چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
من پاکم»من یه روز معتاد بودم
باور اینکه او شش سال معتاد بوده است آسان نیست، گویا متوجه علامت سوال بالای سرم میشود، برای همین میگوید: «خیلی زود شروع کردم، یعنی سال دوم دبیرستان بودم که واسه اولین بار کشیدم، اصلا یادم نمیره، بابام کارگر ساختمانی بود، کارش خیلی سنگین بود، از وقتی چشم باز کردم دیدم از درد کمر میناله، گویا بهش گفته بودن تریاک دوای این درد است، چه میدونم، یه سری باور میکنن، یکیش بابای من! ده هزار تومن در میاورد، پونزده هزار تومن خرج دواش میشه، آخرش هم چی؟ کمرش دو ساعت خوب میشد، خوابش میبرد اما بقیه روز عین برج زهر مار بود، بداخلاقی میکرد، مادرم را میزد، چی بگم بهتون، مکافاتی داشتیم باهاش، من بچه بودم یعنی پونزده، شونزه ساله، بابام میرفت تو انباری بالای پشته بوم میکشید، برام جالب بود بدونم چیکار میکنه، یه کمد داشتیم تو انباری، یه روز رفتم توش قایم شدم، از تو جاکلیدیش دیدم بابا مییاد تو، نفس نمیکشیدم، دیدم که رفت از لای فرش کهنهای که داشتیم یه مشمع سیاه درآورد، پیک نیک رو روشن کرد و کشید، دیگه جاش رو یاد گرفتم، منتظر بودم بره، فردا صبح که رفت سرکار، یواشکی اومدم بالا، مادرم هر روز صبح دو تا خواهرم را که کوچیک بودن میبرد خونه خالهام، دو سه خونه اونورتر بودن، یعنی کسی نبود که بترسم یهویی سر برسه، یه راست رفتم سراغ فرش کهنه، تریاک رو آوردم بیرون، زدم رو زبونم یه ذره ش رو، تلخ بود، اما خب کنجکاوی کردم، عین کارای بابام رو انجام دادم و یه خوردهاش رو کشیدم، یه جوری بود، هم سرم گیج میرفت، هم میخواستم بالا بیارم، هم حس خوبی داشتم، یعنی شاید وانمود میکردم حس خوبی دارم، اینکه یه بچه پونزده ساله تریاک بکشه بهم یه غرور الکی میداد، بعد همه چی رو جمع کردم گذاشتم سر جاش، جوری که بابا اصلا روحش خبردار نشد، از فرداش این کار مثل خوره افتاد به جونم، تابستون بود و من بیکار، تجدیدی نداشتم درسم خوب بود، یعنی معدلم جزو اون پنج نفر خوب کلاس بود، ولی کار و باری نداشتم، مینشستم تو خونه، هر روز خدا هم مادرم میرفت و تنها میشدم، روز بعد اومدم بالا، دوباره همون دیوانگی ! دیگه شد یه جور عادت و تفریح برام، فقط میترسیدم بابا، بو ببره، چون میفهمیدم، سرم رو میذاشت کنار باغچه میبرید! »
دستش را میبرد زیر گلویش و میگوید شوخی نمیکنم، وقتی عصبانی میشد همه کاری میکرد، مثلا یادمه یه روز موادش تموم شده بود، یه هفتهای بود هم کار گیرش نمیاومد، یعنی کار نبود واسش، نمیدونم سر چی بحثش شد با مادرم، کتری آبجوش رو برداشت پرت کرد طرفش، خدا بهش رحم کرد، اگه جاخالی نداده بود حتما ناقص شده بود! اینجوری بود بابام! عین سه ماه تابستون رو کشیدم! اما چون خیلی کم بر میداشتم بابا نمیفهمید، مهرماه که شد دیدم طاقت ندارم، یعنی فهمیدم دیگه موادی شدم، یه پسره بود تو کلاسمون خیلی شر بود، دو سه بار اخراجش کرده بودن، نمیفهمیدم واسه چی، بعد صداش دراومد که سر کار خلاف تو کلانتری پرونده داره، باهاش دوست شدم، یعنی هی خودم رو بهش نزدیک کردم، اون هم بو میکشید، فهمیده بود که اهلشم، به هرحال کشیده شدم طرفش، پول که نداشتم واسه خریدن، شدم خرده فروش، یعنی در حد پادویی ! همین که بهم دوا میداد بس بود، تا دیپلم این شد کار و بارم، رفتم خدمت، با مکافات اونجا چیزی گیرم میاومد، تهران بودم، میاومدم مرخصی ساعتی، چی بهتون بگم، عذابی بود ولی وقتی میافتی توی تسبیح این داستان دیگه دردسرش عادی میشه برات ! خیلی وقتا میرفتم تو مغازهها با لباس سربازی میگفتم سربازم، کیفم رو زدن، میخوام برم شهرستان، مرخصی دارم ولی پول ندارم و از این حرفا، خیلیها باورشون نمیشد اما بعضیها چرا، روزی شده بود که ۱۰ هزار تومانی اینجوری دستم میاومد، خرج یه هفتهام میشد! به هرحال خدمت هم تمام شد، مادرم فهمیده بود، ولی به روم نمیآورد اما بابام نه! گلوم پیش دختر خالهام گیر کرده بود، یعنی از خیلی سال پیش، همبازی بودیم، رفت و آمد داشتیم، چطوری بگم... همو دوست داشتیم اما او اصلا خبر نداشت که من تریاک میکشم، بعد از خدمت رفتم پیش شوهرخاله ام، بابای مرجان، یه جوشکاری داره، کار رو یاد گرفتم اما خیلی واسهام سنگین بود، باید آهن جابجا میکردم، زل میزدم به جوش و از این حرفا، یه ماه بیشتر دوام نیاوردم، اونجا بود که فهمیدم بابای مرجان با حسین وفایی مغازه بغلی مون خیلی دوسته، مرجان قبلا گفته بود اون خواستگاره اما من جدیش نمیگرفتم، گفتم واسه بازار گرمی میگه، دیدم اوضاع خطریه، به مادرم گفتم، خاطر مرجان رو میخوام قبل از اینکه کس دیگه اونو بگیره بریم خواستگاری، یه نشونی چیزی ببریم، اما مادرم خیلی رک و پوست کنده گذاشت کف دستم و گفت تو پسرمی، اون خواهرزادمه، تا وقتی مواد میکشی حتی اگه مرجان و خاله ات هم موافق باشن من مخالفم!
قاطی کردم، یعنی الان روم نمیشه بگم چه کارا کردم و چه دیوونه بازیا درآوردم، مرجان رو دوست داشتم، اینجوری نبود که حرف الکی بزنم، مامانم گفت تو ترک کن، مرجان با من! گفتنش آسون بود، گفتم چشم! دو سه روز نکشیدم دیدم نمیشه، داغون بودم، کلافه، عصبانی، همهاش دنبال درگیری و دعوا درست کردن، باز رفتم سراغ مواد! مادرم شاکی شد گفت اینا وعدههای سرخرمنه، مادر حسین وفایی زنگ زده دارن میرن خواستگاری مرجان، باباش هم انگاری راضیه! کارد میزدی خونم در نمیاومد، زد به سرم برم مغازهاش را بریزم رو سرش اما دیدم چه فایده داره! مادرم گفت اگه مرد باشی و ترک کنی من مرجان رو برات میگیرم، طلاهاش رو برد فروخت، اصلا یادم نمیره، یه گردنبند داشت شکل دونههای انار بود خیلی دوستش داشت، وقتی فهمیدم اون رو هم به خاطر من فروخته خیلی عذاب کشیدم، رفتم کمپ واسه ترک، مادرم گفت مرجان و مادرش رو متقاعد کرده یه سالی صبر کنن من از عسلویه بیام، یعنی به اونا گفته بود من واسه کار میرم اونجا، دردسرتون ندم، شش ماه سم زدایی شدم، چون عملم فقط تریاک بود زودتر سرپا ایستادم، آسون نبود ولی وقتی به عشقم فکر میکردم و به مادرم که چیکار کرده بود برام، سفت میایستادم سرپا، یه بار بابام با مادرم اومد دیدنم، منتظر بودم تف بندازه تو صورتم، ولی انگار خودش رو مقصر میدونست، نگام کرد گفت: یونس! من که پیش تو و مادرت روسیاهم، تو رو سفیدم کن!
این حرفش خیلی سنگین بود واسه ام، همین رو گفت و رفت، آدم باید تو موقعیت باشه بدونه من چی میگم، خداییش هر وقت کم میآوردم یاد بابام، مادرم و مرجان میافتادم، یکسال و دو ماه شد، تو این مدت به مرجان زنگ میزدم و میگفتم تو عسلویه هستم و اینجا کار سنگینه و مرخصی کمه، دو سه بار هم رفتم مرخصی دیدمش، میگفت همه میرن جنوب پوستشون میسوزه تو رفتی سفید شدی؟! می گفتم کارم دفتریه، همهاش زیر کولرگازی هستیم!»
معلوم بود از اعتراف کردن به دروغهایش ناراحت است اما به راهی که برگشته بود افتخار میکرد، گفت: «پاک که شدم اومدم بیرون، دوباره رفتم پیش شوهرخاله ام، این بار دیگه مث مرد کار میکردم، از هفت صبح تا نه شب جون میکندم، خیلی خوشش اومده بود از من، میگفت یونس! جنوب ساختت! بالاخره رفتیم خواستگاری و درست شد، یعنی مادرم این وسط خیلی کارا کرد، خیلی برام زحمت کشید، الان که بهش فکر میکنم میبینم اگه مادرم نبود من جام زیر یه پل بود، تو دستشویی یه پارک، دو ماه پیش دخترم به دنیا اومد، رفتم گفتم مامان این رو از صدقه سر تو دارم، اسمش رو تو بذار، گفت بذار طاهره، یعنی پاک، اینجوری همیشه قدر زندگیت رو میدونی!»
باران محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست