حیوانات دریایی پیدا کرده بودند. همان‌ها که دست و پاهای بی‌شمار خود را به اطراف دراز می‌کنند و بی حرکت انتظار شکار را می‌کشند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا این هارمونی غم کامل‌تر شود.

راننده نگاهش که به لب‌های سیاه من افتاد، سیگاری از جیب بیرون کشید. بعد هم پاکت را به سمت من دراز کرد.

با خنده‌ای که فضای سیاه و بی‌دندان داخل دهانش را نشان می‌داد، گفت: «این مثل غذای داخل هواپیماهاست، یعنی به کرایه ربطی ندارد».

طنز بی‌نمکش را با فندک آتش به دهان، زیر سیگار گوشه‌ی لبش، پاسخ گفتم. سیگاری هم از پاکت بیرون کشیدم و همین جوری زیر لب گذاشتمش.

دستگاهی روی سینی ماشین بود که بی‌شک یکی از دل‌خوشی‌های بزرگ زندگی‌اش به حساب می‌آمد. مسیریاب را هر چند صد متر یک بار نگاهی می‌انداخت و صدایش را بلندتر می‌کرد. صدای ضبط‌شده‌ی دختری، خیابان‌هایی را که واردش می‌شدیم، نام می‌برد و سپس بهترین مسیر انتخابی را ذکر می‌کرد. مثلاً می‌گفت: «چهارصد متر جلوتر دوربرگردان است یا خروجی فلان را انتخاب کنید». راننده پک‌های بی‌حالی به سیگار می‌زد و گه‌گاه لبخندی شرارت بار به لب می‌آورد.

از من پرسید: «شما که شاعر هستید، حتماً جواب سؤال من را می‌دانید».

جواب دادم: «من شاعر نیستم».

بلافاصله گفت: «آقا من سی سال است که راننده‌ی تاکسی هستم، فقط خواربار فروشی‌ها اندازه‌ی ما راجع به شغل مشتری‌هاشان اطلاعات دارند».

گفتم: «در هر حال شاعر نیستم».

نه علاقه‌ای به سؤالش داشتم و نه پیش‌بینی نسبتاً موفقش نظرم را جلب کرد. راننده اما ول‌کن نبود.

گفت: «من عاشق زنی هستم که این توست». و با سبابه‌ دستگاه را نشان داد.

ادامه داد: «سؤال من این است: چطور می‌شود آدم عاشق کسی باشد که هیچ شناختی ازش ندارد. نه دیده‌اش و نه می‌داند کجاست... یعنی آقا اگر این دستگاه خدای نکرده ایرادی بکند، آن روز کسب و کار تعطیل است که هیچ، خودم هم پنجرم. باور کنید اصلاً دلم نمی‌خواهد ببینمش یا چی... با این حال عاشقش هستم. شما منظور مرا می‌فهمید؟»

شانه‌ بالا انداختم. شیخ صنعان عاشق ترسای مدفون در فن‌آوری شده بود.

با اکراه پاسخ دادم: «یک فیلسوف دیگر هم مثل شما دچار این حالات شده بود... جناب افلاطون»

- حق با شماست. سی سال بی چراغ گشتن دور این شهر هر کسی را فیلسوف می‌کند.

دیگر چیزی نگفت. کمی بعد به محل قرار رسیده بودم.

این همه مقدمه‌چینی توجیهی است برای رفتاری که داخل کافه داشتم. در واقع قرار ملاقات با سردبیر کمی مشکوک به نظر می‌رسید. این‌که سردبیر به جای آن‌که مرا در دفترکار نورگیر و دلبازش بپذیرد، چنین مکانی را انتخاب کرده بود، سوءظن هر آدمی را برمی‌انگیخت. سقف کوتاه و محیط تقریباً تاریک کافه و مشتری‌هایی که هرکدام سیگاری به لب داشتند و دود می‌کردند، مرا به یاد باراندازهایی می‌انداخت که در مه غلیظی فرو رفته و قاتلی را در خود پنهان ساخته‌اند. قاتل تمام تلاش خود را می‌کند که شبیه دیگران جلوه کند، با این حال وقتی نور مهتاب بر تیزی چاقوی نقره‌اش می‌افتد، برقی ناگهانی چشم‌ها را به سمتش برمی‌گرداند. او اما فرز و تند، شکم مقتول را می‌درد و جنازه‌اش را در آغوش می‌کشد. گویی دو دوست قدیمی پس از سال‌ها به هم رسیده‌اند و حالا سعی دارند دلتنگی خانه‌کرده در قلب‌ها‌شان را با در آغوش کشیدن یکدیگر به‌در کنند.

سردبیر را نمی‌شناختم. سال‌ها بود که با مجله‌شان کار می‌کردم. با این حال هیچ‌گاه فرصتی دست نداد که حضوری گپ‌وگفت داشته باشیم. البته من علاقه‌ی چندانی به مجالست و مؤالفت با هم‌پالکی‌هایم نداشتم، آن‌ها هم اصراری بر این کار. او مرا از طریق داستان‌هام می‌شناخت و من ویراستاری کم‌نظیرش را می‌ستودم. بیش از این هم هیچ‌کدام نیازی نمی‌دیدیم. تا وقتی که تلفنی با هم صحبت نکرده بودیم، گمان می‌کردم سردبیر و ویراستار مجله زن است. واژگانی که برمی‌گزید و نامی که برای خود انتخاب کرده بود، مرا متقاعد می ساخت، که با زنی باهوش طرف هستم که شناختی کافی از زندگی و درونیات مردان دارد.

کافه در طبقه‌ی فوقانی بود. ابتدا وارد سالنی می‌شدی که دورتادورش را فروشگاه‌ها گرفته بودند. همه جور کسب و کار: آجیل‌فروشی، لوازم ورزشی، کتاب‌فروشی و لوکس‌فروشی. این‌ها چیزهایی بود که در نگاه اول توجه‌ام را جلب کرد. وسط سالن هم پله‌هایی مارپیچ‌شکل به طبقه‌ی دوم می‌بردت. فضای پله‌ها به قدری کم بود که در آن واحد فقط یک نفر می‌توانست از آن بالا رود. بالا رفتم. وارد محوطه‌ی گردی شدم که پاگرد به حساب می‌آمد. پنج در کازینویی، به اتاق‌هایی باز می‌شد که خود دوایری بودند، دور این دایره‌ی اصلی. کسی به استقبالم نیامده بود و چاره‌ای نداشتم جز این‌که از تک تک این درها عبور کنم و «دانا عالمی» را بیابم. گرچه حتا اگر با عبور از در اول هم به اتاقی که او در آن‌جا بود می‌رسیدم، چیزی عوض نمی‌شد. این دانا بود که بایستی مرا می‌یافت، با این وجود من به دنبال او می‌گشتم.

پاگرد را با سنگ گرانیت تیره‌رنگی فرش کرده بودند و پنچ پیکانی که رنگ‌های متفاوتی داشتند به سمت اتاق‌ها گسیل می شدند. مسلماً سازنده‌ی چنین بنایی ابداً قصد ایجاد یک محیط آرام و صمیمی را نداشته است. اتاق‌های گرد و بی‌گوشه، سقف کوتاه و هالوژن‌های سقفی مخصوصی که تقریباً قهوه‌ای‌رنگ بودند، هدفی جز ایجاد اضطراب نداشتند. همین که به بالای پاگرد می‌رسیدی نوعی از گیجی وجودت را می‌گرفت. چرا که هیچ کدام از پنج اتاق مزیتی بر دیگری نداشتند و تنها این رنگ پیکان‌ها بود که انگار می‌خواست بگوید: امروز این اتاق مخصوص توست.

رنگ پیکان‌ها این‌گونه بود: سفید، زرد، آبی، سرخ و سبز.

نور حاکم بر فضا خلوص رنگ‌ها را گرفته بود و شاید هم کدرشان می‌کرد. برای همین مجبور شدم، قاب عینک را روی پل بینی‌ام جابه‌جا کنم، بل‌که این شانس و اتفاق برای برگزینی رنگ، کمکی هم از بینایی‌ام گرفته باشد. سپید را انتخاب کردم نه برای آن‌که با حال و هوای آن لحظه‌ام همخوانی داشت، بل‌که به این دلیل که در آن وقت به این رنگ احساس نیاز بیش‌تری می‌کردم.

چیدمان اتاق هم به غریبی ظاهرش بود. چهار کاناپه‌ی دیواری با میز باریکی که جلوشان بود، چهار برش از دایره بودند. میزها به قدری باریک بودند که تنها جا برای گذاشتن یک فنجان قهوه و یک بشقاب مثلاً پای سیب داشتند. برخلاف دیگر کافه‌ها افراد نمی‌توانستند روبه‌روی هم بنشینند. قاچ خالی را انتخاب کردم و نشستم. دختر و پسر جوانی در شعاع مقابلم کنار هم نشسته بودند. دختر سیگار به سیگار می‌گیراند و پک‌های عصبی می‌زد. پسر اما به هواکشی که بالای سر من قرار داشت، خیره شده بود و هر از چندی آه می‌کشید. دو مرد هم روبه‌روشان نشسته بودند. موضوع بحث‌شان حول مقاله‌ای می‌گشت که در روزنامه خوانده بودند و به گمانم اتفاق نظر داشتند. قوس کناری من زن جوانی را دربرگرفته بود که لبخند از لبانش محو نمی‌شد. انگار یک اعتراض باشد به هرچه بدبختی است.

مردی که بعد از ربع ساعت وارد این اتاق شد و دو فنجان قهوه به دست داشت، دانا عالمی بود. همین که دو لته‌ی در را با فشار لمبرش گشود و یک‌بری وارد شد، سلامی دوستانه به همه داد. بعد رو به من کرد.

- آقای منزوی زیاد که معطل نشدید!!؟

جواب دادم: «این‌جا آن‌قدر عجیب است که متوجه گذر زمان نشدم... نمی‌دانم اما گمان می‌کنم ربعی از دایره‌ی زمان یا چیزی در همین حدود».

- بسیار خب، من در اتاق آبی بودم، فکر کردم شاید این‌جا آمده باشید... خوشحالم که اشتباه نکردم.

دانا تقریباً هم‌سن و سال من می‌زد. با این فرق که هنوز خوش‌بنیه بود و چشم‌های روشنش برق می‌زد. قد بلندی داشت و سعی می‌کرد خوش‌برخورد باشد.

کنار من نشست و دستم را به گرمی ولی محکم فشرد. شاید اگر یک روز دلیلی برای انزوای خود بتراشم، همین فشار محکم دست که اسمش مردانه دست دادن است، به نظرم خودم مناسب بیاید. یک‌باره چندین سؤال به ذهنم خطور کرد. سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم، اگرچه بعید می‌دانستم تا به آخر بتوانم این روند را ادامه دهم.

گفتم: «صاحب این مکان را می‌شناسید؟»

- نه، چطور؟

- گمان می‌کنم یکی از آن دیوانه‌ها باشد که در خیابان راست راست می‌گردند و اسحله‌ی گرم هم دارند. این جور آدم‌ها همیشه برایم جالب بودند... معمولاً دم به تله نمی‌دهند و احترام‌برانگیزند... با این وجود یک روز خبر می‌آید که در پستوهای خانه‌شان کلی جنازه است... می توانم حدس بزنم وقتی طناب دار را بر گردنش می‌اندازند، لبخند می‌زند و شکلک در‌می‌آورد.

دانا قهقهه زد. زنی که روبه‌روی‌مان نشسته بود، جواب قهقهه‌اش را با ریسه‌رفتنی داد.

- کیف من در اتاقک روبه‌روست... امیدوارم وقتی می‌آورمش یکی دیگر از آن افکار ماخولیایی‌تان را بشنوم... آقای منزوی به عقیده‌ی من داستان‌نویسی کلاً شما را از زندگی واقعی جدا ساخته... البته این خیلی خوب است... حتا می‌توانم بگویم عالی‌ست... هرچه نباشد، حرفه‌ی شما داستان‌نویسی‌ست... تخیل وارونه‌نگاری و البته شعبده‌بازی.

پیش از آنکه ربط شعبده‌باز را با داستان‌نویس بدانم، دانا غیب شده بود. دوباره برگشت. این بار کیف چرمی‌اش را با کلی پوشه و کاغذ همراه داشت.

کاغذها را نشانم داد.

- این‌ها داستان‌هایی‌ست که هر روزه دریافت می‌کنیم. شاید باورتان نشود، اما من به این باور رسیده‌ام که توی شهر ما همه داستان‌نویس شده‌اند.

جواب دادم: «ایرادی دارد؟»

- البته که نه، فقط اگر قرار باشد همه داستان بنویسند، خب این قهوه را که آماده خواهد کرد؟

- یک فرضیه‌ی قدیمی هست... این‌که به تعداد آدم‌های روی زمین داستان هست، شاید هم بیش‌تر.

دانا قهوه‌اش را برداشت. من هم به تبع او همین کار را کردم. قهوه‌ی تلخ‌مان را نوشیدیم. حساسیت من به تئین فوراً ضربان قلبم را بالا برد. علاقه داشتم هرچه زودتر از شر این مکان ناامن خلاص شوم. آدم‌های آن‌جا انگار دست‌چین شده بودند که یک کار را انجام دهند. دو مرد هنوز راجع به مقاله صحبت می‌کردند. زن دست از لبخندزدن برنمی‌داشت و البته نگاه خیره‌ی پسر و سیگارهای پیایی دختر هم بود.

دانا با نگاه‌داشتن کف دست رو به صورتم، اعلام کرد چند لحظه‌ی دیگر بایستی منتظر بمانم. از اتاق خارج شد و این بار با دو لیوان آب خنک بازگشت.

گفت: «آقای منزوی اولاً که همه‌ی این داستان‌ها خوب نیستند، در ثانی ترس من از این است که همه‌ی نویسنده‌ها مثل شما شوند».

جرعه‌ای از آب یخ را پایین دادم.

پرسیدم: «متوجه منظورتان نمی‌شوم».

- البته، البته... فکرش را بکنید همه‌ی این آدم‌ها بخواهند به کنجی بروند و تماس‌شان را با عالم بیرون قطع کنند... البته من هم مثل خیلی دیگر بر این باورم که این خلوت نیاز اولیه‌ی هر نویسنده‌ای است... با این حال خلوت بیش از اندازه هم فرد را منقلب می‌کند... من خودم بر این باورم که آدم‌هایی که زیاد گوشه‌گیری می‌کنند با اجنه و ارواح خبیث سر و کار دارند.

جمله‌های دانا بیش از آن‌که شبیه یک ویراستار حرفه‌ای باشد به عوام می‌مانست. مدام از «بر این باورم» و «البته» استفاده می‌کرد و کم‌کم مرا به شک می‌انداخت که با کسی دیگر ملاقات کرده‌ام. این کافه‌ی عجیب با آدم‌هایی عجیب‌تر، ویراستاری که به خوبی صحبت نمی‌کند و بیش از هر چیز همین جمله‌ی آخر. مقاله‌های بسیاری را تا به حال از دانا عالمی خوانده بودم. او فردی پوچ‌گرا بود و به شدت با خرافه‌ها مبارزه می‌کرد.

با تمسخر پرسیدم: «اجنه و ارواح؟»

- بله البته... کار نویسندگی مگر خلق نیست؟

گفتم: «گمان می‌کنم این طور باشد».

- بر این باورم که هر داستان‌سرا دقیقاً چیزهایی را می‌نویسد که جایی از ذهنش را اشغال کرده... همین طور تمام شخصیت‌هایی را که خلق می‌کند رونوشتی از خودش هستند.

- شاید این طور باشد ولی این‌ها چه ربطی به رابطه‌ی من با از ما بهتران دارد؟

کیف چرمی‌اش را گشود و کتاب من را درآورد. خوب! داشتیم به جاهای بهتر ماجرا نزدیک می‌شدیم.

دانا گفت: «البته شاید حق با شما باشد... این‌جا را که می‌ساختم به عمد، چنین معماری‌ای برایش در نظر گرفتم... بر این باور بودم که فضاهای گوشه‌دار آدمیزاد را به رخوت فرو می‌برند... علی‌الخصوص وقتی دو نفر روبه‌روی هم می‌نشینند و مدتی همین جوری به هم زل می‌زنند، می‌شوند آینه‌ی همدیگر... در واقع به جای این‌که خودشان را افاده کنند آن دیگری را نشان می‌دهند... البته بیش‌تر شبیه آینه‌ی سفیدبرفی می‌شود... هه هه... این می‌خواهد آن را بهتر و زیباتر نشان دهد، آن این را... حالا فکر کنید هرچه که تلاش می‌کنند صادق‌تر باشند، بیش‌تر دروغ می گویند... در نهایت هم آن چیزی را ابراز می‌کنند که طرف مقابل‌شان دوست دارد».

گفتم: «برای این فرضیه‌ی عجیب جوابی ندارم».

دانا بی‌قرار شده بود. درست مثل من که می‌خواستم هرچه سریع‌تر از شر جادوی این مکان خلاص شوم. هراز چندی حس می‌کردم، اتاق دارد دور خودش می‌گردد و این آن‌قدر آهسته اتفاق می‌افتد که احساس من عاجز از درکش است. اما بدتر از همه این‌که: دیوانه‌ی صاحب این بنا دانا عالمی بود.

کتاب را باز کرد. پنجمین مجموعه را انتخاب کرده بود. داستانی بود به نام رؤیای آخر.

دانا گفت: «خب؟»

گفتم: «داستان خوبی است، من که دوستش دارم، شما بر چه باورید؟»

- البته داستان خوبی هست. همان زمان که ویرایشش می‌کردم هم براین باور بودم... فقط... فقط می‌خواهم بگویم شما با من چندان صادق نیستید.

ابرو در هم کشیدم. لب پایینی را چند باری به دندان گرفتم و پوستش را کندم. از کودکی هر وقت که مضطرب می‌شدم همین کار را می‌کردم. اما حالا زمان میدان خالی کردن نبود.

با حالتی از سؤال و اعتراض گفتم: «چطور است با هم رو بازی کنیم آقای عالمی! البته به این شرط که شما هم بر این باور باشید... خب من آماده هستم که سؤال‌های واضح شما را واضح‌تر پاسخگو باشم».

دیگر مثل عالمی آموخته بودم که وقت حرف زدن به صورت طرفم خیره نشوم. کار سختی هم بود. بایستی روی کاناپه‌ی راحتت یک‌بری می‌شدی و یا گردن کج می‌کردی... در مورد دانا هم نتیجه چندان تفاوتی نداشت... او وقت حرف‌زدن یا خیره می‌شد به صورت دختر سیگاری و یا زن همیشه خندان.

دانا گفت: «البته البته... پس به عنوان سؤال اول: این داستان را از کجا گیر آوردید؟»

- بسیار خب... اعتراف می‌کنم... این مجموعه داستان به روزهای اول نویسندگی من برمی‌گردد... هنوز سبک و سیاق نوشتاری خود را پیدا نکرده بودم... از سوی دیگر بورخس تأثیر عجیبی بر افکارم گذاشته بود... بسیاری از داستان‌هایی را که می‌نوشتم شبیه داستان‌های او می‌شد... تمام داستان‌های این مجموعه این گونه‌اند... در مورد این داستان به خصوص می‌توانم بگویم...

دانا اجازه نداد جمله‌ام را به آخر برسانم:

- در سه نوبت اخیر مجله هر وقت از شما داستانی خواستیم، همین را فرستادید...

گفتم: «من از علوم رایانه‌ای سررشته ندارم... داستان‌های کوتاهم را برادر‌زاده‌ام برای نشریات ارسال می‌کند... من ابداً دخالتی ندارم... او داستان‌های مرا ماه به ماه تایپ می‌کند و برای شماها پست الکترونیکی... با این حال من از طرف ایشان هم عذر می‌خواهم.

چشم‌های روشن دانا در چشم‌خانه می‌گردید و هر لحظه که سپری می‌شد، این دوران و فوران خشم شدت می‌یافت.

- البته البته بهانه‌ی خوبی است... پس اجازه بدهید که من باز هم صداقت به خرج بدهم بل‌که چیزی به ذهن‌تان خطور کرد؟

دانا مجدداً به سراغ کیفش رفت که مثل کمد آقای گوفی بود. از بین کاغذها و مقاله‌ها و مدارک، قطعه عکسی ۱۵×۱۳ در آورد. عکس را به دست من داد. درست زمانی که عکس را به دست گرفتم، مسافرین دیگر این دایره‌ی مرموز از جای برخاستند. اول از همه آن دو مرد و بعد پسر و دختر، سر آخر هم زن خندان. از اتاق خارج شدند و من تک تک پایین رفتن‌شان از پله‌ها را نه با چشم که با صدای گام‌هاشان می‌دیدم. حالا تقریباً مطمئن بودم که ترجمه‌ی کتاب بهانه بود. این‌جا اتفاقی می‌افتاد که من از آن کاملاً بی‌خبر بودم. باری سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم. خیره شدم به عکس. دختری بود تقریباً بیست ساله. زیبا با چشم‌هایی درشت و روشن که به آبگیرهای جنگلی می‌مانست. لب‌های بزرگ و برگردانش انگار که می‌خواسته چیزی بگوید و عکاس پیش‌دستی کرده و دکمه را فشرده است. عکس قدیمی بود. شاید برای ده-پانزده سال گذشته.

دانا گفت: «آشناست، نه؟»

- نه فکر نمی‌کنم آشنا باشد... آقای عالمی بهتره این بازی را زودتر تمام کنید.

- البته البته.

دانا در کیفش را بست. پوشه‌هایی را که روی میز بود دو دسته کرد. کیف را برداشت و از جا برخاست. رفت و مقابل من ـ جای زن خندان ـ نشست. حالا بیش‌تر شبیه دفتر کار شده بود. دانا آرنج‌هایش را روی میز ستون کرد و چانه‌اش را چسباند به کف دست‌هایش.

گفت: «پوشه‌ی سمت راستی داستان‌های شماست... پوشه‌ی سمت چپی داستان‌های همین عکس».

یکی از داستان‌های دختر در عکس را برداشتم. دختر هم مثل من هنوز خودش را با فن‌آوری تطبیق نداده بود. داستان‌ها را با قلم نوشته بود. با این حال کاغذها کهنه شده بودند و زردرنگ. برخی از صفحه‌ها انگار سایش پیدا کرده‌بودند و هر لحظه ممکن بود از کمر بشکنند. چند سطر ایتدایی داستان را خواندم. به سرعت به سراغ صفحه‌ی آخر رفتم. زیر داستان تاریخ خورده بود. دقیقاً پانزده سال پیش دختر داستانی را نوشته بود که من چندین سال بعد نوشته بودم. حالا واقعاً لازم بود که توضیحی ارائه کنم. قسم می‌خورم که این دختر را در تمام عمرم ندیده بودم. بالاتر از آن هیچ وقت دزدی ادبی نکرده‌ام. البته گاهی مسخ متنی شده بودم. ولی این... نه این... واقعاً بایستی بگویم من این کاره نیستم.

به دانا نگاهی انداختم. گفتم: «حالا می‌خواهید مرا دستگیر کنید».

- البته... هم شما را و هم این خانوم را.

- این خانوم را برای چه؟

- آقای منزوی بازی تمام شده است... من در مرگ این زن هیچ تقصیری ندارم، البته اگر مرده باشد... نمرده درسته؟

حالا دیگر واقعا‌ً هیچ چیز از حرف‌های این مردک روانی نمی‌فهمیدم. درون اتاق احساس خفگی می‌کردم. حاضر بودم بدترین کارهایی را که کرده‌ام اعتراف کنم ولی از این اتاق بیرون شوم. فکر کردم اگر نگارش رمانم را در این اتاق آغاز می‌کردم حتماً به نتیجه می‌رسید. به راحتی می‌توانستم همه‌ی خودم را، همه‌ی این سال‌ها را بنویسم و هیچ ابایی هم نداشته باشم.

گفتم: «همه چیز را اعتراف خواهم کرد... ولی یک شرط دارد... همه چیز را باید راجع به این دختر بدانم».

دانا جواب داد: «البته... هرچند که بر این باورم که شما همه چیز را بهتر می‌دانید... اولین کسی که برای دفتر مجله تسلیت فرستاد خود شما بودید... الیته آن موقع هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم که این دختر خودش را زنده به گور کرده».

دانا برای هر چیزی یک مدرک داشت. دست داخل کیفش کرد و پیام تسلیت مرا در آورد... برخاست. پیام را روی پوشه‌های داستانی من گذاشت.

ادامه داد: «از آن تاریخ به بعد شما حتا یک داستان هم ننوشتید... هرکس دیگری جای من بود دو به شک می‌شد... البته در مورد جنسیت شما... ولی من هیچ مشکلی نداشتم... البته بیش از هر چیزی خوشحال بودم که دختر زنده است و آن کسی که خودش را زنده به گور کرده کس دیگری بوده...»

حرف‌های دانا را قطع کردم.

- هیچ چیزی دستگیرم نشد.

دانا از کوره در رفته بود. گفت: «خب پس تصمیم گرفتید دخل منُ بیارید... البته البته فکر همه جاش را همه کردید... بسیار خب از اول».

ادامه داد: «این دختر مثل یک ماشین تولید پول داستان درمی‌آورد... هفته‌ای یک بار می‌آمد دفتر نشریه و به‌اندازه‌ی یک مجموعه داستان می‌آورد... این همه داستان نوشتن کار آدمیزاد نیست... البته اگر باشد هم من براین باورم که آدم با اجنه ارتباط دارد».

گفتم: «شما با مقاله‌هاتان زمین تا آسمان تفاوت می‌کنید».

دانا بینی‌اش را بالا کشید: «خب این دختر خیلی زیبا بود... من هم آن زمان تازه ازدواج کرده بودم... در پی نیک‌نامی بودم... می‌خواستم این‌جا نیاید... متوجه منظورم می‌شوید؟... البته داستان‌هاش که بعداً شد داستان‌هات خوب بودند و قابل چاپ ولی من ردش می‌کردم... می‌خواستم منصرفش کنم... ولی پافشاری می‌کرد... یک روز بهش گفتم تمرکز نداری، باید مدتی از مردم دور باشی... همان موقع زیر دستم عکس غاری بود که به تازگی اطراف شهر پیدا شده بود... عکش را بهش نشان دادم گفتم: «باید مدتی بروی این‌جا حتماً بهت کمک می‌کند». من واقعاً شوخی می‌کردم... یعنی می‌خواستم حالیش کنم که نمی‌خواهم ببینمش... ولی رفت... رفت توی غار و خودش را زنده به گور کرد... البته که نکرد... بعد شما با هم دست به یکی کردید که من را دیوانه کنید... همه جا هست، هر روز که از این‌جا می‌آم بیرون دم در توی ماشینش نشسته و چراغ می‌ده.... براین باورم بر این باورم که... باید این بازی لعنتی‌تان را تمام کنید.... متوجهی».

گیج و منگ بودم. بی‌اراده از جا برخاستم. دانا هنوز داشت تهدید می‌کرد. وحشت عجیبی به جانم رخنه کرده بود. نمی‌توانستم به اطراف نگاه کنم. ماشینی را که دانا می‌گفت دم در کافه دیدم. به من هم چراغ زد. با تمام قوا شروع به دویدن کردم. در حالی که به یقین می‌دانستم هیچ‌گاه دیگر داستانی نخواهم نوشت، مگر این‌که خودم را نمایش دهد. لااقل خودم را به خودم بیش‌تر بشناساند.

علی زوار کعبه