پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
مجله ویستا

وقتی کینه می تازد


وقتی کینه می تازد

نگاهی به کتاب آفتاب پرست نازنین

محمدرضا کاتب نویسنده‌ای آشناست با رمان‌هایی که هرکدام هنگام انتشار توجه مخاطبان جدی ادبیات را به سوی خود جلب کرده است.

«آفتاب‌پرست نازنین» تازه‌ترین رمان کاتب اگر چه مولفه‌هایی از نوشته‌های پیشین نویسنده را با خود دارد، اما به روشنی نشان می‌دهد از برخی ویژگی‌های شناخته شده آثارش به نفع مخاطب فاصله گرفته است. این نوشتار نگاهی دارد به تازه‌ترین رمان این نویسنده که انتشارات هیلا آن را منتشر کرده است.

کاتب را نویسنده‌ای می‌شناسیم که به شکلی سختگیرانه خود را از هیاهوی ادبیات داستانی و جایزه‌ها و نقدها و محافل برکنار نگه داشته است. در خلوتی خودخواسته نشسته است و با زبان و داستان سرگرم است و هرازچند گاهی ثمره این کش و قوس دائمی‌ را به صورت کتابی تازه به مخاطبان ارائه می‌کند.

سابقه ذهنی مخاطب از کاتب، نویسنده‌ای است که بشدت درگیر فرم و زبان است و سردرآوردن از روابط پیچیده‌ای که او در داستان ایجاد می‌کند و فرم نوشته‌های او کار شاقی است که مخاطب را فراری می‌دهد، اتفاقی که در این رمان به نفع جلب و جذب مخاطب نیفتاده و خواننده با نویسنده‌ای روبه‌روست که کمتر درگیر ذهنیت فرمالیستی است و بیشتر به قصه‌گویی بها می‌دهد.

او در تازه‌ترین رمانش، به روابط پیچیده انسان‌هایی می‌پردازد که در جایی دوردست در محاصره برف و طبیعتی خشن در کارگاه مجسمه‌سازی مشغول به کارند. آدم‌هایی با هویت‌های قومی ‌و فرهنگی متضاد و متنوع که اساس روابط آنها بر نوعی رقابت همراه با سوءتفاهم بناشده است.

داستان در این میان نگاهش را بر زندگی دختری تنها به نام شوکا استوار کرده که پدرش مدت‌هاست مرده و مادرش ـ که شوکا او را آفتاب‌پرست صدایش می‌کند ـ زندگی در کنار سرهنگی عراقی را به زندگی رنجبار با پدر شوکا ترجیح داده است.

داستان در ادامه به کشاکش انسان‌هایی گسترش می‌یابد که همه به نوعی درگیر کینه‌ای دیرسال و عمیق‌اند و از نکبت این کینه‌های خونین خلاصی ندارند. آدم‌هایی که همه سرمایه زندگی خود را خرج به دست آوردن لذت انتقام یا فرار از آن کرده‌اند و در تلاقی این دو دسته، داستان شکل می‌گیرد.

در این کشاکش سخت، داستان می‌توانست رنگی از خشونتی غیرقابل مهار بگیرد و با وجود این که شدت این کینه‌ها گاه چنان سر باز می‌کند که انسان‌ها به شکنجه‌گرانی سنگدل تبدیل می‌شوند، کاتب سعی کرده است داستان را در تعادل نگاه دارد و اتفاقا با وجود کینه منتشری که زندگی آدم‌های داستان را به نابودی کشیده است، آفتاب‌پرست نازنین از خشونت سادیسمی‌ مستتر در سفیدخوانی‌های خود به شکلی هوشمندانه تهی است و اتفاقا وجود شخصیت شوکا با طنزی که در وجود او انباشته شده است متن را به تعادلی منطقی می‌کشاند.

شوکا نه‌تنها نقطه ایجاد این تعادل در متن است که با حضور و روایتی که از زبان او بیان می‌شود یکی از دغدغه‌های اصلی نویسنده اجرا می‌شود. نویسنده به دنبال آن است که نوعی عدم قطعیت در قضاوت خواننده نسبت به همه شخصیت‌های داستان در متن جریان باشد و خواننده با قاطعیت نتواند یک شخصیت را محکوم یا تایید کند.

وجود شوکا با روایت اول شخص، نخست مخاطب را درگیر روایت او می‌کند و بعد وارد شدن روایت‌های دیگر و موازی بخصوص حرف‌هایی که مریم در آخرین لحظات عمر می‌گوید این ذهنیت را ویران و یا حداقل دچار خدشه می‌کند.

بعد از این است که دیگر نمی‌توان با قطعیت گفت که آیا اکسیر قربانی، کینه خود است یا شکنجه‌گری بی‌رحم؟ مثل یک عارف به کنج عزلت خزیده است یا عاشقی که دست در دست مریم دارد؟ مریم چه؟ کدام روایت درباره او درست است؟ درباره شوکا و عمه و دیگران چه؟ شوکا چرا در ابتدا به مریم کمک نکرد؟ آیا او هم از شکنجه مریم لذت می‌برد؟

این عدم قطعیت به همه رفتارهای شخصیت‌های داستان نیز سرایت کرده است. آنها حتی پس از خشونتی که از خود بروز می‌دهند نمی‌توانند تردید خود را از این که راه درست کدام است و آیا این حد از خشونت فایده‌ای جز نابودی خود و زندگیشان دارد کتمان کنند.

آنها در پایان همه کش و قوس‌ها با این سوال روبه‌رو می‌شوند که براستی از این چرخه وحشتناک کینه و خشونت چه عایدشان شده؟ نکته‌ای که می‌تواند حداقل بهره‌ای باشد که رمانی مثل آفتاب‌پرست نازنین نصیب مخاطبش می‌کند.

در این میان نباید از این نکته نیز گذشت که حضور و ردپای نویسنده در پردازش شخصیت‌ها کمی ‌بیش از آن که این شکل از رمان ظرفیتش را داشته باشد پررنگ است. شخصیت شوکا چنان کاتب را درگیر خود کرده است که او از اندیشیدن به برخی باید و نباید‌های آن غافل مانده است.

دختری با این حد از شعور و درک اجتماعی و هوش شخصی که در حد خود، یک روشنفکر کوچک سال با ویژگی‌های شخصیتی منحصر به فرد است چقدر با دختری که در یک منطقه دورافتاده و احتمالاً بدون فرصت تحصیل بزرگ شده است تطابق دارد؟ دیالوگ‌هایی که نویسنده بر زبان شخصیت‌های خود نیز جاری می‌کند این ویژگی را دارد.

همه در بدترین شرایط زندگی و سخت‌ترین بحران‌های روحی و روانی دقیقاً به گونه‌ای که نویسنده می‌خواهد تمیزترین و بهترین جملاتی را که باید، به زبان می‌آورند و در این میان تفاوتی میان پیرمردی که لحظه به لحظه به مرگ و نابودی خانواده‌اش در اثر کینه‌جویی نزدیک می‌شود و زنی که گلوله خورده است و در حال جان دادن است، نیست.

آرش شفاعی