جمعه, ۲۹ تیر, ۱۴۰۳ / 19 July, 2024
مجله ویستا

آقای پلیس و دزد!


آقای پلیس و دزد!

پارسال وقتی ماه رمضان بود. یک روز بابام از اداره که به خانه آمد، لباس پلیسی اش کمی خونی شده بود! من هول شدم و گفتم:
«وای مامان جون، بابا تیر خورده!»
مامانم فوری دم در آمد و گفت:
«وای، …

پارسال وقتی ماه رمضان بود. یک روز بابام از اداره که به خانه آمد، لباس پلیسی اش کمی خونی شده بود! من هول شدم و گفتم:

«وای مامان جون، بابا تیر خورده!»

مامانم فوری دم در آمد و گفت:

«وای، چی شده!؟»

بابام رو کرد به من و گفت:

«هدیه جان، شلوغش نکن، یه دزد، کیف یک خانم را گرفته بود و داشت فرار می کرد. من دنبالش کردم و بالاخره کیف را از دستش گرفتم!»

بعد بابام خندید و گفت: «این وسط، دستم به جایی خورد و یک کوچولو زخمی شد! چیز مهمی نیست! به هرحال پلیسی این چیزها را دارد، دیگه!»

دست بابا جونم زودی خوب شد. راستش من خیلی خوشحالم که بابام یک پلیس است و با بدی ها می جنگد.

نویسنده: هدیه زندی