شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

عمران نام کوچک خنده های مردم است


عمران نام کوچک خنده های مردم است

همه فکر می کردند دوست صمیمی او هستند هرکس را می دیدی در هر حوزه ای از تقسیم بندی های شعر و ادبی بود عمران را رفیق گرمابه و گلستان خودش می دانست

همه فکر می کردند دوست صمیمی او هستند. هرکس را می دیدی در هر حوزه ای از تقسیم بندی های شعر و ادبی بود عمران را رفیق گرمابه و گلستان خودش می دانست. روز تشییع جنازه اش از خانه هنرمندان درست یادم هست، خیلی ها بودند و اتفاقا همه متاثر بودند از این که یکی از دوستان صمیمی شان را از دست داده اند. عمران را چه با کسره می نوشتی چه با ضمه باز عمران بود، آدمی که درونش خود را می سوزاند و بیرون اش دیگران را، دیگرانی که گاه به او زخم می زدند.

عمران نام کوچک خنده های مردم است.

این جمله را رسول یونان گفت; در یکی از همین گفت و گوهایی که چند روز پیش در سالمرگش با باشگاه خبرنگاران انجام داده بود. به «غنجی» گفتم به «یونان» بگوید حرفی نزند که دلمان دوباره تنگ شود، اما نشد، باز یاد حرف ها و شوخی هایش افتادیم. خودش همیشه می گفت: «نامم عمران است و فامیلم صلا حی. نام کوچکم را عمویم مرا انتخاب کرده است; از قرآن و سوره آل عمران، ترک ها به من می گویند عیمران و فارس ها گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم می کنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج می مانند که نامم را به لا تین با E بنویسند یا با O . هر کس هر طوری دوست دارد بنویسد و بخواند.»

دهم اسفند ۱۳۲۵ در تهران متولد شده ام. چهار راه گمرک امیریه، البته نه وسط چهارراه اگر چه گفته اند خیرالا مور اوسطها!) و اما زندگی ادبی و هنری من. قدیمی ترین شعر و نوشته ای که از خودم پیدا کرده ام، تاریخ پنجشنبه ۳۷/۱۱/۳۰ را دارد و برخلا ف تصور خواننده، خیلی غم انگیز است.» عمران از زندگی اش در تبریز می نویسد و این که شعری برای خواهرش پروین می نویسد، خواهری که به سختی بیمار شده بود. بعد از مدتی زندگی در تبریز پدرش مرحوم می شود و به تهران باز می گردند به جوادیه. «با دوچرخه قراضه از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می رفتم. روزی دوچرخه ام پنچر شد، سرراهم در جوادیه دوچرخه سازی بود، برای پنچرگیری به آنجا رفتم، دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه ساز پرسیدم شعر مال کیست؟ گفت مال خودم، دوچرخه ساز شاعر بود و اسمش رحمان ندایی. با هم دوست شدیم و رفت و آمد پیدا کردیم. به خانه هم می رفتیم وشعر می خواندیم هم از خودمان، هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب می رفت، از طریق او خلیل سامانی (موج) دعوتنامه ای برای من فرستاد. او دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن. جلسات انجمن هفته ای یک بار تشکیل می شد; در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه، اولین بار که به انجمن رفتم در بسته بود و هنوز هیچ کسی نیامده بود.

دیدم از سرکوچه پیرمردی با کلا ه لبه دار و بارانی و کیفی چرمی دارد میآید. پیرمرد آمد و دم در ایستاد و از من پرسید «با کی کار داشتی»؟ گفتم با «آقای موج».

خودش را معرفی کرد و گفت: «من فرات هستم، فرات بی موج نمی شود، الا ن موجش هم می رسد.»

دو دقیقه بعد «موج» هم آمد، سامانی برای این که نشانی را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر می خواند «کوچه ماه، پلا ک سی و سه» و «کوچه ماه، کاشی سی و سه» که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تاثیرات وزن است. از همان انجمن صائب پای مان به انجمن های دیگر باز شد.

با منزوی پیاده روی می کنیم ما...!

«یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد می آمدم با حسین منزوی آشنا شدم» این ها را عمران صلا حی می گوید و ادامه می دهد: «جوانی لا غر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه عمویش در جوادیه زندگی می کرد و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمن های ادبی من و منزوی را با هم می دیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم:

با منزوی پیاده روی می کنیم ما

خود را بدین وسیله قوی می کنیم ما!

این دوستی تا جایی پیش رفت که کاظم سادات اشکوری درباره این دو دوست گفته بود:

دستت چو نمی رسد به عمران

دریاب حسین منزوی را...!

روزی یکی از بچه های شیطان جوادیه با سنگ زد یکی از پره های دوچرخه ام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی «توفیق». روزنامه را نمی خریدم. از روزنامه ای که توی جوی آب پیدا کردم نشانی اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم نامه ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلا ن شماره چاپ شده است، هر چه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره توفیق در خیابان استامبول. از سال ۴۵ عضو هیات تحریریه روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق، بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را خیلی مدیون برادران توفیق می دانم. چه روزگار خوشی داشتیم. در توفیق با پرویزشاپور آشنا شدم. از طریق شاپور هم با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستی ام با شاپور تا پایان عمرش ادامه داشت. سال ۴۵ در زندگی هنری من نقطه عطفی بود. سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور بعد از این که از سربازی آمده بود، بعد همکار رادیو و تلویزیون شد. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی و دیگران آشنا شدم. دیگر از چه بگویم، از منوچهر آتشی بگویم که حقی بزرگ به گردن من دارد، از حمید مصدق بگویم که همیشه از ما به مهربانی یاد می کرد، از سیمین بهبهانی بگویم که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار می کنم. واقعا نمی دانم که از که بگویم. خوبان همه جمع اند بروم و کمی اسفند دود کنم.»

این حرف های عمران صلاحی بود. عمرانی که حرف های دلش غریب بودند و خودش غریب تر. اگر پای صحبت هایش می نشستی می فهمیدی دلش از کجا خون است اما این قدر با خنده و طنز حرفش را می زد که بعید بود از ته دل به خنده وادارت نکند. در شعر «من بچه جوادیه ام» که یکی از مطرح شعر های روزگار سرودنش شد می گوید:

از روی پل که می گذری

غم های سرزمین من آغاز می شود

ای خط راهآهن ای مرز

با پرده های دود

چشم مرا بگیر

یک روز اگر به محله ما آمدی

همراه خود بیاور چترت را

این جا هوا همیشه گرفته است

اینجا همیشه ابر است

اینجا همیشه باران است

باران اشک

باران غم

باران فقر

باران کوفت

باران زهرمار

اینجا همیشه هوا بارانی است.

● عمران جان طنزهایت را از کجا در می آوردی

یکی نبود به این مطبوعاتی های قدیم و جدید بگوید این همه اشکال و غلط در نوشته هایتان برای چیست، یکی بعد پیدا شد و گفت: طنزنویس ها هم باید نان بخورند. صلاحی معتقد بود اگر مطبوعات را از صفحه هستی حذف کنند من کم می آورم. این روزها مطبوعات پر از ضد و نقیض است و این کار و بار بچه های طنز نویس را سکه کرده است. در واقع طنز زیر دست و پا ریخته فقط باید جمعش کرد. طنزنویس باید نگاه دقیقی داشته باشد. طنز حاصل تضادها و تناقض هاست و دنیای ما پر از تضادها و تناقض هاست. دنیای معاصر پر از تناقض است. مخصوصا راه رفتن در خیابان. حرف ها با اعمال جور در نمی آید. همه اینها طنز است. مثل آدمی است که کراوات زده و با دمپایی و زیرشلواری کنار خیابان ایستاده است. اصلا شما مجلات و روزنامه ها را ورق بزنید نیازی به مجله فکاهی نخواهید داشت، پر از طنز است، غش می کنید از خنده.

● مفتون امینی و عمران

عمران کسی بود که همه را دوست داشت و همه نیز او را دوست داشتند اما بین آنها تفاوت و فرقی نمی گذاشت. مثل آفتاب ظهر روی پهنه ای از آب ها، سنگ، گل ها و علف ها... او با کردها و کردانه تر از فارس ها با ترکمن ها و ترکمانه تر از ترک ها بود. او فاصله را باور نداشت، رودها را فارغ نمی دید و سلیقه ها را چیزی بیشتر از تجزیه آفتاب به رنگین کمان نمی دانست.

● پوران فرخزاد و عمران

می دانی از لحظه ای که خبر رفتنت را شنیده ام به بستر افتاده ام و نمی توانم دست و پایم را تکان دهم، جوری که انگار فلج شده ام، آن هم با این قلب دیوانه که هی دارد بزرگ و بزرگ تر می شود و برای پذیرایی از پیکر تو عزیز جا باز می کند و دیگران همه دوستان و دوستدارانت هم چه در این شهر، این کشور و چه در سراسر جهان شیفته هنر و ادب، دلبسته فرهنگ هم دست کمی از من ندارند. خبر مرگ تو مثل فرود آمدن بمب های اتمی بر هیروشیما و ناکازاکی همه را لرزاند و ویران کرد و همه دارند زیر آوار ناگهانی مرگ تو زنده زنده می میرند.

● منوچهر احترامی و عمران

عمران صلا حی یکی از شاخص ترین و بهترین طنزپردازها طی چهل سال اخیر است و آثارش همیشه خوب و تاثیرگذار و خواندنی بوده است. از نظر دوستی هم به هر حال ما در روزنامه «توفیق» با هم همکار بودیم و هر دو در زمینه طنز قلم می زدیم. طنز نویس هم مثل یک آدم عادی غم و غصه و گرفتاری دارد. عمران صلا حی هم مثل بقیه آدم ها بیماری و گرفتاری داشت اما بسیار صبور و متحمل بود و کمتر شکوه می کرد و گاهی اصلا شکوه نمی کرد.

● جهانگیر هدایت و عمران

حالا که او رفته من نصیحت ها و تشویق های او را بهتر، بیشتر و واضح تر می شنوم، و واقعا سعی می کنم به آنچه که او گفته عمل کنم. یاد او در خاطره ها و آثارش در نوشته ها باقی است.

● جواد مجابی و عمران

صلا حی کسی است که مسایل اجتماعی را با یک دید موشکافانه بررسی کرده و هر مساله زودگذر را در روشنایی یک تجربه تاریخی دیده است. مهمترین خصیصه عمران دوست داشتن عمران و سخن گفتن به شیوه آنهاست. به این معنا که زبان مردم کوچه و بازار را در حد کمال به کار می برد. صلا حی از دردهای مردم جدا نبود. برای این که خودش از مردم جدا نبود و در تمام آثاری که خلق کرده مسایل مشترک بین او و مردم ایران را می بینیم و این صفت به کار عمران ویژگی هایی می دهد.

پشت طنزهای شوخ و شاد عمران همواره یک اندوه عظیم بر سرنوشت آدمی موج می زد و این خصیصه یک طنز پرداز برجسته است.

● رضا سید حسینی و عمران

عمران شاعر ستایشگر خوبی هاست، چه در عاشقانه ها، چه در طبیعت سرایی و چه در وصف مادر. سلا ح او در این ستایش و ستیز ایجاد زیبایی، دامن زدن به شوخ طبعی و خنده است.

در جدی ترین سروده های عمران، عنصر طنز را می بینیم و در طنز آلودترین نوشته هایش رگه هایی از جدیت به خوبی مشهود است.

● شمس لنگرودی و عمران

اگر گزیده ای از شعرهای صلا حی منتشر شود، حتما ماندگار خواهد بود. او از مدت ها قبل نوآوری را در زمینه وزن شعر فارسی شروع کرده بود که به گمانم به نتیجه هم رسید.

تحت تاثیر شعر ترکیه و شعر آذری از مدت ها پیش شعرهایی می گفت. اوایل فکر می کردم شعرهایش منثور است و وزن ندارد، بعد متوجه شدم که این طور نیست. اما متاسفانه به این موضوع توجهی نشده است. خود عمران هم اهل خودنمایی نبود که آن را مطرح کند و پیروان و هوادارانی پیدا کند. اما اگر کسی که از زبان آذری و شعر هجایی شناخت خوبی دارد، پیدا شود وروی این شعرها کار کند حتما تاثیر خوبی خواهد داشت.

حالا یک سال است که عمران نیست. همه دوستان صمیمی اش می دانند که اگر عمران را با فتحه، کسره یاضمه صدا کنند، جواب نمی دهد. حالا باید بلند شویم، سری به کتابخانه بزنیم و جاودانه ای از عمران را که به کلمات سپرد بخوانیم. این روزها دلم برای مردن تنگ شده، برای همه کسانی که آن طرف هستند.

همه شاعران آن طرفی!...

نویسنده : حسن گوهرپور