چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

معجـزه


معجـزه

آقای بهنامی ناراحت بود, وقتی با انگشت اشاره دست راستش تندتند روی میز کارش می زد یعنی اصلا حالش خوب نیست و بیشتر کارمند های قسمت اداری کارخانه هم این را می دانستند,

آقای بهنامی ناراحت بود، وقتی با انگشت ‌اشاره دست راستش تندتند روی میز کارش می‌زد یعنی اصلا حالش خوب نیست و بیشتر کارمند‌های قسمت اداری کارخانه هم این را می‌دانستند، برای همین دور و برش نمی‌پلکیدند، این دومین ماهی بود که خیلی زود می‌آمد کارخانه و تا حدود هشت و نیم شب می‌ماند، قبلا موقع نهار که می‌شد می‌رفت خانه و با مهشید و بهزاد نهارش را می‌خورد، از خانه تا دفتر کار کارخانه فاصله‌ای نبود، برای همین پیاده می‌رفت و بر می‌‌گشت، ولی در این سه روز نهار هم نمی‌خورد، پشت سر هم آقای قائمی برایش چای می‌برد توی اتاق! در این دو ماه، کارخانه با ضرر روبرو شده بود، خیلی از اجناس برگشت می‌خورد، مشتری‌ها رفته بودند سمت یک کارخانه دیگر که در این ‌آشفته بازار قیمت‌ها را ۱۰ درصد ارزانتر کرده بود، دیگر یک ماه بود که کسی از آنها رنگ نمی‌خرید، انگار نه ساخت و سازی بود و نه کسی می‌خواست خانه‌اش را رنگ کند، آقای بهنامی در این ۲۰ سال، همه زندگی‌اش را روی این کارخانه گذاشته بود، هر بار به کارش تنوع می‌داد،

انواع رنگ‌‌های پلاستیکی و روغنی را تولید می‌کرد در کارخانه‌اش صد و چهل و هفت نفر کارگر و کارمند بخش اداری کار می‌کردند و به قول خودش حداقل دویست خانواده از این راه نان می‌خوردند، آدم منصف و خوش حسابی بود و همیشه هوای کارگر‌هایش را داشت، اگر کسی می‌خواست ازدواج کند، بچه دار شود، عروس بیاورد، دختر شوهر بدهد، تصادفی کرده باشد یا هر اتفاقی مثل این، صندوقی درست کرده بود که به کارمندها علاوه بر کمک هزینه وام‌‌های بدون سود بلند مدت می‌داد، بازارش گرفته بود و به قول خودش این از نفس گرم و دعای کارگرها و خانواده‌‌هایشان بود، اما توی این دوماه ورق برگشت.....

اول چند پمپ رنگ بزرگ که توی کارخانه بود دچار مشکل شدند و هزینه زیادی روی دستش گذاشتند، بعد ژنراتور برق اضطراری آتش گرفت و چون بر اثر‌اشتباه یکی از کارگرها چند بسته تینر نزدیک ژنراتور گذاشته بود قسمتی از کارخانه آتش گرفت، با بیمه به مشکل برخورد، قرارداد‌هایش داشت عقب می‌افتاد، کارخانه رقیب هم از این فرصت استفاده و قیمت‌‌هایش را ۱۰ درصد از قیمت بازار پایین‌تر کشیده و بخش بزرگی از مشتری‌ها را مال خودش کرد، کارخانه در حال ورشکست شدن بود، یعنی آنطور که مهندس‌‌های مشاورش دیروز توی جلسه گفته بودند اگر این روند به همین شکل پیش برود ادامه تولید مقرون به صرفه نبوده و باید برای جلوگیری از ضرردهی بیشتر، کارخانه را تعطیل کند و کارگرها را بفرستد خانه! این حرف را آقای نجار زد، مهندس جوانی که اصلا روش مدیریت بهنامی را قبول نداشت و به نظر او مدیرعامل، زیادی با کارگرها قاطی می‌شود و به آنها رو می‌دهد، راهکار او برای نجات در این مقطع تعطیل کردن کارخانه برای یک مدت نامشخص و تعدیل دو سوم کارگرهای عادی و مرخصی بدون حقوق برای یک سوم باقی‌مانده که همگی کارگر متخصص بودند.

- آخه! مهندس نجار! چطور شب عیدی این همه کارگر رو از کار بیکار کنم؟ خدا رو خوش نمیاد! فکر یه راهکار اصولی باشید.

- آقای بهنامی! واسه کوتاه مدت این خودش یه راهکاره! وقتی کارخانه در شیب ضرردهی قرار می‌گیره برای نجاتش ایرادی نداره یه سری قربانی بشن، بالاخره کارخانه اهمیتش از هفتاد هشتاد تا کارگر خیلی بیشتره، تازه اینایی که می‌خوایم اخراج کنیم کارگر معمولی هستن هر وقت کارخانه فعال شد میشه فوری نیرو به جاشون استخدام کرد، اونایی که خبره هستند رو نگه می‌داریم توی استندبای! ( آماده به کار)

بهنامی آدمی نبود که این حرفها را قبول کند، می‌دانست نجار حرف بی‌‌ربط نمی‌زند اما اصلا نمی‌توانست با اخراج کارگر‌هایش کنار بیاید.

- متاسفم مهندس! به فکر یه راهکار بهتر باشید، من شب عید ناله و نفرین دویست سیصد خانواده رو واسه خودم نمی‌خرم، از روز اول که با چهار کارگر شروع کردم توکلم به خدا بود، هنوز هم هست،

نجار با همه جوانی‌اش آدم تلخی بود و حرفش را می‌زد.

- حق باشماست آقای بهنامی! اما این شرایطیه که باید بنده‌‌های خدا تصمیم بگیرن نه خدا! اینجور پیش بره شما سر ماه دیگه موجودی ندارید که حقوق ثابت کارگرها رو بپردازید، چه برسه به این‌که بخواید اضافه کار بدید، کارگرها قبول نمی‌کنن که توکل شما به خداست، اونا پولشون رو می‌خوان! خدا هم کاری به این کارا نداره، اینا دو دو تا چهار تای بنی بشره!

بهنامی از این حرف بدش آمد ولی عادت به جروبحث نداشت، سرش را پایین اندخت و زیر لب چیزی گفت و جلسه تمام شد. به مدیر امور مالی زنگ زد.

- سلام آقای خلج! می خواستم یه موجودی از حساب بگیرید... آره! از حساب خودم هم بگیرید! می خوام بدونم واسه آخر ماه چقد می‌تونیم حقوق بدیم.

ده دقیقه بعد خلج با یک پوشه قهو‌ه‌ای رنگ آمد، اصلا آدم شوخ و شنگی نبود و با بهنامی کارخانه را افتتاح کرده بودند، قدیمی‌ترین کارمند کارخانه بود و نزدیک‌ترین فرد به بهنامی، اما این روزها او هم سر حال نبود، نشست روی مبل و پوشه را باز کرد و گفت: والا خبر خوبی که ندارم! دیروز مجبور شدیم خسارت اون دو کارگر که تو آتش سوزی مجروح شده بودن رو از حساب بدیم، با این وضع فکر کنم فقط حقوق پایه رو بدیم، اون هم نه به همه کارگرها،من حساب کردم می‌تونیم به هشتاد نفر حقوق بدیم!

بهنامی روی صندلی وا رفت، توی این دو ماه خبر خوشی نشنیده بود، حالا هم پولی نداشت که حقوق کارگر‌هایش را بدهد، حق با مهندس نجار بود، خلج پوشه را بست و گفت: آقای بهنامی! اینقدر خودتون رو اذیت نکنید، همه شما رو می‌شناسن، من مطمئنم کارگرها یک ماه رو دندون رو جگر می‌ذارن، به شما اعتماد دارن، ولی باید کاری بکنیم، الان دی ماهه، دو ماه دیگه عیده، نمیشه کسی رو دست خالی فرستاد خونه‌اش!

- می‌دونم خلج! می دونم! ولی داریم پشت سر هم بد می‌آریم، همین دیروز اون قرارداد صد و ۷۰ میلیونی رو فسخ کردن، مدیرعاملش زنگ زد گفت ما هم به مشکل خوردیم، فعلا رنگ نمی‌خوایم تا اونور سال! یعنی حتی این صد میلیون که تا چهار ماه پیش واسه مون پول نبود هم از دستمون پرید! ببین کار آدم به کجا می‌کشه خلج! تا دیروز می‌گفتیم صد تومن، الان می‌گیم صد میلیون تومن!!

دستی به صورتش کشید، مو‌های سرش یکسره سفید بود، ته ریشش هم سفید بود، حتی خلج که در روز‌های سخت همیشه به او امیدواری می‌داد حالا آب پاکی را روی دستش می‌ریخت.

- من هم با مهندس نجار موافقم آقای بهنامی! دو سوم کارگرا باید تعدیل بشن با این وضعیت!

- نه! دیروز گفتم نه! امروز هم می‌گم نه! تعدیل نه! اگه مجبور بشم می‌فرستمشون مرخصی اما تعدیل نه!

خلج بلند شد، به سمت در رفت و بعد یکدفعه برگشت و گفت: راستی! خانم کولیوند گفت شما آخر هفته می‌خواید برید مشهد! راست میگه؟ شما که نوبتتون دو هفته پیش بود!

- آره ولی حاج اسماعیل زنگ زد گفت این هفته نمی‌تونه بره مشهد، مثل این‌که می‌خواد به سلامتی بره کربلا، گفت اگه می‌خوای جای من برو! من هم می‌خوام برم، خیلی خسته‌ام خلج، می‌خوام برم خلوت کنم با خودم!

خلج مثل آدمی که کلافه باشه گفت:

- ولی الان وقتش نیست آقای بهنامی! تو این شرایط نباید کارخانه رو ول کنید برید مشهد، قربون امام رضا برم، شاکی نمیشه، ولی کار اینجاتون واجب تره!

بهنامی از جایش بلند شد، حس می‌کرد خسته‌تر از هر وقت دیگری است، دستش را به دسته صندلی گرفت، ایستاد و گفت: خلج! تو دیگه چرا؟! دیروز هم این حرف رو مهندس نجار زد، نترسید، سفت وایستیم کنار هم، این مشکل رو رد کنیم، کفشداری امام رضا که این حرفا رو نداره، تو که منو یه عمره می‌شناسی، مهندس نجار شش ماهه اومده اینجا شاید فکر کنه من این کار رو می‌کنم که چه می‌دونم یه وامی بگیرم و کارخونه‌ام رو نجات بدم ولی تو که می‌دونی چقدر این در و اون در زدم که کفشدار آقا بشم، حالا که خودش طلبیده و حاج اسماعیل جاش رو به من داده چطور می‌تونم رد کنم؟ ما که از آدمی ملول شدیم بریم پیش خود آقا شاید گره مون رو باز کرد.

بهنامی هشت سال بود که خادم افتخاری حرم امام رضا شده بود و این کار را با جان و دل انجام می‌داد، خودش می‌گفت ارزش خاک کفش زایر امام رضا برای من هزار بار بیشتر از پول و مال و ملک است، هر ماه برای این کار به مشهد می‌رفت و بر می‌گشت و حالا باز بلیط گرفته بود که جای حاج اسماعیل برود. شب پرواز مثل همیشه ساک کوچکش را دستش گرفت و به فرودگاه رفت.

روز سه شنبه ساعت چهار جلسه برگزار شد. بهنامی آرام و کم حرف بود، بعد مهندس رحیم زاده که به همراه نجار مهندس‌‌های مشاور کارخانه بودند، گزارشی از عملکرد یک هفته گذشته دادند، هیچ قرارداد تاز‌ه‌ای نداشته اند، دو سرویس بار به دلیل کیفیت پایین عودت خورده بودند، خرابی‌ها ترمیم شده بود و دستگاهها مشکل نداشتند، پول برق آمده و ژنراتور اضطراری نصب شده بود اما خلج مجبور شده هزینه خریداری و نصب آن را با چک حساب کند، چک کشیده بود برای آخر اسفند! گزارش که تمام شد، مهندس نجار گفت: سارت من رو می‌بخشید آقای بهنامی! اما شما من رو استخدام کردید که مشاورتون باشم، من عادت ندارم چاپلوسی بکنم برای همین صاف و پوست کنده حرفم رو می‌زنم، ممکنه ناراحت بشید ولی الان سه روزه شما رفتید مشهد و شرکت رو توی این شرایط بحرانی رها کردید، آقای مهندس رحیم زاده یک قسمتی رو سانسور کردند ولی مطمئنم به گوشتون رسیده که کارگرای بخش مخازن با من درگیر شدن، تقصیر فرجی، سرکارگرشون بود، من گفتم باید بمونید و کار رو تموم کنید، فرجی برگشت گفت بایدی در کار نیست، وقت اداری تموم شده ما هم کار و زندگی داریم، الان باید از کارخانه سوار بشیم تا برسیم خونه دو ساعت راهه، شب مهمون داریم! شما توی دفتر می‌شنید دردسر ما رو ندارید، چی بگم دیگه حرفمون شد، اونا هم فرداش اعتصاب کردن نیومدن سرکار! تو این شرایط یه روز نیومدن سر کار، یعنی دو هفته عقب موندن از کار! گفتم اگه اجازه بدین هر شش نفرشون رو اخراج کنیم که بقیه کارگرها هم حساب کار بیاد دستشون!

بهنامی توی دفترچه کوچکی که دستش بود حرف‌‌های مهندس رحیم زاده و نجار را می‌نوشت، عادت نداشت سریع عکس العمل نشان بدهد، برای همین گفت: حتما پیگیری می‌کنم.

نجار کوتاه بیا نبود، انگار حدس زده بود که بهنامی همین برخورد را خواهد کرد، از توی فایل پلاستیکی که جلوی دستش بود کاغذی را درآورد و گفت:

- آقای بهنامی! خیلی عذر می‌خوام! کار فنی فنیه، خدا و پیغمبر کار خودشون رو می‌کنن ما هم باید کار خودمون رو بکنیم، من با این شرایط مدیریت شما نمی‌تونم کنار بیام، این استعفای منه، ادامه این روند مدیریت یعنی ورشکستگی کامل و من دوست ندارم در این شکست شریک باشم، نمی‌خوام توی رزومه کاری‌ام ورشکستگی باشه، اما آخرین توصیه من برای نجات کارخانه تون اینه که به جای دعا و نذر و نیاز فکر راه چاره مهندسی باشید!

بهنامی مثل همیشه لبخندی زد، نامه استعفای نجار را از او گرفت و با همان آرامشش گفت:

- چشم مهندس! حتما پیگیری می‌کنم.

جلسه بدون نتیجه خاصی تمام شد، با آن‌که بهنامی چیزی در مورد استعفای نجار نگفت ولی او از روز بعد سرکار نیامد، ۲۸ دی ماه بهنامی در کارخانه همه کارگرها را جمع کرد و شرایط موجود را گفت و این‌که فقط می‌تواند این ماه به هشتاد نفر حقوق بدهد و بهتر است اگر کسی می‌تواند یک ماه صبر کند و اجازه بدهد کارگر‌هایی که مشکلات بیشتری دارند حقوق بگیرند، فقط دوازده نفر کنار کشیدند، راهی نماند جز قرعه کشی، حس عجیبی بود و بالاخره هشتاد نفر انتخاب شدند و حقوق پایه را گرفتند، فضای بدی بر کارخانه حاکم شده بود ولی چند سرکارگر آمدند و به آقای بهنامی امیدواری دادند که هر جور شده کمک می‌کنند کارخانه از این شرایط نجات پیدا کند.

روز‌های آخر بهمن بود و باید حقوق ماه جدید را می‌دادند، عیدی هم اضافه شده بود، شرکت کمی جان گرفته ولی هنوز مشکلات جای خودش باقی‌مانده بود، بهنامی از چند نفر کمک و مساعده خواسته و درخواست وام کرده بود اما هیچ دری باز نمی‌شد، حس می‌کرد چند سال پیر شده است، رسما تمام سرمایه‌هایی که در طول یک عمر جمع کرده بود بر باد می‌رفت اما بیشتر از آن نگران سرنوشت کارگر‌هایی بود که در این مدت زندگی شان را به این کارخانه گره زده بودند، بی هدف کاغذی که جلوی دستش بود را خط خطی می‌کرد که یکدفعه خلج بدون این‌که در بزند داخل شد!

- مژده بدید آقای بهنامی!

- چی شده خلج؟! خبری شده؟

- واسه ملکا مشتری پیدا شده، بنگاهی زنگ زد گفت یک میلیارد و پانصد می‌خواهد طرف! مثل این‌که برج سازه، دولت بهشون وام خوب می‌ده اینا هم دنبال زمین خوب می‌گردن، می‌ترسن اونور سال گرون بشه، می‌خوان این ور سال بخرن.

بهنامی دو قواره زمین بزرگ که با دردسر خریده بود را از اول این اتفاقات برای فروش گذاشته بود اما هیچ مشتری پیدا نشده بود، حالا در بدترین شرایط انگار معجزه شده بود.

- خلج مطمئنی؟ خودت دو هفته پیش گفتی بنگاهیه گفته کسی پیدا بشه نهصد میلیون بخره سود کردید، حالا چی شده؟ نکنه طرف کلاهبردار باشه این هم از دستمون بپره!

خلج لبخندی زد و گفت همین الان دارم می‌رم محضر، طرف هم نیم ساعت دیگه میاد اونجا همدیگرو می‌بینیم، صحبت‌ها رو می‌کنم آن وقت خبر می‌دم. این را گفت و رفت. دو ساعتی که خلج رفت و برگشت اندازه دو سال برای بهنامی گذشت، خوش خبر برگشته بود.

- به قرآن قسم می‌خورم که فقط معجزه امام رضا بود. طرف رفته زمین یکی دیگه رو دیده و پسندیده، حرفاشون رو زدن و قیمت رو مشخص کردن اومدن بنگاه معامله کنن، فروشنده می‌بینه اینا تو خرید جدین، طمع برش می‌داره تو بنگاه صد میلیون می‌ذاره رو قیمت، اون طرف هم شاکی میشه و میگه این نامردیه، حرفشون میشه و معامله به هم می‌خوره، بنگاهی زمینای شما رو پیشنهاد کرده، رفته دیده و پسندیده، شرمنده‌ام من از طرف شما پنجاه میلیون تومان هم تخفیف دادم، فردا صبح می‌تونیم یک میلیارد و چهارصد و پنجاه تومان معامله رو جوش بدیم.

بهنامی دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: قربونت برم خدا که کفشدار حرم امامت رو فراموش نکردی.

روز بعد معامله انجام شد، خریدار پانصد میلیون را نقد داد و برای ۱۰ اسفند سی درصدش را چک کشید و قرار شد باقی‌اش را در موقع سند زدن بدهد، از بنگاه که بیرون آمدند،‌اشک توی چشم‌‌های بهنامی حلقه زده بود، حقوق دو ماهه کارگرها و عیدی شان را داد، فردایش به خانم کولیوند گفت شماره مهندس نجار را بگیرد.

- سلام مهندس! خوبی؟ بهنامی هستم، خواستم عرض کنم خدمتتون که اگه ممکنه یک بار دیگه بیایید با ما همکاری کنید، مشکلات مالی ما حل شده، حالا می‌تونیم روی طرح‌‌های شما کار کنیم، فقط اخراج نداریم‌ها! تشریف بیاورید شرکت، باید برنامه‌‌های تاز‌ه‌ای رو واسه سال جدید بریزیم، آره مهندس! معجزه شد، شما تشریف بیارید.....

یگانه مرادخانی



همچنین مشاهده کنید